کتابخانهٔ دیانت بهائی

ظهور جدید برای عصر جدید-فصل چهارم

متن تایپی کتاب “ظهور جدید برای عصر جدید” بر مبنای عناوین فهرست مطالب

فصل چهارم: حضرت عبدالبهاء

كودكی

عباس افندی كه بعدها لقب عبدالبهاء يعنی بندهٔ بهاء را برای خود برگزيد، پسر ارشد حضرت بهاءالله است. او در طهران در همان شبی به دنيا آمد كه حضرت باب در شيراز به ملاحسين (اولين مؤمن)، امر خود را اظهار فرمودند.

دوران كودكی عباس در منزل اشرافی طهران و گاهی جنگلهای نور مازندران كه املاك پدربزرگشان بود، سپری شد. اما هنوز نُه سال نداشت كه واقعهٔ گرفتاری حضرت بهاءالله و حبس در سياهچال پيش آمد و خانه تاراج گشت و آن ثروت وزيری، يك شبه به فقر و بينوايی تبديل شد.

بعد از آزادی پدر، در شدت سرمای زمستان عازم بغداد شدند. عباس به مدرسه نرفته بود، ولی از پدر و مادر نازنينش، بارها حكايت انبيای قبل را شنيده بود و اينك خودش را در بحبوحهٔ سرگذشت غم انگيز جميع انبيا می ديد. او بخاطر ايمان خانواده اش به ظهور جديد خداوند، از وطنش طرد شده بود. درست مثل خواهر كوچكترش و مثل چند كودك ديگر كه از بستگان آنها بودند و آنها هم به همراه خانوادهٔ مؤمن خود عازم اين سفر بودند.

دوستان صميمی و از جان گذشتهٔ پدرش كه از مؤمنين وفادار حضرت باب بودند، آنها را در اين سفر همراهی می كردند. وقتی از پياده رفتن در ميان برفهايی كه گاهی تا كمر می رسيد خسته می شد يكی از مردان شجاع او را به دوش می گرفت و راه می پيمود . در اين حال، اين مردان از جان گذشته با نقل داستانهای شيرين، سعی می كردند كه ازخستگی او بكاهند. با اين همه، سرمای شديد باعث شد كه خون در پاهای عباس منجمد شود. او هنگامی پی برد دچار سرمازدگی شده است كه ديگر پاهايش هيچ حسی نداشت.

وقتی مسافران خسته به بغداد رسيدند و در خانه ای ساكن شدند، فقط بيانات حضرت بهاءالله، كه هنوز اثر زخم زنجير بر گردن و پاهايشان ظاهر بود، سبب تسلی و اطمينان قلب آنان بود.

ديری نگذشت كه آن خانه، محل ورود مؤمنين دلشكسته ای شد كه از بلايا و مصائب سالهای سخت جان به در برده بودند و به اميد ديدن رهبر بابيان به بغداد مي آمدند. آنان در اين خانه جانی تازه می يافتند و با نيروی جديد به شهر خود باز می گشتند. بسياری از آنها نيز در همان شهر ساكن می شدند تا پيوسته در جوار ايشان باشند.

اگرچه رفتار بيشتر نزديكان و مؤمنين تازه وارد نسبت به ايشان احترام آميز بود، اما عباس آن حضرت را گونه ای ديگر می ديد. او در وجود ايشان رازی يافته بود كه بسيار متعالی تر از تصوری بود كه در افكار مردم عادی بود و مشتاقانه منتظر ماند كه پرده از اين راز برداشته شود.

روزی كه حضرت بهاءالله عباس را تنها نزد خود فراخواندند، احساس كرد كه لحظهٔ كشف راز فرا رسيده است. با اشتياق به نزد ايشان رفت. هيچكس نمی داند چه كلماتی بين پدر و پسر رد و بدل شد. اين قدر معلوم است كه حضرت بهاءالله مأموريت عظيمی كه در سياه چال به آن واقف شده بودند، برای فرزند خود بيان كردند.

حضرت بهاءالله موعود جميع اديان، و مظهر ظهور الهی برای اين ايام بودند و كودك ۹ سالهٔ ايشان اولين كسی بود كه به اين راز پی برد. در مقابل ايشان سجده كرد و تقاضا نمود كه خونش در راه امر الهی بر خاك ريخته شود.

از آن پس، او زندگی مي كرد برای اينكه بندهٔ حضرت بهاءالله باشد. شادی و اطمينانی كه از آن ديدار به عباس دست داد، قابل وصف نبود. هوش سرشار و عواطف و احساسات رقيق كودك نه ساله ای كه به راز عظيم حضرت بهاءالله پی برده بود، به او كمك كرد كه به بسياری از اسرار ديگر آگاه شود. اما آن اسرار مثل اين راز عظيم شوق انگيز و خوشحال كننده نبود.

برای قلب رئوف عباس، شنيدن كلمات درشت و ناپسند بابیان و توهين و بدگويی از يكديگر، رنج آور بود. اما دردناك تر از همه، آن بود كه ببيند عموی معروفش (يحيی) كه مورد احترام و محبت همه، مخصوصاً حضرت بهاءالله بود، زبان به دشنام آن حضرت بگشايد.

حضرت بهاءالله، يحيی را كه سالها از خودشان كوچكتر بود، از كودكی همچون پدر، سرپرستی نموده بودند؛ اما اينك او پنهانی تخم دشمنی و كينه ايشان را در بين مؤمنين می پاشيد.

عباس اينها را می فهميد و رنج می برد. گاهی در ديدار با پدر متوجه خط غم و رنجی عميق كه بر پيشانی شان نقش بسته بود، می شد اما هيچ كاری از دستش برنمی آمد. عمو موسی هم كه بسيار وفادار و مهربان بود و بيش از هركس از علت معروف شدن يحيی در بين مؤمنين آگاه بود، نمی توانست از اين بار غم بكاهد.


هجرت

صبح يكی از آن روزها كه غم به اوج خودش رسيده بود، بانگ بلندی فضاي خانه را پر كرد:

ايشان رفته اند!
اين خبر مثل پتكی بود كه بر سر عباس فرود آمد.
كجا؟ كي؟ چرا؟ با كه؟
هيچ سئوالی جواب نداشت. ايشان ناگهان و بی خبر از همگان رفته بودند. همه بهت زده بودند. اما فقط عباس مي فهميد كه ايشان رفته اند تا باعث اختلاف بين دوستان الهی نشوند. ايشان رفته اند تا فدای يگانگی و وحدت در جامعه بشوند. ايشان رفته اند تا …بهار و تابستان آن سال برای عباس، بدتر از صد زمستان بود. پائيز و زمستان هم آمد و رفت و از پدر هيچ خبری بدست نيامد. يحيی كه دلباختهٔ جاه و مقام بود، اكنون خودش را رهبر يگانهٔ امر جديد می دانست. اما او به قدری ناتوان بود كه از عهدهٔ ادارهٔ خانوادهٔ خويش نيز بر نمی آمد.

پيروان حضرت باب باز به يأس و دل مردگی مبتلا شده بودند. هيچ كجا نشانی از شور و شوق روحانی نبود. تنها معدودی از مؤمنين شجاع و غيور هنوز اميدی داشتند. بعضی از آنها ، چون جسارت های يحيی و ناتوانی او را می ديدند، تصميم گرفتند خودشان قيام كنند.

قيام براي زنده كردن آرمانهای حضرت باب و قيام برای برافروختن آتش عشق خداوند در قلوب بندگان. تنها يك نام بود كه اين آتش را شعله ور مي كرد ”من يظهِرُه الله“ يعنی كسی كه او را خداوند ظاهر ميكند؛ موعود بيان؛ همان كسی كه بايد می آمد. او در آثار حضرت باب، بارها و بارها ياد شده بود و تمام نشانه ها حكايت از اين می كرد كه او خيلی زود می آيد. خيلی خيلی زود.

۲۵ نفر در مدتی كوتاه در ايران و عراق قيام كردند و خودشان را من يظهره الله معرفی نمودند! قصد همه آنها اين بود كه امر بديع را از ركود و انحطاط نجات دهند و عباس تنها كسی بود كه من يظهِرُه الله حقيقی را می شناخت. برای او رنج آور بود كه ببيند ديانت حضرت باب به اين سرعت بازيچهٔ دست بندگان بشود. با اينكه ۱۰ سال بيشتر نداشت، می فهميد كه بزرگترين بليه و مصيبت اين است كه افرادی سعی نمايند مقاصد خود را وارد دين الهی كنند . مقصود الهی را فراموش نمايند و نقشه های خود را جايگزين آن سازند.

او حضرت بهاءالله را مي شناخت و می دانست كه فقط او مي تواند روحِ رفته را به كالبد اين شريعت بازگرداند. اما حضرت بهاءالله رفته بودند و او از دوری شان، چون شمع می گداخت و پيوسته از خود می پرسيد:
”آيا ايشان هرگز باز خواهند گشت!“

يك سال و نيم گذشت. روزی يك ورق روزنامه كه تاريخ چند ماه قبل را داشت، به دست عباس افتاد. خبری توجه او را جلب كرد “شخصی به نام ابوالقاسم همدانی كه در سرحد ايران زخمی شده بود، قبل از مرگ وصيت نموده كه اموالش تماماً متعلق به درويش محمد نامی است كه در كوههای سليمانيه ساكن است.” برقی از شادی در چشمان عباس درخشيد. ابوالقاسم از دوستان مسلمان حضرت بهاءالله بود كه هم زمان با غيبت ايشان، او هم ناپديد شد. پس درويش محمد ممكن است همان حضرت بهاءالله باشد.

اگر چه اين فقط يك احتمال بود، اما قلب عباس گواهی می داد كه روز ديدار نزديك است. مردانی عازم سليمانيه شدند با نامه هايی از هركس. نامهٔ عباس هم بود. حضرت بهاءالله نامه همه را خواندند و نامهٔ عباس را … و رو به سوی بغداد نهادند.

عيد نوروز نزديك بود. آن شب عباس به كلی بيتاب شده بود. دو سال دوری پدر، او را از پا انداخته بود. از سرِشب تا صبح راه رفت و خداوند را صدا زد. تا سپيده صبح “ياالله المستغاث” گفت و از خداوند فريادرسی خواست. سحرگاه، صدای حلقه كه بر در خانه می خورد، عباس را به خود آورد. در را گشود. مردی، از مسافری كه بر دروازهٔ شهر بود، پيامی آورده بود:

آب گرم كنيد و لباس تميز آماده نمائيد. سفركرده تان می آيد.
و خداوند به ندای عباس پاسخ داده بود. حضرت بهاءالله آمدند، با لباسی ژنده و رويی پر نشاط و خنده. و عباس كه از شوق ميگريست، خود را در آغوش ايشان انداخت.

خانه حضرت بهاءالله باز محل ورود مؤمنين گشت. هر روز جمعی از پيروان حضرت باب و طالبان حقيقت به اين خانه وارد می شدند و سرشار از نيروی روحانی به ديار خود باز می گشتند. شور و شوقی كه در ميان بابيان بغداد ايجاد شد، نشانهٔ رستاخيز جديد بود.

عباس می ديد كه حضرت بهاءالله، بي آنكه به احدی مقام خود را اظهار نمايند، با آيات و بيانات خود، مؤمنين را با تعاليمی بديع آشنا می سازند. تعاليمی كه به زودی تمدن جديدی را در عالم خلق ميكرد. عباس بيشتر از هر كس ديگری می فهميد كه آنچه با ظهور جديد خداوند در عالم ظاهر خواهد شد، در اين ايام به صورت جنين وجود دارد.

در حقيقت، امر جديدی كه حضرت بهاءالله در زمان مشخصی از آن پرده بر خواهند داشت، درختی است كه اكنون نهال آن كاشته شده و بيش از هر زمان نياز به مراقبت دارد. وقتی كلمات مكنونه از قلم حضرت بهاءالله نازل شد، عباس حقايقی را در آن يافت كه بايد سالها می گذشت تا ديگران بفهمند. فرزند اَرشَد حضرت بهاءالله با وجود خردسالی، مورد اعتماد بی اندازهٔ ايشان بود.

از همان سالها، پدرِ بزرگوار او را “آقا” خطاب می فرمود و بسياری از آثار و الواح نازله بقلم او نوشته ميشد تا برای مؤمنين فرستاده شود. قدر و مقام اين كودك كه كم كم او را بنام “سركارآقا” می شناختند، هر روز بيش از پيش آشكار ميشد.

وقتی حضرت بهاءالله از او خواستند تا بعضی از سئوالات مؤمنين و غير مؤمنين را پاسخ دهند، مقام علمی اين جوان الهی، سبب حيرت همگان گرديد.

جواب مفصلی در تفسير حديث اسلامی كه در آن، خداوند می فرمايد ”گنج پنهان بودم، دوست داشتم شناخته شوم پس خلق را خلق كردم تا شناخته شوم“ از قلمش صادر شد كه به تفسير حديث كُنت كنز معروف است. اگر چه اين اولين اثرِ قلمی سركارآقا نبود، اما معروف ترين آنهاست كه در ابتدای دورهٔ جوانی نازل شد.

با پشت سر گذاشتن دوران كودكی، مسئوليت های بزرگ تری بر دوش او قرار می گرفت تا آنجا كه در بين فرزندان حضرت بهاءالله ممتاز گرديد. بسياری از اوقات در خدمت پدر بزرگوار به نوشتن آيات نازله مشغول بود. وقتی كتاب ايقان نازل شد، به خط زيبای سركارآقا، نگارش يافت.

سركارآقا ۱۹ ساله بود كه حضرت بهاءالله و خانواده شان به مركز حكومت احضار شدند. دانستيم كه سلطان عثمانی به سفارش پادشاه قاجار، ايشان را به اسلامبول فراخوانده بود.

برای دوستان الهی، جدا شدن از آن حضرت بسيار سخت و ناگوار بود. قبل از حركت، حضرت بهاءالله در باغ رضوان آن سوی رود دجله، خود را معرفی نمودند و بشارت ظهور من يظهِرُه الله را به گوش ياران رساندند. در اين سفر صد روزه، سركارآقا در كنار كجاوه حركت می كرد و پيوسته برای خدمت به پدر آماده بود.

با ورود به اسلامبول، در خانه ای كه حكومت تعيين كرده بود ساكن، و بعد از ۴ ماه به ادرنه تبعيد شدند. شهری سرد و بسيار دور از مرزهای ايران. در آن سوی تركيهٔ امروزی. به گمان حكومت ايران، ديگر هيچكس به آنجا نمی رفت و اين گروه كوچك در آن شهر دور به فراموشی سپرده می شدند و برای هميشه اين صدا خاموش می شد. اما ندای خداوند هرگز خاموش نخواهد شد و امر او به فراموشي سپرده نمی شود.

دوران بسيار سختی دوباره آغاز شد. آزار دهنده تر از سرمای طاقت فرسا و برف ۵ ماهه و دوری از وطن و بی خانمانی و اسارت، اختلافی بود كه يحيی (نابرادری حضرت بهاءالله) در بين دوستان ايجاد می كرد. او هنوز به كاشتن تخم دشمنی مشغول بود.

برای حضرت بهاءالله كه مأمور بود ندای صلح و دوستی و الفت و محبت را در عالم بلند كند و همه را در زير خيمهٔ الطاف و بخشش الهی جمع كند، تحمل اين اعمال برادر بی وفا و همدستانش دشوارتر از تحمل زنجير در سياه چال بود. يك نفر ديگر هم از آنچه می گذشت موبه مو آگاه بود و شديداً رنج می برد.

سركارآقا كه نزديك ترين فرد به حضرت بهاءالله بود و هميشه می كوشيد سختی ها و مشكلات آن حضرت را شخصاً تحمل كند و سپری برای بلايايی باشد كه قرار است بر پدر بزرگوار وارد آيد، همه چيز را می دانست.

سركارآقا در طول اين سالهای سخت به ستون محكمی تبديل شده بود كه خيمهٔ امر جديد بر آن تكيه می كرد. در ادرنه جواب بسياری از نامه ها و سئوالاتی كه به حضور حضرت بهاءالله می رسيد، به سركارآقا محول می شد.

همچنين، هرگاه لازم می شد كه ملاقاتی با بزرگان و اعيان و يا علمای اسلام صورت گيرد، او به نمايندگی از ايشان با آنان ديدار می نمود.

در آثار بهائی مظهر امر به درخت الهی تشبيه شده است. به فرزندان حضرت بهاءلله اغصان می گويند. “غُصن” يعنی شاخه. سركارآقا فرزند ارشد حضرت بهاءالله به غُصن اعظم ملقب گرديد.

اگرچه فرزندان ديگر حضرت بهاءالله نيز در نزد احباء، دارای احترام فراوان بودند، اما غُصن اعظم مقام و مرتبه ای ديگر داشت و از ديگران ممتاز بود.

سفر به عكا در آخرين مرحلهٔ زندگی مظهر امر بر روی كره خاك، دورهٔ جديدی در زندگی سركارآقا نيز بود. او اكنون ۲۵ سال داشت و تمام تلاشش فراهم آوردن اسبابی بود كه حضرت بهاءالله فراغت و آسايش بيشتری داشته باشد.

دفاع و محافظت از نهال نورسته امر الهی مهمترين مشغلهٔ سركارآقا بود. ارتباط با مسئولان حكومت و تماس با گروه های مختلفه از علما گرفته تا مردم عادی، باعث شد كه دوران بسيار سخت زندان عكا، بعد از سالها، به روزهايی سرشار از پيروزی همراه با آرامش نسبی برای حضرت بهاءالله، تبديل شود.

روزی غُصن اعظم در حضور حضرت بهاءالله بودند. ايشان فرمودند:
”خوب است چند ورقی دربارهٔ علت آبادانی دنيا و خرابی آن نوشته شود، به طوری كه تعصبِ متعصبين را يك درجه كاهش دهد تا برای شنيدن ندای الهی كه در اين ظهور بلند است آمادگی بيابند.“

اين بيان حضرت بهاءالله باعث شد كه سركارآقا اقدام به نگارش ”رسالهٔ مدنيه“ نمايد. اگر چه حضرت بهاءالله فرموده بودند ”در سبب و علت آبادانی و خرابی دنيا “ نوشته شود، اما اين رساله در ”سبب و علت آبادی و خرابی ايران“ نگاشته شد. برداشت بسياری بر اين بود كه خرابی ايران خرابی دنياست و آبادی ايران سبب و علت آبادانی دنيا.

در اين رساله كه خطاب به رؤسا و مردم ايران است، اصول روحانی برای بازسازی ايران بيان شده است. در ابتدای رساله، از مردم ايران دعوت شده تا در تاريخ گذشته جستجو كنند و كليد ترقی اجتماعی را در آن بيابند.

“عزت و سعادت هر ملتی در آن است كه از افق معارف، چون شمس، مشرق گردند.”

اين رساله نمونه ای از راهنمائی هايی بود كه در سالهای بعد مكرراً از قلم سركارآقا جاری می شد.


درگذشت پدر و بار گران

دردناك ترين ضربه و غم انگيزترين واقعه ای كه زندگی سركارآقا ر ا شديداً تحت تأثير قرار داد، درگذشت حضرت بهاءالله بود. در حقيقت تنها كسی كه مظهر امر الهی را آنچنان كه بود شناخت، اينك بيش از هر كس ديگر می فهميد كه عالم هستی چه گوهر گرانبهايی را از دست داده است.

نُه روز بعد در اجتماعی از بستگان، غصن اعظم وصيت نامه را گشود و آن را به دست فرزند ميرزا موسی كليم داد تا با صدای بلند در جمع بخواند.

حضرت بهاءالله در ابتدا می فرمايند كه اگر چه ثروتی نداشته اند تا برای بازماندگان بگذارند؛ ولی در خزانه های توكل و تفويض، از برای وراث ميراثی بر جای گذاشته اند كه چشم عالم تا كنون نديده و گوشی نشنيده، ميراثی مرغوب و بی نظير. سپس اشاره به بيوفايی ثروت عالم می نمايند؛ ثروتی كه در آن هم ترس پنهان است و هم خطر. نه تنها ثروت، بلكه آنچه را كه تغيير پذيرد و فانی گردد، قابل اعتنا نميدانند.

مردی كه در خانهٔ وزير بزرگ ايرانی متولد شد و در ميا ن پرند و پرنيان رشد كرد و با دختر وزير ازدواج نمود و در خانه ای مجلل و اشرافی همچون قصر زندگی می كرد، به ناگهان همهٔ ثروت و مقام و عزت و شهرت را در راه خداوند و ارادهٔ او فدا نمود و اسير زنجير و سياهچال گرديد. خانه اش غارت شد و ثروتش تاراج گشت. خانواده اش بی سر و سامان شد و فرزندانش بی پناه. از آن پس، تا نَفَس آخر يا اسير بند و زنجير بود يا تبعيد و زندانی. آوارهٔ ديار غربت شد و تا آخر عمر نفَسی راحت بر نياورد. پيوسته در معرض شدائد و بلا بود و مدام در زير تيغ و شمشير. با اين همه، لحظه ای قلمش از حركت نايستاد.

تعاليم و احكام خداوند را بر مردمان نازل فرمود و ارسال داشت تا مدنيتی جديد در عالم تأسيس گردد.

او اينك قالب خاكی را ترك نموده و در عالم پاك بر تخت سلطنت ابدی به پيروانش ناظر است. او در وصيت نامهٔ خود، به نام “كتاب عهدی” علت تحمل اين همه بلا و سختی را درطی ساليان دراز چنين بيان ميكند:

“مقصود اين مظلوم از حمل شدايد و بلايا و انزالِ آيات و اظهار بيِّنات” آن بوده كه آتش كينه و دشمنی كه در قلوب روشن است خاموشی پذيرد و نور اتفاق و اتحاد، عالم را روشن سازد و آسايش حقيقی جلوه نمايد.

شرحی در باره بزرگی مقام انسان و جواهری كه در حقيقت انسانی پنهان است، می فرمايند و توجه به كردگار و راستی و درستی در رفتار و گفتار را اسبابِ رسيدن به مقامات عاليه ميدانند.

“براستی می گويم لسان از برای ذكرِ خير است او را به گفتار زشت ميالائيد… امروز روزی است بزرگ و مبارك. آنچه در انسان مستور بوده، امروز ظاهر شده و ميشود. مقام انسان بزرگ است، اگر به حق و راستی تمسك نمايد و بر امر ثابت و راسخ باشد.”

آنگاه از جميع پيروان خويش می خواهند كه از اين پس به غُصنِ اعظم توجه كنند. می فرمايند كه در كتاب اقدس آياتی نازل شده كه مقصود از آن، غصن اعظم است. ” اذا غَيض بحرُالوِصال و قُضی كتاب المبدإ فی الم تَوجهوا الی من اَراده الله الذی انشعب من هذا الاصلِ القَديم” تكليف كل معلوم گشت.

سركار آقا غُصن اعظم، محل توجه جميع بهائيان عالم بود. او در ۴۸ سالگی باری بردوش می گرفت كه تنها يك نفر در عالم می توانست آن را تحمل نمايد. فقط او؛ و البته حمل چنين باری بسيار دشوار بود.

سالها قبل لوحی از قلم حضرت بهاءالله نازل شده بود كه ما آن را به نام “سورة الغُصن” می شناسيم. در اين لوح، مظهر امر الهی به درختی تشبيه شده كه ريشه در سرزمين مشيت و ارادهٔ خداوند محكم كرده و شاخه ای مبارك از آن سر بر آسمان كشيده و عالم وجود را احاطه فرموده است. شكوفه هايش بوی بهشت می دهد و ميوه هايش نصيب همگان است، به شرط آن كه بيايند و از آن بچشند. ميوه هايش علم و حكمت خداوند است و موهبتش برای جميع اهل عالم. سايهٔ اين شاخه، پناه بی پناهان است و جايگاه همهٔ مردمان. خوشا بحال كسی که در ظل آن قرار گيرد. روزی فرا می رسد كه هيچكس تاب حرارت آن روز را نخواهد داشت و در آن روز فقط سايهٔ اين شاخه، سايه بان و جای امان است. هركه از آن كناره گرفت و دوری جست در بيابانهای هوی و هوس سرگردان بماند و بِمرد.

بعد از آن صريحتر می فرمايند: ما اين فضل را يعنی اين شاخه درخت را به شكل هيكل انسان مبعوث نموديم. آيهٔ كتاب اقدس دربارهٔ شاخه ای كه از ريشهٔ جاويدان می رويد، دربارهٔ همان شاخه ای بود كه در “سورة الغُصن” وصف شده است. حتی قبل از آن كه در وصيت نامه به صراحت مقام غُصن اعظم بيان شود، بسياری از احباء می دانستند كه اين شاخه، سركارآقا است و اين روز هولناك، زمانی است كه مظهر امر اين عالم را ترك می كند. آنها پيش از اين از بيانات حضرت بهاءالله، در مورد غُصن اعظم به اين نكته پی برده بودند كه فقط او، قابليت جانشينی آن حضرت و رهبری جامعهٔ نوپای بهائی را دارد.

به غير از آنچه در سورهٔ غصن دربارهٔ او فرموده بودند، زمانی او را “سر الله” (راز خدا) خوانده بودند و هنگامی “من طاف حوله الاسماء ” (كسی كه جميع نامها دور او طواف ميكند) اكنون رهبری جامعه مظلوم و ستمديده ای كه طی ساليان دراز، معرض هزاران صدمه گشته بود و در نشيب و فراز روزگار، مراحل مختلفی را از سر گذرانده بود، در دست غصن اعظم بود و او بايد وحدت اين جامعه را حفظ ميكرد.


عهد و پيمان

اولين و مهمترين امری كه باعث حفظ وحدت جامعه ميشد، ثبوت بر عهد بود. عهدی كه حضرت بهاءالله در وصيت نامهٔ خود از جميع پيروان خويش گرفته بود. عهدی كه مثل محور بود و همهٔ فعاليتها و اقدامات افراد و جامعه، حول آن حركت می كرد و او در مركز اين محور قرار داشت.

حضرت بهاءالله وعده داده بودند كه هرگز ديانت بهائی مانند اديان قبل دچار تفرقه و پراكندگی نخواهد شد و هرگز فرقه های گوناگون پديد نخواهد آمد.

شكی نبود كه با وجود وصيت نامهٔ مكتوب، اين وعده تحقق می يافت و بهائيان عالم از غصن اعظم اطاعت خواهند نمود. وقتی سركارآقا در اولين الواحی كه از قلمش صادر شد، خود را بندهٔ بهاء خواند و از همه خواست تا او را فقط به نام عبدالبهاء بخوانند، بسياری غرق حيرت شدند.

مگر كسی كه اكنون خود را عبدالبهاء می خوانَد همان غصن الله كه در كتاب مقدس ذكر شده نيست؟ مگر همان سرّالله كه در آثار حضرت باب، به عنوان اولين كسی كه به من يظهره الله ايمان می آورد، نيست؟

مگر كسی نيست كه حضرت بهاءالله درباره اش فرموده اند “ما تو را پناه عالميان و علت حفظ اهل آسمان و زمين قرار فرموديم. تو قلعه هستی برای هر كس كه به خداوند ايمان آورد. از خدا می طلبيم بواسطهٔ تو آنها را حفظ نمايد و غنی كند و روزی دهد و به تو الهام كند آنچه را كه سبب غنای اهل عالم شود. دريای كرم و مشرق فضل برای جهانيان گردد. از او می طلبيم به تو، زمين را و آنچه روی آن است سيراب كند تا گُلهای حكمت و بيان و شكوفه های علم و عرفان از آن برويد. خداوند يار كسی است كه او را ياری نمايد و ياور كسی است كه او را بخواند. ای چشم من، از خدا می طلبيم كه عالم را نورانی كند به علم و حكمت تو و برايت مقدر كند آنچه را كه سبب شادی قلب و روشنی چشم تو است” (ترجمه)

عاشقان دلدادهٔ او ترجيح دادند كه احساسات خود را آنچنان كه خودشان از مقام حضرت عبدالبهاء درك كرده اند، بر روی كاغذ بياورند. زبان به مدح و ثنا گشودند و در اشعار خود، او را ستودند. سيل نامه های بهائيان از سراسر ايران به عكا سرازير شد. نامه ها مملو از اظهار بندگی و اطاعت و ستايش از آن حضرت بود. اما هدايت حضرت عبدالبهاء بسيار روشن و واضح بود:

”اين عبد، خود را در جميع شئون، محو و فانی مشاهده می كند. ايامش قليل است و عنقريب رجوع به عتبهٔ مقدسهٔ مالك الوجود نمايد. مقصدی جز حفظ وحدت امرالله و اتحاد احبا نداشته و ندارم.“

” اين عبد، قسم به جمال مبارك خود را وجودی مشاهده نمی نمايم و در ساحت احبای مخلصين فانی می بينم و ابداً اعتنايی نداشته و ندارم و تا بحال اظهار كلمه ای كه دلالت بر انتساب آستان مبارك باشد، ننمودم. ولی اينقدر التماس از احبای الهی دارم كه سبب اختلاف در اين امر كه جوهر تقديس است نگردند و اسرار و رموز و اشارات سرّيه را روا ندارند. امرالله ظاهر و مشهود است.“

حاجی ميرزا حيدر علی اصفهانی كه از جوانی به امر بديع ايمان آورده و عمری را در خدمت و تبليغ سپری كرده بود و صدمه و بلای فراوان ديده بود، در سالهای آخر حيات حضرت بهاءالله سفری به عكا نمود و مدتی در آنجا ساكن بود. در آخرين روز كه به حضور رسيد، حضرت بهاءالله در بارهٔ تبليغ و شرايط تبليغ صحبت می نمودند. فرمودند:

“خُلقِ خوش و به خوبی همراهی با خلق نمودن، راه تبليغ است. هر چه طرف مقابل بگويد، ولو هر قدر وهم و تقليد و بی معنی باشد، بايد تأييد كرد و خود و طرف مقابل را مشغول به دليل آوردن ننمود، چه كه آخر به دشمنی و لجاج منجر می شود. زيرا خود را مغلوب مشاهده مي كند و بر غفلت و اعتراضش می افزايد. بايد ذكر نمود صحيح است؛ اين قسم هم ملاحظه بفرمائيد درست است يا خطا. البته با ادب و محبت و ملاطفت. طرف مقابل گوش می دهد و به جواب ساختن و دليل آوردن مشغول نمي شود. چون ملاحظه نمود كه مقصود مجادله و برتری جويی نيست بلكه منظور، حق و راستی و انسانيت و روحانيت است، البته انصاف می دهد و گوش و چشمِ دل و فطرت اصليه اش باز می شود. به فضل الهی خَلق جديد می گردد و صاحب چشم جديد و گوش بديع می شود.”

سپس نتايج ناپسند مجادله و برتری جستن بر طرف مقابل را بيان نموده، فرمودند ”غصن اعظم هر صحبت بی معنی را چنان گوش می دهد كه طرف مقابل با خودش مي گويد: از من می خواهند استفاضه كنند. آنگاه، خُرده خُرده از راهی كه خودش نمی داند، او را قدرت تازه و درك جديد ميبخشد.“

حاجی كه مثل بسياری ديگر به مقام والای غصن اعظم واقف بود، از اين بيان حضرت بهاءالله پيام جديدی دريافت كرد و هنگامی كه در لحظهٔ خداحافظی آهسته به او فرمودند:
”سفارش تو را به غصن اعظم كرده ايم“ با اندوه فراوان از تصور فقدان حضرت بهاءالله، يقين نمود كه بعد از ايشان، هدايت جامعهٔ بهائی با غُصن اعظم خواهد بود.

چند ماه بعد از درگذشت حضرت بهاءالله، بسته ای حاوی ۸۱ لوح از حضرت عبدالبهاء كه هر كدام در پاكتی سفيد بود، به دستش رسيد. در لوحی كه خطاب به حاجی بود، فرموده بودند ۱۹ لوح از اين ۸۱ لوح را بدون آنكه بخواند و مطلبش را بداند در آباده و نقاط اطرافش به هريك از مؤمنين كه صلاح می داند، نامش را بنويسد و تقديم كند. بقيهٔ اين الواح هم در يزد و اصفهان و بوانات به همين شكل، بدون اين كه هيچكدام را قبلا بخواند، هديه نمايد. ۸۱ نفر بعد از زيارت ۸۱ لوح، آرزو و اميد و سئوال و شرح حال شخصی خود را در لوحی كه دريافت كردند، يافتند.

آنها يقين نمودند كه حضرت عبدالبهاء كه ماهها قبل، اين لوح را بدون نام نازل فرموده، بخوبی واقف بوده كه هر يك از دوستان الهی نصيب خودش را از اين دريای بی پايان بقدر استعداد و كوشش خود بر می دارد.

وقتی حضرت عبدالبهاء با تأكيد فراوان خود را بندهٔ درگاه الهی و چاكر دوستان و خادم ياران خواند و از همهٔ احبا خواست تا او را به صفت ديگری جز عبوديت نستايند، حاجي ميرزا حيدر علی “سورهٔ غصن” را با بيانات ديگری از حضرت بهاءالله كه در مورد حضرت عبدالبهاء بود، بر صفحه ای نگاشت و در آخرِ آن نوشت كه چون توضيح و بيان حقيقت آيات به عهدهٔ حضرت عبدالبهاء است، مقصود از اين آيات را بيان فرمايند.

در جواب لوحی نازل شد كه قسمتی از آن اين است:

”اين عبد می گويد معنای حقيقی و حقيقت معانی و سرّ اَسرار اين آيات و كلمات و ابيات، عبوديت آستانِ مقدسِ جمالِ ابهاست و محويت و فنا و اضمحلالِ محض در عتَبهٔ مباركه و هذا تاجی الوهاج و اكليلی الجليل … اين عبد از جميع محامد و نُعوت و اسماء و صفات و فضائل و خَصائص و مدائح و فواضل در كنار و اسم و رسم و حقيقت و هويت من عبوديت جمال ابهی“

اين هنوز ابتدای كار بود. كسانی كه در دامن امر بهائی پرورش يافته، اما اسير هوای نفس مانده بودند و خيال رياست در سر داشتند، به دشمنی برخاستند. نزديكترين اعضای خانوادهٔ آن حضرت، پيشاپيش اين جاه طلبان حركت می كردند. دشمنی برادران و بستگان بی وفای حضرت عبدالبهاء به آن حضرت، عيناً همان دشمنی يحيی به حضرت بهاءالله بود.

آنان با نوشتن نامه به حكومت و وارد كردن اتهامات بی اساس و خلاف حقيقت به ايشان و پاشيدن بذر اختلاف بين دوستان، قصد داشتند رياست و سروری خود را ثابت كنند.

حضرت عبدالبهاء به دستور پدرشان برای مقبرهٔ دائمی حضرت باب كه اكنون به مقام اعلی مشهور است، زمينی را در دامنه كوه كرمل خريداری كرده به ساختن بنای آن مشغول بودند. بيوفايان و برادران نامهربان به حكومت عثمانی چنان وانمود كردند كه ايشان به ساختن قلعه و جمع آوری سپاه برای مقابله با دولت مركزی مشغول هستند و قصد دارند نواحی اطراف سوريه را تصرف كنند. اين نامه نگاری ها بالاخره نتيجه بخشيد و آزادي نسبی كه برای خارج شدن از عكا و رفتن به حيفا و اطراف فراهم شده بود، از دست رفت و دوباره ايشان و خانواده در عكا محبوس شدند.

اما امر خداوند همچون نسيم است كه هيچ بندی آنرا از جريان باز نمی دارد. خداوند به ارادهٔ خود كسانی را خلق فرمود كه كلمهٔ او را در سراسر اروپا و امريكا منتشر نمايند. در همين دوران، افراد انگشت شماری كه در غرب با ديانت بهائی آشنا و بعضی از آنها مؤمن شده بودند، برای ديدن حضرت عبدالبهاء – با اجازه ايشان- به عكا می آمدند.

هوراس هولی دربارهٔ اين دوران مينويسد: “زن و مرد از هر مذهب و نژاد و از هر مليت به حضور حضرت عبدالبهاء می آمدند. ايشان در نظر آنان همچون معلم و دوستی عزيز بود. مهمانان بر سر سفرهٔ روحانی آن حضرت می نشستند، سئوال می كردند. و پس از چند ساعت و گاهی چند روز و چند ماه با روحی شاد و خاطری راضی و قلبی نورانی به وطن خود باز می گشتند. يقينا هرگز جهان نظير چنين سفرهٔ بی دريغی را به ياد نمی آورد.

در درگاه ايشان تعصبات دينی و نژادی يهوديان و مسلمانان ومسيحيان بكلی فراموش می شد و جز قانون محبت كه قلب و روح آنان را به هم پيوند می داد، هر اسم و رسمی در هم ميشكست. همهٔ اينها به مباركی مهر و وفای صاحبخانه بود.”

ديدار از بيماران و سالخوردگان ناتوان عكا و خدمت به آنان، كاری بود كه هر روز ساعاتی از وقت حضرت عبدالبهاء به آن اختصاص می يافت. هيچكس چون آن حضرت، ساكنان محله فقيرنشين عكا و بينوايان رهگذر را خوشحال نمی كرد.

حضرت عبدالبهاء از صبح زود تا دير وقت مشغول كار بودند و به دو وعده غذای ساده قناعت می فرمودند. در گنجهٔ لباسشان يكی دو لباس ارزان قيمت قرار داشت و بستر ساده شان بر روی كف سنگی اطاق گسترده می شد و رواندازشان عبايشان بود.

اگر چه آرزوی بهائيان عالم آن بود كه ايشان در راحت و آسايش باشند، اما خود آن حضرت حاضر نبودند در حالی كه ديگران در فقر بسر می برند، زندگی مرفهی داشته باشند.

يادداشت هايی از زائرين غربی باقی مانده كه از روزهای پر از شادی و سرور روحانی در داخل زندان عكا حكايت می نمايد. يكی از آنها داخل چهار ديواری قلعه را كه حضرت عبدالبهاء محبوس بودند، چنين توصيف می كند:

“اينجا آزادی دل و جان است و نسيم محبت جانان و روح عنايت حضرت يزدان. زندان واقعی خارج از اين چهار ديواری است. جايی كه از خيرخواهی و نيك انديشی خبری نيست؛ جايی كه قيد و بند دنيای مادي دست و پا را زنجير ميكند و جايی كه فضا خَفَقان می آورد.”

حضرت عبدالبهاء خطاب به يكی از بهائيان غربی كه از زندانی بودن ايشان اندوهگين بوده، می نويسند كه “از سجن (زندان) و بلايی كه من در آن هستم غمگين و دل آزرده مباش زيرا كه اين سجن باغ بهشت من و تخت سلطنت من است و بلای زندان، تاجی است كه بين پاكان به آن مباهات می كنم.”
(مضمون)

و نيز مي فرمايند: “در اوقات آسايش و راحت و عيش و عشرت و صحت و عافيت و فرح و مسرت، هر نَفسی مرد ميدان است ولی اگر نَفسی در اوقات سختی و محنت و بلا و رنج و عَنا مسرور و شادمان باشد، آن دليل بر بلندیِ همت و شرافت منزلت اوست.“

در سالهاي ۱۲۸۳و ۱۲۸۶ خورشيدی ( ۱۹۰۴ و ۱۹۰۷ ميلادی) هيئت هايی از طرف دولت عثمانی براي تحقيق دربارهٔ اتهامات جديد حضرت عبدالبهاء به عكا آمدند.

دشمنان محلی و بيوفايانی كه در آرزوی مقام، خواستار نابودی ايشان بودند، شاهدان دروغينی ترتيب دادند تا ايشان را دشمن دولت و مردم قلمداد نمايند. در همهٔ اين مراحل، حضرت عبدالبهاء اتهامات را رد نمودند و آمادگی خود را برای قبول رأی دادگاه اعلان فرمودند. ايشان به ياران و مأموران تحقيق گفته بودند كه اگر به زندان بيندازند يا در كوچه و بازار بكشانند، لعن كنند يا آب دهان اندازند، سنگسار نمايد و يا هر آزار و اذيت و توهين و ذلتی را روا دارند، در هوا بياويزند و يا تيرباران كنند، باز مسرور و شادمان خواهند بود.

در تمام مدتی كه گروه های تحقيق در عكا بودند يا به مركز می رفتند و همه منتظر صدور حكم جديد بودند، و يا باز می گشتند و دوباره به سراغ شاهدان دروغين و دشمنان جاه طلب می رفتند، دوستان و ياران نگران و اندوهگين بودند و بيوفايان خوشحال و شادمان كه بالاخره ايشان از سر راه برداشته خواهند شد و آنان به رياست و سروری می رسند.

در اين حال، حضرت عبدالبهاء با كمال آرامش به امور عادی زندگی مشغول، و پذيرای يارانی بودند كه از دورترين نقاط ايران يا غرب برای ديدارشان می آمدند. به انبوه نامه های بهائيان كه هر روز می رسيد پاسخ می دادند و با اطمنيان به عنايت و پشتيباني حضرت بهاءالله، وظيفه رهبری جامعهٔ بهائی را انجام ميدادند.

مردم عادی و حتی دوستان، وقتی ايشان را می ديدند كه به كمال فراغت به كاشتن درختان ميوه در باغ رضوان مشغولند، با شگفتی و حيرت می گفتند آيا ايشان نمی دانندكه هيئت بازرسی بزودی حكم شديدی صادر می كند و ديگر از اين فراغت خبری نيست؟ حتی كنسول اسپانيا پيغامی به حضور ايشان فرستاد كه كشتی حاضر و آماده است تا شما را به هر طرف كه مايل باشيد، ببرد. دو شبانه روز كشتی اسپانيايی در نزديكی بندر لنگر انداخته بود تا ايشان تصميم بگيرند. اما جواب ايشان بازهم همه را شگفت زده نمود. بعد از سپاس از آن همه محبت، فرمودند كه هرچه پيش آيد همان كاری را خواهند كرد كه حضرت باب و حضرت بهاءالله در چنين مواقعی انجام می دادند. آنان هيچگاه در صدد نجات جان خود برنيامدند و از مقابل دشمنان فرار نكردند.

با اين همه به بيشتر بهائيان ساكن عكا و اطراف آن فرمودند كه از آنجا دور شوند و تنها خودشان با عد های انگشت شمار از دوستان مخلص در انتظار سرنوشت در عكا ماندند.

هيئت ۴ نفره ای كه در اوايل زمستان سال ۱۲۸۶ خورشيدی (۱۹۰۷ ميلادی) به عكا وارد شدند از فاسد ترين مأمورين تحقيق بودند.

يكماه در عكا ماندند و پرونده ای شامل سنگين ترين اتهامات سياسی ترتيب دادند و راهی استانبول شدند. آنها هنگام رفتن، به دشمنان و بيوفايان مژده دادند كه جرم ايشان ثابت شده و نتيجهٔ دادگاه، اعدام يا تبعيد به صحرای فيزان در آفريقا خواهد بود.

بهائيان عكا و اطراف آن روزهای بسيار اندوهباری را سپری می كردند. اما باز هم حضرت عبدالبهاء در نهايت آرامش به ديگران دلداری می دادند.

از سوی ديگر گروه تحقيق چون به استا نبول رسيد، انقلاب جوانان ترك آغاز شد و آن ۴ نفر از ترس جان خود مجبور به فرار شدند. اوضاع سياسی و مذهبی دگرگون شد.

حزبِ تُرك جوان حكومت را به دست گرفت. تمام زندانيان سياسی و مذهبی در سراسر امپراطوری عثمانی آزاد شدند. در شهريور ۱۲۸۷ خورشيدی ( ۱۹۰۸ ميلادی) حضرت عبدالبهاء نيز آزاد شدند و سال بعد سلطان عبدالحميد امپراطوری عثمانی به زندان افتاد.

حضرت عبدالبهاء با آزادی از زندان، از عكا به حيفا نقل مكان نمودند؛ اما تغييری در زندگی عادی ايشان پديد نيامد. مكاتبه با دوستان بهائی در سراسر جهان، تشويق به تبليغ و روش و رفتار بر طبق تعاليم الهی رسيدگی به حال بينوايان و مريضان و پذيرايی و ديدار از كسانی كه برای زيارت به آن سرزمين وارد ميشدند، كارهايی بود كه هر روز انجام می دادند.

از سالها قبل زمانی كه دوستان بهائی در سراسر جهان را تشويق به تبليغ امر حضرت بهاءالله می نمودند، آرزوی قلبی خود را با دوستان الهی در ميان می گذاشتند. اما اكنون می توانستند سفر كنند. با آنكه بعد از ۴۰ سال اسارت و زندان، از نيروی جسمانی ايشان كاسته شده بود، ولی ذوق و شوق تبليغ آن حضرت را راهی اروپا و امريكا نمود.

سفری كه در تابستان ۱۲۹۰ خورشيدی (۱۹۱۱ ميلادی) به سوی مصر و سپس اروپا آغاز شد و بيش از دو سال به طول انجاميد، در آذرماه ۱۲۹۲ خورشيدی (دسامبر ۱۹۱۳ ) به پايان رسيد. در اين مدت بسياری از شهرهای اروپا و شرق تا غرب امريكا را طي نمودند و در هر شهر و دياری پيام خداوند را به گوش طالبان حقيقت رساندند.

ملاقات با بهائيان اروپا و امريكا، ملاقات با استادان دانشگاه و كشيش و اسقف كليساها و انجمن هاي علمی و مذهبی و اجتماعی در اروپا و امريكا، فرصتهاي مناسبی براي رساندن پيام خداوند در ظهور جديد بود.

ايشان در كليساها ظهور حضرت محمد را اثبات نمودند و در كنيسهٔ يهوديان مقام حضرت مسيح را، و برای همگان بيان نمودند كه خداوند هرگز فيض ظهورش را از عالم قطع نخواهد كرد.


بازگشت به سرزمين مقدس

وقتی به ارض اقدس بازگشتند، سن ايشان به هفتاد رسيده بود و مسافرتهای طولانی با قطار و كشتی هيكل جسمانی را فرسوده بود.

روزی در جمع ياران فرمودند:
”ای احباء؛ وقتی می آيد كه از بين شما مفارقت می كنم. آنچه بايد بكنم، كرده ام. تا اندازه ای كه قوه داشتم به امر حضرت بهاءالله خدمت كردم. شب و روز در مدت حيات آرام نگرفتم. بی نهايت آرزومندم ببينم احبای عزيز مسئوليت امر مبارك را به عهده می گيرند.
هنگام ندا به ملكوت ابهی است. امروز روز شادی و نشاط احباءالله است. تمام قوای جسمانی خود را صرف نموده ام و روح حيات من، بشارت وحدت اهلِ بهاء است. مشتاقم كه از شرق و غرب و جنوب و شمال، آهنگ محبت و الفت كه در جمع احباء بلند است، بشنوم و لذت ببرم. ايام زندگانی من محدود است و ديگر شادمانی و سروری از برای من باقی نمانده. خيلی آرزو دارم كه ببينم احبا مانند سلسله مرواريد های درخشان و ستاره های نورانی و پرتوهای تابان خورشيد و آهوان يك مرغزار متحد گردند. عندليب غيبی از برای آنها می سرايد، گوش دهند. كبوتر بهشتی نغمه خوان است، از آن غافل نمانند. ندای ابهی بلند است، بشنوند. منادی ميثاق دعوت مي كند، اطاعت كنند.
خيلی مشتاق دريافت بشاراتم كه بشنوم احباء مجسمهٔ خلوص و صداقت و محبت و دوستی و شادمانی و سرورند. آيا به اين وسيله، احبا قلب مرا مسرور نمي دارند؟ آيا آرزوی قلب مرا متحقق نمی سازند؟ آيا به ميل من رفتار نمی نمايند؟ آيا آرزوهای قلبی مرا به موقع اجرا نمی گذارند؟ آيا به ندای من گوش نمی دهند؟ من منتظرم و با كمال صبر منتظرم.“

دشمنان دين و آئين الهی كه با ريختن خون حضرت باب تصور نمودند ريشهٔ امر الهی قطع شد و با تبعيد حضرت بهاءالله از وطن و حبس سراسر عمر آن حضرت و پرواز روح آن مظهر الهی به عوالم بالا، خوشحال و شادان گمان می نمودند كه امر بهائی تمام شد، اينك پس از بازگشت حضرت عبدالبهاء و ضعف جسمانی ايشان، باز اميدوار شدند. اما اميدشان واهی بود. حضرت عبدالبهاء سلامت خود را باز يافتند و به مكاتبه با عالم بهائی مشغول شدند. از جمله فرمودند:

”البته جسد عنصری و قوای بشری تحمل اين مشقت مستمر ننمايد … ولی عون و صون حضرت مقصود، نصير و ظهير عبدالبهای عليل و ضعيف بود. بعضی می گويند كه عبدالبهاء مشرِف بر وداع است و قوای او رو به انحطاط و ناتوانی. لهذا اين عوارض سبب خاتمهٔ زندگانی گردد. نه چنان است. الحمد الله به عنايت جمالِ مبارك، هرچند جسم در بلايای سبيل مبارك به گمان ناقضان و ناقصان، ناتوان آيد، ولی قوای حقيقی در نهايت جوانی و توانائی. و الحمدلله حال، به فضل و موهبت جمال مبارك، قوهٔ جسمانی حاصل و سنوحات رحمانی شامل و بشارات ربانی، واضح و فرح روحانی، لائح“


حيفا در زمان جنگ

در زمستان سال ۱۲۹۲ خورشيدی هيچ نشانه ای از جنگ نبود. تعداد زيادی از كسانی كه از ايران و سرزمينهای ديگر برای زيارت به حيفا آمده بودند، مصاحبت ايشان را غنيمت می دانستند. وقتی نامهٔ چند نفر از بهائيان ايران كه اجازه خواسته بودند تا برای زيارت به حيفا سفر كنند، به دست حضرت عبدالبهاء رسيد، در نهايت حيرت همه، اجازه نفرمودند.
هيچكس علت آن را نميدانست. در طی چند ماه بعد يكی يكی زائران را مرخص نمودند، بدون آنكه هيچكس اجازهٔ آمدن داشته باشد.

اوايل مرداد ماه ۱۲۹۳ هيچ مسافری در حيفا نبود. ناگهان آتش جنگ جهانی اول شعله ور شد و ارتباط سرزمين سوريه كه حيفا هم قسمتی از آن بود، با كُلِّ عالم قطع گرديد.

برای حضرت عبدالبهاء كه عمری را در حبس و زندان گذرانده بودند، اين محدوديت و قطع ارتباط قابل تحمل بود. اگرچه هيچ خبری از بهائيان عالم به حيفا نمی رسيد و هيچ لوح و نامه ای برای هيچكس فرستاده نمی شد، اما حضرت عبدالبهاء با اطمينان به برنامه ريزی برای فراهم كردن آذوقه در سالهای آينده، مشغول بودند.

در طی سالهای بعد، صحراهای اطراف طبريه به راهنمايی حضرت عبدالبهاء گندم كاشته شد و هزاران تُن محصول بدست آمده، مانع از قحطی در آن منطقه شد. اين در حالی بود كه در شهرهای دور و نزديك، بسياری از مردم بر اثر قحطی ناشی از جنگ به جان آمده بودند.

لطف و عنايت آن حضرت مثل هميشه چون باران شاملِ همگان بود. تمام مردم عكا و نواحی اطراف از سفرهٔ آن حضرت نصيب بردند و در راحت و آسايش روزگار مي گذراندند.

در روز اول مهر ۱۲۹۷ خورشيدی (۲۳ سپتامبر ۱۹۱۸) ساعت ۳ بعد از ظهر سواره نظام انگليسی و هندی پس از بيست و چهار ساعت جنگ، بر شهر حيفا غالب شد و فرياد شادمانی اهل شهر، فضا را پر كرد.

مردم شهر، حضرت عبدالبهاء را ناجی خود می دانستند و مسئولان جديد شهر در هر موضوعی با ايشان مشورت می نمودند. صفات عالی و فداكاری ايشان و تدبير و آينده نگری در چند سال گذشته، به خاطر تأمين آذوقه مردم و آسايش آنان در دوران جنگ، باعث شد كه دولت انگلستان ايشان را به لقب Knighthood (شوالیه) که نشانهٔ شرافت است، ملقب نمايد.

تمام كسانی كه ايشان را ملاقات می نمودند و جميع صفات عالی و شريف را در ايشان مشاهده می نمودند، شهادت به بزرگی آن حضرت می دادند، اما اهل بهاء مي دانند كه حضرت عبدالبهاء نمونه ای كامل از
انسان هايی است كه در ظهور حضرت بهاءالله در اين عالم خلق خواهند شد.

دكتر اسلمنت (نويسندهٔ كتاب) يك سال پس از جنگ جهانی اول در حيفا مهمان حضرت عبدالبهاء بود. او می نويسد: ايشان هميشه آمادهٔ خدمت به كسانی بودند كه به آن احتياج بيشتری داشتند. حوصلهٔ بی پايان و لطف و ملاطفت و روح سازش و بردباری ايشان باعث شده بود كه هركسی آرزو داشته باشد در حضورشان باشد.

هر شب ساعاتی را به دعا و مناجات می گذرانيدند و از سحرگاه تا شام پيوسته به انجام كاری مشغول بودند: خواندن عريضه های رسيده بهائيان سراسر عالم و جواب به مكاتيب آنها؛ ملاقات زائرين و دميدن روح سرور و اطمينان در آنان و تشويق برای خدمت به امر الهی و خدمت به مردم؛ ملاقات مقامات شهری و مذهبی كه به ديدارشان مي شتافتند …

بعدازظهرها معمولاً قدری پياده روی می كردند. در اين حال نيز يك يا چند نفر از زائرين همراه بودند و از صحبتهای ايشان استفاده می كردند. گاهی در اين پياده روی ها سری به فقرا ميزدند و از آنها دلجويی می نمودند و البته از كمك مالی دريغ نميفرمودند. در بازگشت، به سالن بزرگی كه همهٔ احبا حاضر می شدند، ميرفتند و با سخنان خود آنان را شادمان می نمودند. هميشه چه در موقع ناهار و يا شام عده اي از زائرين و دوستان در سر سفره، مهمان ايشان بودند. در اين هنگام حكايت، لطيفه و سخنان شادی بخش ايشان، همه را سرشار از لذت معنوی مينمود.

بيشتر اوقات می فرمودند: ”خانهٔ من خانهٔ شادمانی و سرور است“ و حقيقتاً چنين بود. افرادی با نژادهای مختلف و رنگهای گوناگون و مليت و دين متفاوت با كمال محبت به يكديگر به دور ميز جمع مي شدند گويی نمايي از ملكوت خداوند در روی زمين ظاهر ميشد.

حضرت عبدالبهاء نه تنها برای جامعهٔ كوچك حيفا كه برای تمام بهائيان عالم پدری بسيار مهربان بودند. آن همه كار و مشغوليت برای آن حضرت تا آذرماه سال ۱۳۰۰ خورشيدی باقی بود.

روز جمعه چهار آذر ماه پس از ناهار پاسخ چند عريضه را فرمودند و كاتب نوشت. آنگاه استراحت مختصری نمودند و بعد در باغ به قدم زدن پرداختند و با باغبان صحبت كردند.

سه روز بعد ساعت يك و نيم صبح دوشنبه ۷ آذر با نهايت آرامش به عالم بالا صعود فرمودند.

اين خبر بزودی در شهر منتشر شد و با تلگراف به سراسر عالم مخابره گرديد. روز بعد ده ها هزار نفر از حاكم بيت المقدس تا پيشوايان اديان و كنسول كشورهای مختلف و مردم عادي از مسيحی و يهودی و مسلمان و اشراف فلسطينی و مصری و يونانی و ترك و كُرد در مراسم خاكسپاری پدر فقرا شركت نمودند.

۹ نفر از نمايندگان مذاهب و جامعه های اسلامی و مسيحی و كليمی در آن مراسم نطق نموند و از دست دادن آن وجود مقدس را به عالم تسليت گفتند.


آثار حضرت عبدالبهاء

بيشترين آثار قلمی حضرت عبدالبهاء نامه هايی است كه در جواب سئوالات بهائيان و غير بهائيان پژوهشگر صادر شده است. بيشتر نطقها و خطابه های آن حضرت نيز بصورت مجموعه هايی چاپ شده است.

بسياری از خاطرات كسانی كه درحضور ايشان بوده اند نيز در دسترس همگان می باشد.

حضرت عبدالبهاء به زبان های فارسی و عربی و تركی صحبت می فرمودند و می نوشتند.

علاوه بر مواضيع دينی و عرفانی، بسياری از مسائل اجتماعی و علمی و فرهنگی جهان در آثار ايشان، شرح و توضيح داده شده و راه حل مشكلات عمومی عالم بيان گرديده است.

برای اولين بار در تاريخ اديان، مظهر امر الهی قبل از آنكه اين عالم را ترك كند با خط و مُهر خويش، مقام بعد از خود را تعيين فرمود.

حضرت بهاءالله در وصيت نامه از همهٔ پيروان خويش عهد گرفت كه بعد از او به حضرت عبدالبهاء توجه كنند. فرمودند هركس به او توجه كند به خدا توجه كرده و هركه از او رو بگرداند از خدا روگردانده است.

بسياری از بهائيان ايرانی و غربی حضرت عبدالبهاء را ستودند و او را جلوهٔ ملكوتی و رجعت مسيح خواندند. اين سبب اندوه فراوان حضرت عبدالبهاء شد. آن حضرت با تأكيد فراوان فرمودند:

“يك خواهش از جميع ياران الهی دارم و آن آرزوی جان من است كه مرا به صرف عبوديت آستان مقدس، مِن دونِ تأويل بستايند و به جز به كلمات و تعبيراتی كه از نفس خامهٔ اين عبد صادر، عبدالبهاء را نستايند. ابداً تجاوز از آن نكنند. به همان قدر كفايت كنند.“

در ادامه فرمودند كه “ستايش و وصف من و مقام و مرتبه من و اسم و رسم من و ذات و هستی من و آشكار و پنهان من عبدالبهاء است هيچ مقام و رتبه ای جز اين نيست” (ترجمه)

” البته ياران الهی، استدعای اين عبد را كه به كمال عجز و نياز نموده قبول خواهند فرمود و اين قلب حزين را شادمان خواهند كرد و اين جسم عليل را حياتی جديد مبذول خواهند داشت تا عبدالبهاء به استماع اين بشارت كبری و حصول اين موهبت عظمی شادمانی كند و سرور و فرح رحمانی يابد.”

بديهی است كه فهم اين حقيقت بديع برای بسياری دشوار بود. الواح فراوانی طی سالها از قلم حضرت عبدالبهاء صادر شد تا حقيقت عبوديت و بندگی برای بهائيان قابل فهم گردد.

”سرّ يزدان و راز رحمان را در آئينه حقيقت و دريای عبوديت اكتشاف و پرتو جهان افروز بزرگی و آزادگی و رستگاری را در مطلع بندگی و خاكساری آستان پروردگار مشاهده كن.“

برای بهائيان درك اين حقيقت كه راز الهی در دريای بندگی كشف می شود و جلوهٔ بزرگی و آزادگی و رستگاری در افق بندگی و خاكساری آشكار می گردد، آسان نبود. سالها بايد می گذشت تا حضرت عبدالبهاء با زندگی خود نشان می دادند كه در اين عالم هستی، از پهنهٔ خاك تا جهان پاك، فقط با بال بندگی می توان پرواز نمود.

”پس بدان كه منتَهی آرزوی اين مرغ بی پروبال، پرواز در اوج بندگی است نه آزادگی، طيران در حضيض چاكری است نه فَلَك سروری. پس تا توانی مرا به اين صفت بخوان تا دلم خُرّم گردد و جانم به شادی، همدمِ جمال قدم“

حضرت عبدالبهاء به خطراتی كه اين امر جديد را تهديد می كرد، بخوبی واقف بودند و يقين داشتند كه خداوند، يگانه نگهبان و محافظ اين امر جديد بوده و هست. با وجود اين هرگز اجازه ندادند كه انديشه های آلوده به بيماری خودبينی و غرور و جاه طلبی، رشد كند و در اساس اين بنای الهی خلل اندازد.

در طول دورانی كه حضرت عبدالبهاء هدايت جامعه بهائی را بر عهده داشتند، امر جديد بسوی جهانی شدن پيش رفت. اين رشد و توسعه محتاج راهنمايی و دستورات مخصوص حضرت عبدالبهاء بود. ايشان تنها كسی بودند از نيروی عظيمی كه با ظهور مظهر امر جديد در عالم ظاهر شده بود، آگاهی داشتند. تا زمانی كه وصيت نامهٔ ايشان گشوده نشد و حضرت شوقی ربانی معانی و مفاهيم آن را توضيح و تشريح نفرمودند، كمتر كسی به مفهوم حقيقی عبوديت و بندگی ايشان واقف بود. بهائيان ساده دل از شور و جذبهٔ فراوان، مقامی برابر مقام مظهر امر برای آن حضرت قائل بودند. در حالی كه امروزه بهائيان، بيش از پيش با آگاهی و بينشی كه به دست آورده اند مقام آن حضرت را ميفهمند.

هنگام درگذشت مظهر امر، وقتی كه حضرت بهاءالله مسئوليت رهبری جامعه ای كه تأسيس فرموده بودند، بر دوش فرزند ارشد خويش نهادند و اين عالم را ترك نمودند، حضرت عبدالبهاء هنوز زندانی بودند و ديانت بهائی در نهايت ضعف و بی پناهی به نظر می رسيد. اما با گذشت زمان و هدايت ايشان، امر الهی با نيرويی غير قابل مقاومت در بسياری از كشورها دارای جامعه ای پويا گشت. اين جوامع نوپا با عمل به تعاليم الهی به مبارزه روحانی برای محو تاريكی ظلم و نادانی شتافتند تا طلوع خورشيد عدالت و حقيقت را بر عالميان بشارت دهند.

سرچشمه اين پيشرفت و توسعهٔ روز افزون، عبوديت و بندگی است كه در وجود حضرت عبدالبهاء به عاليترين صورت تجلی كرده بود. حضرت عبدالبهاء در الواح وصايای خود كه همان وصيت نامه ايشان است می فرمايند:

”اساس عقايد اهل بهاء روحی لهم الفداء حضرت ربِّ اعلی مظهر وحدانيت و فردانيت الهيه و مبشر جمال قدم، حضرت جمال ابهی روحی لاحبائه الثابتين فداء مظهر كليهٔ الهيه و مطلع حقيقت قدس ربانيه، مادون كلٌ عباد لَه و كُل بِاَمرِه قائمون“

با اين بيان و بيانات ديگر واضح مي گردد كه حضرت باب و حضرت بهاءالله، دو مظهر ظهور الهی و دارای مقامی بالاتر از ادراك انسانی و غير آن دو، همه بندگان اوئيم. با اين بيان پايه و اساس محكم برای وحدت عقيده و ايمان ريخته شد. در فصلهای بعدی خواهيم ديد كه چگونه آن روح قدسی پس از حضرت عبدالبهاء، با هدايت جانشين ايشان، در مؤسسات اداری بهائی جريان يافت.


مثَلِ اعلی

نزول وحی الهی به مدت چهل سال برای حضرت بهاءالله فرصتی باقی نگذاشت تا پيوسته با پيروان خود در ارتباط باشند. اين وظيفه بر عهدهٔ حضرت عبدالبهاء قرار گرفت كه با جهان امروز با هزاران گونه گونی، ارتباط نزديك حاصل كنند.

ايشان نشان دادند كه در عالمی كه خودخواهی و غلبه برای كسب آسايش و رفاه مادی بر همه جا و همه چيز برتری دارد، ميتوان بدون دلبستگی به آنچه ديگران در پی آنند، پاك و منزه، در راه خدمت به نوع بشر آنگونه كه حضرت مسيح و حضرت بهاءالله و ديگر انبيا خواسته اند زندگی كرد.

هرچه فتنه و انقلاب و تهمت و بدگويی و كينه و دشمنی و خيانت از طرفی، و محبت و تمجيد و احترام و اخلاص از طرف ديگر احاطه كرده بود، آن حضرت مانند مشعل فروزانی كه بر تخته سنگی عظيم قرار گرفته باشد، در معرض طوفان زمستانی و تلاطم امواج دريای تابستانی، در كمال سكون و آرامش، به نور افشانی مشغول بودند. آن حضرت با زندگی خود به بهائيان آموختند كه چگونه زندگی كنند.