از هر دری سخنی در دیانت بهائی

چگونه کلاس درس اخلاق بوجود آمد

مهرانگیز متوجه

در ایام قدیم در شهر طهران خانواده ای بهایی زندگی میکردند . پدر خانواده که از مومنین و مبلغین معروف آن زمان بود درگذشت و پسرش بنام سید حسن که در آن موقع دوازده ساله بود با مادر مومن و فداکارش تنها ماند و دایی او هم که مبلغ معروف و دانشمندی بود به آنها کمک میکرد . سید حسن که به مکتب رفته بود و خواندن و نوشتن میدانست بعد از فوت پدر مشغول بکار شد .

در آن موقع جناب نعیم مبلغ و شاعر معروف بهایی که تازه از زندان دشمنان امر در اصفهان نجات پیدا کرده بود با پای پیاده خسته و ناتوان به طهران رسید . دایی سید حسن که همیشه به احبایی که مورد اذیت قرار گرفته بودند کمک میکرد برای جناب نعیم در ” حیات باغ ” اتاقی ترتیب داد . حیات باغ خانه ای بود در جنوب طهران که بدستور حضرت عبدالبهاء برای نگهداری احبایی که دشمنان خانه و زندگی آنها را گرفته بودند تهیه شده بود .
دایی سید حسن از احبای حیات باغ و اطراف دعوت کرد که اطفال خود را برای درس خواندن نزد جناب نعیم بفرستند . هر یک از اطفال ماهی سی شاهی به ایشان مزد میدادند تعداد این اطفال ده نفر بود و جناب نعیم ماهانه پانزده ریال دریافت میداشتند .
دایی سید حسن او را نیز برای کلاس فرستاد میرزا نعیم متوجه شد که سید حسن خواندن و نوشتن را میداند این بود که او را مامور کرد به شاگردان کوچکتر درس بدهد یعنی خودش به سید حسن درس میداد و او به شاگردان ابتدایی تعلیم میداد .
سید حسن هاشمی زاده ( متوجه ) بعدها از مبلغین معروف در ایران شد و تا آخرین لحظه زندگی به تبلیغ امرالله و تعلیم و تربیت جوانان مشغول بود و الواح زیادی به افتخار او نازل شده است .
سید حسن حکایت میکرد وقتی 14ساله بودم ملاحظه کردم که روزهای جمعه اطفال بهایی با سایر کودکان در کوچه بازی میکنند و اغلب مورد اذیت بقیه بچه ها قرار میگیرند و از آنها کلمات زشت و ناسزا و رفتار ناپسند یاد میگیرند و روزهای شنبه با دست و پای مجروح و لباس پاره به کلاس میآیند و به یکدیگر کلمات زشت میگویند . یک روز پنجشنبه به همه اطفال بهایی گفتم که فردا جمعه است همه مهمان من هستید به شرط آنکه اول صبح به حمام بروید و لباسهای تمیز بپوشید و بعد به منزل ما بیایید از مادرم هم خواهش میکنم که برای همه ما ناهار تهیه کند .
روز جمعه وقتی بچه ها آمدند ابتدا در حیاط منزل با هم مشغول بازی شدیم بعد در اطاق جمع شدیم برای خودمان محفل گرفتیم و از آنها خواستم که هریک مناجاتی بخوانند . خودم یک جمله از بیانات مبارکه را که قبلا نوشته بودم برای آنها خواندم و با تعریف کردن حکایت مناسبی آن جمله را شرح دادم . آن جمله این بود :
” نزاع و جدال شان درندگان ارض بوده و هست و اعمال پسندیده شان انسان “
آن روز تا عصر چندین بار این بیان مبارک را تکرار کردیم تا همه اطفال آن را کاملا حفظ شدند و معنی آن را یاد گرفتند یعنی به آنها فهماندم که باید چون بهایی هستید با سایر اطفال فرق داشته باشید و از دیگران ممتاز باشید . از این کار هم خودم لذت بردم و هم اطفال و هم پدر و مادرانشان بسیار خوشحال شدند .
خلاصه چندین جمعه این برنامه را تکرار کردم یک روز یکی از مادرها به من گفت این کار را که شروع کرده ای بسیار خوب است همه مادرها را روز جمعه آسوده کرده ای و هم سبب شده ای که اطفال تمیز و پاکیزه و خوش رفتار شوند و معلومات امری و مطالب روحانی فرا بگیرند اما این کار نباید همیشه به خانواده شما تحمیل شود هفته بعد بیایید منزل ما و مهمان ما باشید .
خلاصه این کار ادامه پیدا کرد و هر مادری داوطلب میشد و جلسه ای در منزلش ترتیب میداد کم کم دوره مرتبی ترتیب داده شد .
بتدریج تعداد اطفال بقدری زیاد شد که تهیه ناهار برای همگی مشکل شد این بود که فقط از صبح تا ظهر جلسه تشکیل میدادیم و کلاس ما منحصر به صبح جمعه شد .
جناب نعیم این موضوع یعنی تشکیل کلاسهای روز جمعه را به اطلاع حضرت عبدالبهاء رساندند در جواب لوحی به افتخار سید حسن نازل شد که در آن لوح میفرمایند : ” شکر کن خدا را که چون تو طفل سبق خوانی را موید نمود که معلم و مربی اطفال شوی و در تربیت و تعلیم آنان لسان بلیغ بگشایی . “
الواح بسیار و عنایات بیشمار به افتخار سید حسن نازل شده است .
این اقدام سید حسن 14 ساله مقدمه تاسیس و شروع کلاسهای درس اخلاق شد .

اقتباس دکتر ایرج ایمن


طلوعی دیگر(Tlgrm.in/tolouidigar)