متن تایپی کتاب “ظهور جدید برای عصر جدید” بر مبنای عناوین فهرست مطالب
فصل سوم: حضرت بهاءالله
تولد و كودكی
ميرزا حسينعلی كه بعدها به نام بهاءالله مشهور شدند، پسر ميرزا عباس نوری يكی از وزيران قاجار بودند. خاندان نوری ها از اعيان و اشراف و ثروتمندان شمرده می شدند و بسياری از آنها در آن زمان صاحب مقام و قدرت بودند.
تولد حضرت بهاءالله در طهران پايتخت ايران در سحرگاه روز ۲۲ آبان ۱۱۹۶ خورشيدی (۱۲ نوامبر ۱۸۱۷ ميلادی) واقع شد.
آموزشهای ابتدايی را در منزل فرا گرفتند و با آن كه به هيچ مدرسه ای نرفتند، نشانه های هوش و دانش فوق العاده از كودكی ايشان ظاهر گشت. مهربانی و بخشش وكرم ايشان از نوجوانی مشهور و زبانزد همه بود و علاقه شديدی به گردش در باغ و صحرا داشتند.
در جوانی پدر ايشان وفات يافت و سرپرستی برادران و خواهران كوچكتر بردوش ايشان قرار گرفت. در ايران رسم بود كه وقتی وزيری وفات كند مقام او را به پسر بدهند، اما حضرت بهاءالله قبول ننمودند. صدر اعظم گفت: كاری به كار ايشان نداشته باشيد. همت اين جوان بلندتر از آن است كه به مقام وزارت توجه كند. بعد گفت: نميدانم چه مقصودی دارد اما ميدانم كه افكارش شباهتی به افكار ما ندارد. او به امری عظيم می انديشد كه ما نمیفهميم. او را به خود واگذاريد.
با وجود اين، شاهزادگان و وزيران و مسئولين پيوسته به نزد ايشان می آمدند و در امورِ مهمِ مملكتی مشورت می كردند.
اولين گرفتاری
وقتی كه حضرت باب در سال ۱۲۲۳ خورشيدی (۱۸۴۴ ميلادی) مأموريت الهی خود را بر ملاحسين ظاهر كرد، حضرت بهاءالله بيست و هفت ساله بودند. بزودی ملاحسين از طرف حضرت باب مأمور گشت كه بعضی از آيات و آثار نازله را به طهران ببرد تا بدست محبوب حقيقی برسد.
دانستيم كه پيش از اين ملاحسين به نيروی جاذبه روحانی، بی آنكه بداند از كربلا به سوی شيراز آمد و بواسطه خلوص و همت خود و به فضل الهی، موهبت آن را يافت كه اولين كسی باشد كه به مظهر امر جديد ايمان می آورد. او اكنون نيز خود را به دست ارادهٔ خداوند سپرده بود و می رفت تا اولين كسی باشد كه آثار حضرت باب را به دست حضرت بهاءالله برسانَد.
وقتی حضرت بهاءالله آثار الهی را دريافت نمودند، بلافاصله و با شجاعت، امر جديد را قبول فرمودند و به تبليغ آن برخاستند. طولی نكشيد كه ايشان به عنوان يكی از مقتدرترين و بی باكترين مروجين ديانت بابی شناخته شدند.
دوبار در اين راه زندانی شدند و يكبار تازيانه خوردند. اما همه اينها قبل از واقعه ای بود كه در مرداد ماه ۱۲۳۱ خورشيدی (اوت ۱۸۵۲) رخ داد و برای پيروان ديانت جديد عواقب وخيم و ناگواری در پی داشت.
انتقام يا مهلكه
ماجرا از زمانی آغاز شد كه چند جوان بابی كه از شهادت حضرت باب دچار حزن و اندوه شديدی گشته و تعادل عقلانی خويش را از دست داده بودند، هم عهد گشتند كه ناصرالدين شاه جوان را كه مسئول شهادت محبوشان می دانستند، به قتل برسانند. وقتی تصميم خود را به اطلاع حضرت بهاءالله (كه در آن زمان بعنوان رهبر بابيان شناخته ميشدند) رساندند، ايشان آن چند نفر را از
عواقب خطرناك اين عمل برحذر داشتند. اما نصيحت ايشان فائده ای نداشت.
روزی كه شاه برای گردش، از قصر تابستانی خود واقع در ۳۰ كيلومتری شمال طهران خارج می شد، يكی از آنها با تفنگ ساچمه ای به شاه حمله كرد. چند ساچمه برشانهٔ شاه نشست ولی كارساز نيفتاد. محافظان به سرعت او را دستگير كردند و به قتل رساندند. همدست ديگر او نيز به طرزی وحشتناك كشته شد.
اين واقعه، مقدمهٔ كشتار مهيبی بود كه طی چند روز بعد صورت گرفت. دروازه های شهر بسته شد و هر جا كسی به نام بابی شناخته میشد، دستگير و زندانی میگرديد. همين كه خبر اين ماجرا به گوش حضرت بهاءالله رسيد، ايشان سوار بر اسب به سوی اردوگاه شاه حركت نمودند. محافظان شاه بدون سئوال و جواب آن حضرت را دستگير كرده، سر و پا برهنه با زنجير و پياده، به سرعت تمام به سوی طهران بردند. بعد از چند ساعت وقتی به طهران رسيدند، ايشان را با بدن خسته و زخمی از ضربات چوب و سنگ مردم غافل و پای خونين از پيمودن راه با پای برهنه بر سنگ فرش داغ خيابان و سنگلاخ راه، به سياه چالی تاريك و كثيف و مرطوب بردند كه حدود صد و پنجاه نفر از راهزنان و قاتلين محبوس بودند. در آن محل ده ها تن از بابی های بی گناه نيز زندانی بودند. با چنان جمعيتی، آن محل كه قبلاً فاضلاب حمام بود، هيچ روزنه ای جز در ورودی نداشت. بوی بد آن محل با حشرات و زنجير سنگينی كه بر گردن ايشان انداختند و كُندی كه بر پای آن حضرت بستند، بخشی از بلایای شديد آن روز بود. در خاتمه انگشت های دو دست ايشان را از پشت به هم بستند و رفتند. تا سه شبانه روز نه آبی نوشيدند و نه غذائی خوردند. در اين مدت، مرتباً بابيان تازه ای را كه گرفتار شده بودند به سياه چال می آوردند و با كُند و زنجير می بستند. طی روزهای بعد يكی يكی زندانيان را به ميدان شهر ميبردند و به نحو دهشتناكی به شهادت ميرساندند.
حضرت بهاءالله و همراهان كه در راه خدا به اين بلا مبتلا شده بودند، شادمان و مسرور بودند. هر وقت جلادان برای بردن يكی می آمدند و زنجير از گردنش بر می داشتند، او شادمانه نزد حضرت بهاءالله می رفت، ايشان او را به مواهب خداوند در ملكوت بشارت می دادند. سپس نزد ديگران رفته، يكايك را در آغوش گرفته، خداحافظی می نمود و سپس به ميدان فدا می رفت. بعد از شهادت، جلاد به زندان می آمد شرح جانبازی مردانهٔ او را تعريف می كرد. حضرت بهاءالله از اين كه استقامت و تحمل شادمانهٔ اين فدائيان، دشمنان را مبهوت نموده، خدا را شكر می كردند.
هشتاد و يك نفر در اين ماجرا با شديدترين عذاب و شكنجه به قتل رسيدند. از سوی ديگر، منزل حضرت بهاءالله توسط دشمنان غارت گرديد و همسر و فرزندانشان بدون پشتيبان ماندند و در نهايت فقر شريك و سهيم بلايای آن حضرت گشتند.
نزول وحی
در آن سياه چال ظُلمانی وحی الهی بر حضرت بهاءالله نازل شد و ايشان مأمور به امر عظيمی شدند. تمدن عظيمی كه حضرت باب شالودهٔ آن را ريخت و مقدمهٔ آن را فراهم نمود، بايد با دستان حضرت بهاءالله ساخته می شد. حضرت بهاءالله اراده نمودند كه بعد از رهايی از زندان به تمام همت به تربيت پيروان ديانت جديد اقدام نمايند.
شبی در عالم رؤيا اين ندا بگوششان رسيد كه ”ما تو را ياری می كنيم به وسيلهٔ خودت و قلمت. غمگين مباش از آنچه برتو وارد شد و ترس به خود راه مده. تو محفوظ و در امان خواهی ماند. بزودی خداوند گنج های زمين را برای تو بر می انگيزد و آنان مردانی هستند كه تو را ياری می كنند به مدد تو و به نام تو.”(ترجمه)
بالاخره پس از چهار ماه ثابت شد كه حضرت بهاءالله دراين واقعه نقشی نداشته اند و از حبس آزاد شدند. حضرت بهاءالله به علت سختی های حبس، شديداً بيمار بودند. زنجير سنگين زندان نيز زخم عميقی برگردن پديد آورده بود. با اين وضع، شاه حكم نمود كه ايشان بايد فوراً ايران را ترك كنند و به هر طرف كه مايلند بروند.
بغداد
بعد از يك ماه، در بحبوحهٔ زمستان، حضرت بهاءالله با خانواده و جمعی از ياران بسوی بغداد حركت كردند. در آن روزگاران مسافرت بسيار دشوار بود. بخصوص در شدت سرما و از ميان كوههاي پوشيده از برف غربِ ايران؛ بدون وسائل لازم؛ با ضعف و بيماری؛ اين سختی دو چندان می گشت.
وقتی به بغداد وارد شدند حضرت بهاءالله هنوز بيمار بودند، اما خيلی زود بهبود يافتند. از آن پس، بابيانِ دل شكسته ای كه در پی ديدار رهبر خويش به بغداد وارد ميشدند، به منزل ايشان می آمدند. سخنان دلنشين و آيات و كلمات نازله از قلم ايشان، آرامش بخش پيروان حضرت باب بود. به نظر می رسيد كه با هدايات ايشان، سعادت و آرامش كلی، جامعهٔ پريشان بابی را در برگيرد، اما چنين نبود.
طولی نكشيد كه ميرزا يحيی برادر ناتنی و كوچكتر حضرت بهاءالله كه پنهانی به بغداد وارد شده بود و در محلی مخفی می زيست، علم اختلاف برافراشت و به پاشيدن تخم كينه و نفرت در بين بابيان مشغول شد. او از كودكی در سايهٔ تعليمات حضرت بهاءالله پرورش يافته بود و زمانی كه ايشان به تبليغ امر حضرت باب قيام كردند، در خدمت ايشان بود و به اين سبب اسم و رسمی پيدا كرده و در بين بابيان به ازل معروف شده بود. او اكنون به خيال رياست و سروری بر پيروان حضرت باب، تصميم به محو نام حضرت بهاءالله گرفته بود. برای آن حضرت كه هدفی جز وحدت و اتحاد جميع اهل عالم نداشتند، اختلاف در جامعه كوچك بابی، بسيار ناگوار و دردناك بود.
دو سال بی خبری
يك سال بعد از ورود به بغداد، يك روز صبح حضرت بهاءالله همه را ترك كرده به سوی مقصدی نامعلوم هجرت نمودند.
دربارهٔ اين سفر، در كتاب ايقان فرموده اند كه چون بر بعضی از وقايع آگاهی يافتند مهاجرت نمودند و سر در بيابان فراق نهادند و دو سال به تنهايی در صحراهای هجر به سر بردند. در اين مدت از چشمشان پيوسته اشك جاری بود و از قلبشان درياهای خون ظاهر و همه اينها بخاطر اين بود كه باعث اختلاف نشوند و سبب اندوه قلبی نگردند.
می فرمايند چه شبها كه گرسنه بودم و چه روزها كه جسم در زحمت و بلا بود. با اين وجود مسرور بودم و شادمان، چه كه از هيچكس خبر نداشتم. به خود مشغول بودم و از جز او غافل … قسم بخدا كه اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه …
بعد از دو سال، دوستان الهی به محل هجرت آن حضرت پی بردند و با فرستادن نامه های متعدد، بوسيلهٔ شخص امينی، از ايشان تقاضا نمودند كه بازگردند. ظاهراًَ تقاضای دوستان الهی، اما در حقيقت ارادهٔ خداوند، سبب بازگشت ايشان به بغداد گرديد.
بازگشت
حضرت بهاءالله زماني كه به بغداد بازگشتند مشاهده نمودند كه از امر مقدس بابي با آن فداكاريها و جانفشاني هاي حيرت انگيز، اثري باقي نمانده و بعضي از بابيان، غافل از آن آرمان هاي عالي، به اعمال ناشايست مشغول بودند. يحيي ازل كه ادعاي جانشيني حضرت باب داشت، از عهدهٔ ادارهٔ جامعهٔ كوچك بغداد نيز برنيامده بود.
با بازگشت حضرت بهاءالله به بغداد، شهرت ايشان بيشتر از پيش شد و مردم دسته دسته از دور و نزديك براي ملاقات و شنيدن تعاليم الهی وارد بغداد شدند.
حضرت بهاءالله، حقيقت نزولِ وحي در سياه چال را بيان نمي نمودند و آن را به زمان معيني كه خداوند تعيين كرده بود، موكول فرموده بودند. اما سخنان دلنشين و آثار ايشان، نشان از مقام بلند آن حضرت داشت. در طي اين سالها آثار فراواني از قلم ايشان نازل شد كه بهائيان به آن لوح و الواح مي گويند.
بسياري از دانشمندان ديني و انديشمندان فرهيخته از مسلمان و زرتشتي و يهودي و مسيحي وقتي به حضور مي رسيدند، بر احاطه و علم ايشان در هر زمينه اعتراف مينمودند. اما چيزي كه باعث شد جامعه كوچك و بدنام بابي در سالهاي اول ورود به بغداد، به جامعه اي خوشنام و محبوب تبديل شود، قدرت روحاني و نفوذ آن حضرت در قلوب مستعد و پاك بود. قدرت و نفوذي كه از عالم ديگري جز اين عالم سرچشمه مي گرفت. اين نفوذ، محدود به بغداد نبود، بلكه در قلب بابيان سراسر ايران نفوذ كرده بود. آنها الواح و آثار قلمي ايشان را بوسيلهٔ مبلغين پرشور و فداكاري كه پيوسته در سفر بودند و مثل نسيم، بوي خوش كلمات را منتشر مي كردند، دريافت مي نمودند. حضرت بهاءالله در آن زمان، ظاهراً يكي از پيروان حضرت باب بودند، اما از قلم ايشان اصول و تعاليمي نازل مي گشت كه از عاليترين تعاليم ديانت بابي، برتر شمرده مي شد. همچنين بعضي از اصول و تعاليم مهم حضرت باب كه هنوز ناشناخته بود و گاهي به غلط تعبير مي شد، تفسير و تشريح فرمودند و همان تعاليم را دوباره با روح جديد در هيكل جامعهٔ بابي وارد نمودند. مداخله نكردن در اقدامات سياسي و اطاعت از دستورات حكومت؛ خضوع و خشوع و خاكساري و اخلاق پسنديده؛ امانت و پاكدامني و شرافت و ديانت؛ عدل و انصاف؛ ترك دشمني و قرارِ دوستي و محبت با پيروان همهٔ اديان و گروه هاي مختلف؛ فراگيري علوم و صنايع مفيده؛ صبر و تحمل بر سختي و بلا و تسليم در برابر ارادهٔ حق؛ انقطاع و عدم وابستگي به اسباب ظاهرهٔ دنيا؛ برخي از آن تعاليم است. بعضي از شاهزادگان ايراني كه در بغداد و اطراف آن سكونت داشتند، گاهي به حضور ايشان مي آمدند. يكي از آنها كه تحت تأثير روحانيت شديد فضاي منزل قرار گرفته بود، بعدها به دوست خود گفته بود: “تصميم دارم در منزل خود در كاظمين، اطاقي بسازم درست مانند اطاق ايشان در بغداد.” وقتي اين سخن به گوش حضرت بهاءالله رسيد، فرمودند: “شايد بتواند اطاقي با ديوارهاي گلي و محقر با سقف كوتاه بسازد، ولي هرگز قادر نخواهد بود درهايي كه از اين اطاق به ملكوت باز است، در آن خانه ايجاد كند.”(۴)
البته اين همه شهرت و جلال براي يك تبعيدي كه ترويج دين جديدي مي نمايد، رؤساي دين اسلام را خوش نيامد. از اين رو به دشمني برخاستند و قصد دسيسه و توطئه نمودند. ابتدا تصميم به آتش افروزي داشتند و نيت نمودند كه اعلام جهاد كنند و آن حضرت و بابيان را با شورش عمومي از ميان بردارند. اما شيخ مرتضي انصاري مجتهد بزرگ شيعيان كه در مجلس حاضر بود، چون از اين نيت آگاه شد، آن جمع فتنه انگيز را ترك نمود و حاضر به همكاري نشد. پس از آن علما تصميم گرفتند شخصي را از ميان خود انتخاب كنند و او را به نزد حضرت بهاءالله بفرستند تا سئوالات علماء را مطرح كند و پاسخ بطلبد. حاجي ملاحسن كه مردي دانشمند بود، بعنوان نماينده انتخاب شد و بحضور حضرت بهاءالله رفت و وقتي جواب تمام سئوالات را كامل و قانع كننده يافت، گفت:
همهٔ علما به علم و حكمت شما آگاهند. اگر براي اطمينان قلب همه، معجزه اي ظاهر كنيد، ديگر هيچ كس حرفي نخواهد داشت. فرمودند:
هيچگاه بندگان حق نداشته اند حق را امتحان كنند، بلكه حق بايد خلق را امتحان نمايد. با اين وجود حرف شما قبول است. علما بنشينند و همگي يك معجزه را انتخاب كنند و بنويسند و مهر كنند كه هرگاه اين معجزه ظاهر شد، همگي اقرار و اعتراف به حقّانيت اين امر مي نمايند و اگر ظاهر نشد، معلوم مي شود كه ما باطل هستيم.
اين جواب كه در تاريخ اديان الهي بي سابقه بود، ملاحسن را طوري قانع نمود كه بلافاصله برخاست و زانوي ايشان را بوسيد و رو به سوي كاظمين شتافت تا اين پيام را به رؤساي دين برساند. ملاحسن بعد از چند روز به حضرت بهاءالله پيغام داد كه حضَرات موفق به تصميم مشترك نشدند و از معجزه خواستن منصرف گشتند. حضرت بهاءالله فرمودند: با اين پيام كه به علما فرستاديم معجزهٔ جميع انبياء ظاهر گرديد. زيرا آنان را در انتخاب معجزه آزاد گذاشتيم تا آنچه را بخواهند، بياوريم. از همان آغاز معلوم بود كه قصد آنان فتنه انگيزي است نه جستجوي حقيقت. از اين رو نقشهٔ جديدي طرح نمودند و به كمك كارپردازِ دولت ايران در عراق، اقدام به توطئه براي ترور آن حضرت نمودند. اين عمل نيز نتيجه نبخشيد. آنگاه به دربار عثماني و دربار شاه ايران نامه ها نگاشتند و حضرت بهاءالله و دوستانشان را دشمن دولت و ملت قلمداد كردند. آرامش و سكون و حكمت و درايت حضرت بهاءالله در اين موقع بحراني، از طرفي باعث آرامش قلب دوستان مي شد و از سوي ديگر سببِِ حيرت دشمنان مي گشت.
آيا دشمنان موفق می شوند؟
بالاخره نامه نگاري ها و بدگوئي و تهمت ها اثر بخشيد و دولت ايران و عثماني در مورد حضرت بهاءالله به رايزني پرداختند. طولي نكشيد كه مذاكرات به نتيجه رسيد:
“حضرت بهاءالله بايد به اسلامبول مركز دولت عثماني احضار شود.” اين حكم بوسيلهٔ نامه اي به والي بغداد ارسال شد. والي با ناراحتي و شرمساري، نامه را به حضورِ ايشان فرستاد. خبر بزودي در شهر پخش شد و باعث حيرت و پريشاني دوستان گرديد. از زماني كه نامه بدست حضرت بهاءالله رسيد تا روز حركت 27 روز طول كشيد. در اين مدت بر دوستان الهي بسيار سخت گذشت، اما آن حضرت نامه هايي به نام هريك از دوستان بغداد نوشتند، آنها را تسلي دادند و به تبليغ و عمل بر طبق تعاليم تشويق نمودند.
روز اول ارديبهشت روز حركت بود. والي بغداد، باغ خود را كه در ان سوي رود دجله بود، در اختيار حضرت بهاءالله گذاشت تا براي خداحافظي با دوستان الهي و بزرگان بغداد گنجايش داشته باشد.
طلوع روز جديد
اينك ۱۹ سال از شبی كه حضرت باب در خانه ای كوچك در شيراز امر خود را اظهار نموده بود، می گذشت. وقتی حضرت بهاءالله از منزل خارج ميشدند، جمعيت زيادی حياط بيرونی و تمام كوچه ها حتی پشت بام ها را پر كرده بود. صدای شيون بلند بود. همه می گريستند. حضرت بهاءالله از ميان جمعيت نالان، كه به آرامی خود را كنار می كشيدند و برای ايشان راه باز می كردند، بسوی دجله رفتند و بر قايقی نشستند و به آن سوی دجله حركت نمودند. دو تن از پسران ايشان و تعدادی از دوستان نيزآن حضرت را همراهی مي كردند. هنگام نماز عصر وارد باغ شدند.
خداوند اراده كرده بود كه آن روزهای بهاری كه غم و اندوه همهٔ مؤمنين را احاطه كرده بود به روزهای شادی و سرور تبديل شود. از اين رو در همان روز، حضرت بهاءالله به جمع دوستان حاضر در باغ، امر خود را اظهار نمودند و بشارت دادند كه من يظهِرُه الله موعود در كتاب بيان هستند. اين، آغاز ۱۲ روز جشن و شادمانی برای همهٔ مؤمنين بود. هر روز دسته دسته دوستان الهی و بزرگان شهر از بغداد به باغ می آمدند و مورد عنايت حضرت بهاءالله قرار می گرفتند. حتی شخص حاكم برای خداحافظی و بدرقهٔ ايشان به باغ آمد.
امروزه اين باغ تاريخی در نزد بهائيان به باغ رضوان معروف است و از اول تا ۱۲ ارديبهشت هر سال بعنوان عيد رضوان جشن گرفته ميشود. در اين ۱۲ روز حضرت بهاءالله كه ميدانستند چه خطرات و مشكلات عظيمی انتظارشان را می كشد، بجای اينكه اندوهگين و افسرده باشند، در نهايت شادمانی و سرور و عظمت و اقتدار مشاهده می شدند.
سفر به اسلامبول
سفری كه از ۱۲ ارديبهشت از بغداد آغاز شد، تقريبا ۴ ماه بطول انجاميد. خانوادهٔ حضرت بهاءالله و جمعی از ياران، ايشان را همراهی میكردند. اين جمعيت كه به دعوت دولت عثمانی به اسلامبول وارد شده بودند، در حقيقت مهمان بودند. در منزلی ساكن شدند و منتظر تصميم حكومت گشتند. پس از 4 ماه حكم جديدی صادر شد.
تبعيد به اَدرنه شهری دور با زمستان هايی بسيار سرد
سفر ۱۲ روزه به ادرنه در شدت سرماي زمستان صورت گرفت. زمستاني كه سالخوردگان آن ديار، نظيرش را بياد نداشتند. ۵ ماه هر روز برف باريد و اين گروه تبعيدي نه لباس كافي داشتند و نه غذاي مناسب. از اين رو سختي و مشقت فراوان كشيدند و صبورانه منتظر گشايش الهي بودند.
در بحبوحهٔ اين سختي ها، باز هم عاشقان آن جمالِ الهي از ايران و عراق به ادرنه وارد مي شدند و مورد مهر و محبت بي پايان حضرت بهاءالله قرار مي گرفتند. آنان با آيات و الواحي كه از قلم ايشان نازل مي شد نيروي روحاني مي گرفتند و به راهنمايي آن حضرت براي تبليغ امر جديد به سرزمين خود باز ميگشتند.
تعدادي از اين مؤمنان وفادار كه اينك مي دانستند حضرت بهاءالله همان من يظهِرُه الله و موعود كتاب بيان و بازگشت مسيح از آسمان است، عمر خود را وقف خدمت و تبليغ امر او مي نمودند. آنان شهر به شهر و ده به ده، سواره و پياده، با كاروان يا تنها راه مي سپردند و به پيروان حضرت باب بشارت ظهور الهي ميدادند و صاحبان قلب پاك و مستعد را به ظهور موعود تمام اديان آگاه مي نمودند.
اما در ادرنه، جايي كه محبوب عالم با خانواده خويش زنداني بود و حقِ حركت به جايي نداشت، چند تن از بابيان به دور ميرزا يحيي برادر ناتني حضرت بهاءالله جمع شده و به روشن كردن آتش فتنه مشغول بودند. آنها كه در سايه حضرت بهاءالله و در كنار ايشان بودند، آرزوي رياست و سروري در سر داشتند. از اين رو با دشمنان همدست شده، آهنگ قتل محبوب عالم را نمودند. يك بار ايشان را مسموم كردند اما به مقصود نرسيدند. بار ديگر تصميم به قتل ايشان گرفتند، اما اين توطئه بزودي برملا شد و مشكلات فراواني رخ نمود كه بالاخره منجر به تبعيد دوبارهٔ زندانيان گشت.
الواح ملوك
در ادرنه بود كه حضرت بهاءالله رسماً مقام خويش را به جميع پادشاهان و رؤساي عالم اعلان فرمودند. “سوره الملوك” نام لوح مفصلي است كه در آن براي اولين بار، با همهٔ رؤساي عالم و پادشاهان و سلطان عبدالعزيز امپراطور عثماني و وزراي او و پيشوايان دين از علماي شيعه و اهل تَسنُّن و سفيران اروپا و ايران و نيز علماي هر دين و عموم مردم هر سرزمين، سخن رفته است. پس از آن براي امپراطور روس و اطريش و فرانسه و آلمان و ملكهٔ انگلستان و پاپ پي نهم رهبر مسيحيان عالم، جداگانه الواحي نازل گرديد و بي درنگ ارسال شد. براي پادشاه ايران كه نقش بزرگي در ايجاد مشكلات و مصائب و رنجهاي وارده بر حضرت بهاءالله داشت، لوحي مهيمن نازل گرديد تا با پيكي مخصوص ارسال شود. ديري نگذشت كه جواني ۱۷ ساله بنام بديع، حامل اين لوح گشت و آن را مستقيماً در دستان شاه گذاشت. البته بديع به خاطر اين اقدام بزرگ و جسارت فوق العاده به شهادت رسيد.
در جميع اين الواح و آثار الهي خواسته شده بود كه رؤساي عالم و پيشوايان ديني دربارهٔ اين امر جديد تحقيق نمايند و اگر بر آنان ثابت شد كه از جانب حق است به تعاليم و اوامر آن عمل نمايند و قدرت خود را در راه برپا كردن حكومت عادل و صلح عمومي و ايجاد اتحاد و محبت بين همهٔ اهل عالم بكار گيرند و البته اگر چنين نكنند، به عواقب سرپيچي از تعاليم و فرمان الهي مبتلا خواهند شد.
در لوح سلطان به ناصرالدين شاه، شرحي از مصيبت هاي وارده بر خويش را بيان ميكنند كه مضمون قسمتي از آن چنين است:
”پادشاها؛ در سبيل خداوند چيزهايی ديدم كه هيچ چشمی نديده و هيچ گوشی نشنيده … چه بلايايی كه وارد شد و چه بلايايی كه هنوز وارد نشده و بزودی وارد مي شود. (اندكی پس از نزول لوح، به عكا وحشتناك ترين تبعيدگاه فرستاده شدند) در حالی كه رو به سوی خداوند عزيز و بخشنده قدم بر مي دارم، صدای حركت مارهای گزنده را از پشت سر خود می شنوم كه به سوی من در حركتند. با اين همه از خودم و آنچه بر من وارد مي شود اندوهی ندارم؛ چه كه قسم به خدا سرم مشتاق است كه در عشق خداوند بر سرِ نيزه نصب شود و از كنار هيچ درختی نگذشتم مگر آنكه قلبم خطاب به درخت مي گفت اي كاش تو قطع شوی به نام من، و جسد من بر تو به صليب كشيده شود در راه خداوند؛ بلكه حزن من از اين است كه می بينم مردم در مستی و غفلت خود غرقند و نمی فهمند. خدايشان را گذاشته اند و در پی هوايشان می روند. گمان كرده اند كه امر خداوند بازيچه و هوی و هوس است و گمان می كنند كه رفتارشان نيكو است و در قلعهٔ حفظ الهی قرار دارند، غافل از آن كه به زودی مي بينند آنچه را كه امروز آنرا انكار
می كنند. قسم به خدا كه اگر ضعف مرا از پا بيندازد و گرسنگی مرا هلاك نمايد و بسترم صخره باشد و همدم و مونسم درندگان صحرا، هرگز گريه و زاري نكنم و ناله و شكايت ننمايم و صبر كنم و توكل نمايم بر خداوند و شكر كنم او را در هر حال؛ و از فضل او می طلبم كه به واسطهٔ اين حبس و زندان من، گردنهای عباد از زنجير نفس و هوی آزاد شود و بندگان به خدا روی آورند در حالی كه خالص شده اند برای او … و از خدا ميطلبم كه اين بلای سياه را (كه بر من وارد شده و می شود) زرهی برای هيكل امر خويش قرار دهد و با اين زره امر خودش را از شمشيرهای دشمنان محفوظ دارد. هميشه با بلا، امر خدا به اوج رسيد و ذكر خدا روشن شد. اين سنت خداوند است كه در همهٔ ادوار گذشته جاری شده …”
زندان عكا
درآن زمان، عكا محل تبعيد جنايتكاراني بود كه از همة نقاط سرزمين پهناور عثماني به آنجا فرستاده مي شدند. در حقيقت هيچ زنداني در آن شهر كوچك و كثيف و بد آب و هواي دور افتاده، بيش از يكي دو سال زنده نميماند. از غم و غصه دق م يكرد.
حضرت بهاءالله در لوح رئيس، مي فرمايند كه بعد از يك مسافرت دريايي پر مشقت با هشتاد نفر از پيروان و بستگان خويش كه شامل زنان و كودكان نيز بودند، به عكا وارد و در سربازخانه دولتي، كه خالي از سرباز بود، زنداني شدند. سربازخانه بسيار كثيف و بدون وسايل زندگي و خواب بود. شب اول سربازان درها را بستند و به هيچكس اجازه خروج ندادند. نه ناني نه آبي. اطفال از گرسنگي و تشنگي مي گريستند و كاري از دست ديگران بر نمي آمد. ناني كه در روزهاي بعد به زندانيان داده شد، قابل خوردن نبود. اطفال دائماً گريه مي كردند و به زودي همه زندانيان به جز دو نفر بيمار شدند. در همان روزهاي اول دو برادر در يك شب در گذشتند و يك نفر ديگر نيز از پاي درآمد. رنجي كه در اين دوره بر آن مظلومان واردآمد، قابل شرح و وصف نيست.
اكنون ديگر مؤمنين به حضرت بهاءالله، از تعداد اندكي بابيان كه هنوز ميرزا يحيي را پيروي مي كردند، جدا شده بودند و به نام بهائی شناخته مي شدند.
وقتي بهائيان به عكا تبعيد شدند، يحيي و پيروانش به جزيره قبرس فرستاده شدند. در فرمان حكومتي نام 4 نفر از مؤمنين به حضرت بهاءالله آمده بود كه بايد به قبرس بروند و 3 نفر از پيروان يحيي به همراه مظلومان، به عكّا اعزام شدند. بعدها اين سه نفر آتش فتنه و فسادي در عكا برافروختند كه دودش همه را در بر گرفت.
خبرِ تبعيد دوباره حضرت بهاءالله به ايران رسيد و زائريني كه تا ادرنه، براي ديدار ايشان مي رفتند، اينك راهي عكا شدند. اما هيچيك از آنها اجازه ورود به شهر نداشتند و از همان مسافت دور، پنجرهٔ سربازخانه را كه مي دانستند حضرت بهاءالله در آنجا ساكنند، زيارت مي كردند. گاهي هيكل ايشان را از پشت پنجره مي ديدند كه براي آنها دست تكان مي دادند. آنگاه گريان از محرومي و شادمان از فضل خداوند و توجه مظهر امر او، سرشار از نيروي روحاني به وطن خويش مراجعت مي كردند و با روح جديد خدمت و جانفشاني به تبليغ مي پرداختند.
از سربازخانه به داخل شهر
بالاخره به ارادهٔ الهي سختي ها كاهش يافت. بعد از دو سال سربازخانه مورد احتياج ارتش قرار گرفت و خانه اي در شهر براي سكونت حضرت بهاءالله و خانواده تعيين شد. همراهان ايشان را نيز در يكي از كاروانسراهاي شهر جاي دادند.
منزل مسكوني حضرت بهاءالله و خانواده كوچك بود و جاي كافي براي ايشان و سيزده نفر زن و مرد و كودك نداشت. اگرچه روزهاي اول به سختي گذشت ولي پس از چندي اطاقهاي ديگري در اختيار آنها گذاشته شد.كم كم اوضاع بهتر مي شد. زائرين، اندك اندك اجازهٔ ورود به شهر مي يافتند و به حضور ايشان مي رسيدند و مردم شهر كه در ابتداي ورود زندانيان، به چشم مجرمين خطرناك به آنها مي نگريستند، كم كم به پاكي و تقديس آنان پي مي بردند و بيشتر معاشرت
مي نمودند.
بعضي از حاكمان شهر كه انصاف و عدالت بيشتري داشتند، بي توجه به حكم سلطاني كه گفته بود هيچكس حق معاشرت با زندانيان را ندارد، محبت و همراهي مي نمودند و وقتي عوض مي شدند و حاكم ظالمي به جاي آنها مي نشست، حكم شديد سلطان تجديد ميشد.
درها گشوده می شود
بهائيان هرگز نا اميد نمی شوند. آنها از حضرت بهاءالله اميد و اطمينان به فضل خداوند را فرا گرفته اند. وقتی اوضاع زندان در نهايت سختی بود و وقتی حضرت بهاءالله و دوستان در سربازخانه بودند و هيچ نشانه ای از گشايش وجود نداشت، حضرت بهاءالله به دوستان می فرمودند نگران نباشيد، افسرده نباشيد، اندوهگين مباشيد، بزودی درها گشوده می شود و خيمهٔ الهی بر كوه كرمل برپا خواهد شد. آن روز شادی و سرور همه را در بر خواهد گرفت.
مؤمنينی كه فقط به حضرت بهاءالله و بيان ايشان، اطمينان داشتند، همهٔ اين سختی ها را مانند كفی می ديدند كه بر روی آب دريا است و ديری نمی پايد كه از بين خواهد رفت و يا مثل ابری كه برای مدتی كوتاه روی خورشيد را می پوشاند، اما بزودی محو و زايل ميگردد.
روزی حضرت بهاءالله به غُصن اعظم پسر ارشد خويش كه در همهٔ دوران تبعيد و زندان به خدمت مشغول بود، فرمودند: من ۹ سال است كه يك زمين سبز نديدم. غصن اعظم می دانستند كه پدرشان چقدر سبزه و صحرا و درختان و گلها را دوست می دارند. به سراغ صاحب قصری كه بيرون شهر خالی افتاده بود، رفتند:
- پاشا؛ آن قصر را تو خالی انداخته ای و آمدی در عكا ساكن شده ای؟
- من عليلم، نمی توانم در خارج شهر بنشينم. آنجا خالی است. كسی نيست كه با او معاشرت كنم.
غصن اعظم از اشارهٔ حضرت بهاءالله فهميده بودند كه ميل ايشان آن است كه از شهر خارج شوند. بنابر اين هر اقدامی نمايند به پيش می رود.
به پاشا گفتند: - مادام كه تو نمی نشينی، آنجا خالی است پس به ما اجاره بده!
پاشا با كمال تعجب قبول كرد. قيمتی كه برای اجاره تعيين شد بسيار ارزان بود. غصن اعظم پول اجارهٔ ۵ ساله را دادند. بعد بنّا فرستادند تعمير كند. يك حمام هم در آن ساختند. قصر مزرعه جای بسيار با صفايی كنار باغستان بود. آب جاری هم از آن ميگذشت.
يك روز غصن اعظم با كالسكه ای از شهر خارج شدند. قصدشان اين بود كه ببينند عكس العمل مأمورين چيست. هيچكس چيزی نگفت. روز بعد هم با كالسكه از شهر خارج شدند، باز كسی مانع ايشان نشد. چند روز بعد مأمورين حكومت را از صبح تا عصر در قصر مهمان نمودند. وقتی خيالشان راحت شد كه هيچ مانعی برای خروج حضرت بهاءالله از شهر نيست، به حضور ايشان آمدند:
- قصر حاضر است، كالسكه هم حاضر است!
حضرت بهاءالله نگاهی سرشار از محبت و عنايت به ايشان نموده، فرمودند: - نه؛ من نميروم. من محبوسم!
يك بار ديگر عرض نمودند، جواب همان بود. وقتی برای بار سوم تقاضا نمودند، ايشان صريحاً فرمودند: نه. ديگر چيزی نگفتند. جواب حضرت بهاءالله براي ايشان درس بزرگی بود. با اين حال از پا ننشستند. سراغ عرب مسلمانی رفتند كه بسيار در عكا با نفوذ بود. جريان را تعريف كردند و گفتند: - حضرت بهاءالله از ما قبول نمي كنند. تو جسوری. برو به حضور ايشان. دستشان را بگير و تا وعدهٔ محكم نگرفتی، رها مكن.
در عكا فقط بهائيان و مسافرين زائر اجازه داشتند به حضور حضرت بهاءالله برسند. غير بهائيان و مأمورين و مسئولين حكومتی با حضرت عبدالبهاء در تماس بودند. غير بهائيان اندكی می توانستند به حضور ايشان بروند و آن مرد عرب از آن افراد بود. وقتی دو زانو جلو ايشان نشست، دستشان را گرفت و بوسيد و پرسيد:
- چرا بيرون تشريف نميبريد؟
فرمودند: من زندانی هستم. - استغفرالله؛ چه كسی است كه بتواند شما را محبوس كند؟ شما خودتان، خود را حبس كرده ايد. ارادهٔ خودتان چنين است. حالا من خواهش دارم بيرون تشريف بياوريد. به قصر تشريف بياوريد. سبز است؛ خُرّم است؛ درختها خيلی با صفاست؛ برگها سبز است؛ پرتقالها قرمز است..
هر چه فرمودند من مسجونم، زندانی ام، نمی شود، باز دست ايشان را بوسيد و به قدرِ يك ساعت، پشت سرِ هم التماس مي كرد تا آخر فرمودند: - خيلي خوب. روز بعد سوار كالسكه شدند. غصن اعظم هم همراه شدند. هيچكس مانع از خروجشان نشد. حضرت بهاءالله در قصر ماندند و غصن اعظم به شهر برگشتند. خانواده هم به قصر رفتند. تا دوسال يا در مزرعه بودند يا در شهر. گاهی هم به شهر حيفا ميرفتند.
قصر ديگری در همان نزديكی بود، كه قبل از ورود زندانيان به عكا ساخته شده بود. صاحب قصر و خانوده اش به بيماری واگيری مبتلا شدند و از قصر رفتند. قصر خالی بود و صاحب آن حاضر بود بدون اجاره، آن را بدهد. غصن اعظم آن قصر را با قيمت اندكی اجاره فرمودند و حضرت بهاءالله و خانواده از قصر مزرعه به قصر بهجی نقل مكان كردند.
هنوز فرمان سلطان عبدالعزيز امپراطور عثمانی برقرار بود: “زندانيان مادام العمر زندانی اند و حق معاشرت با مردم را ندارند.”
اما اين حكم فقط روی كاغذ بود. حضرت بهاءالله در كمال عزت و جلال در قصر ساكن بودند و همهٔ مردم عكا و حيفا و شهرهای اطراف، آرزوی آن را داشتند كه به حضور ايشان برسند. نام ايشان همه جا با احترام ياد مي شد در حالی كه حاكمان فلسطينی حسرت ميبردند.
همهٔ مسئولين حكومتی و مأمورين با خاكساری و خضوع و خشوع تمنّا می كردند كه به حضور ايشان برسند، اما آن حضرت اجازه نمی فرمودند. روزی حاكم شهر اجازهٔ حضور خواست. او اظهار داشت كه از طرف دولت مركزی شرفيابی می طلبد. او و بازرسی كه فرنگی بود، وقتی اجازه يافتند و به حضور رسيدند، دو زانو نزديك در، روی زمين نشستند. برايشان قليان آوردند. از شدت ادب راضی به كشيدن نشدند. بعد از اصرار ايشان، فقط لب بر سر نی پيچ قليان نهادند و كنار گذاشتند.
بسيار جای تفكر است كه چگونه دو سلطان مستبد ايران و عثمانی برضد يك زندانی برخاستند، حبس نمودند، اخراج كردند، تبعيد نمودند، دوستان و نزديكانشان را كشتند، اموال غارت نمودند، سوزاندند. شهر به شهر، ديار به ديار از وطن دور نمودند تا در بدترين نقطهٔ دنيا زندانی نمودند، به اميد آن كه به كلی محو و نابود گردد. اما او در زير زنجير، حبس و زندان به آنان خطاب می نمود و آنها را از نتيجهٔ اعمالشان بر حذر می داشت. خطاب می نمود؛ مثل پادشاهی كه به رعيت خويش خطاب مي كند. اما ارادهٔ الهی چنين بود كه آخر، چون پادشاهی در قصر ساكن گردند، درحالی كه هنوز رسماً زندانی بودند.
می فرمودند: براستی می گويم بدترين حبس تبديل به جنت عدن شد.
يقين است كه چنين چيزی تا به حال در عالمِ خَلق ديده نشده.
زندگی در بهجی
حضرت بهاءالله همانطور كه سالهاي سخت نشان دادند كه چگونه درحال فقر و تنگدستی می توان به ذكر و ثنای حق پرداخت و شادمان بود، در سالهای بعد نيز، در بهجی نشان دادند كه چگونه درحال عزت و جلال مي توان به تسبيح و تقديس خداوند مشغول شد و هيچ چيز، انسان را از ذكر حق باز ندارد.
هزاران نفر از سراسر ايران و عراق، دارائی خويش را با نهايت اشتياق و سرور تقديم ايشان مي نمودند. مؤمنينی كه همهٔ هستی خويش را برای مظهر امر جديد مي خواستند و آرزوی فدا و قربانی در راهش داشتند، مبالغی از املاك و اموال خود كه همه را از جانب محبوب مي دانستند، براي ايشان مي فرستادند. اما اين مبالغ، صرف اموری مي شد كه امروزه اثرات آن در كوه كرمل و اطراف آن هويدا است.
حضرت بهاءالله و اهل خانواده در كمال سادگی و صرفه جويی گذران مي نمودند و ابداً از خرجهای بيهوده خبری نبود. اين روش در زندگی مظهرِ امر، سرمشقی برای پيروان او در سراسر جهان بوده و هست. باغ زيبايی كه ياران در خارج شهر عكا تهيه كردند، محل ديگري بود كه به قدمهاي حضرت بهاءالله مزين گرديد. گاهی چند روز و حتي چند هفته را در آن باغ سپری مي كردند. كلبهٔ كوچكي كه در آن باغ ساخته شده بود، محل استراحت ايشان بود.
چند بار نيز از حيفا ديدن فرمودند و همانطور كه بشارت داده بودند، خيمه شان بر دامنهٔ كوه كرمل افراخته شد. لوحی در دامنه كوه نازل شد به نام لوح كَرمل كه مقام اين كوه و آيندهٔ آن را بيان ميكند.
بيشتر اوقات حضرت بهاءالله به دعا و مناجات و نگارش كتاب و نزول الواح صرف مي شد. آيات نازله و بيانات ايشان، سبب تربيت روحانی يارانی بود كه يا به حضور مي رسيدن و يا در گوشه و كنار ايران و عراق، نسخه هاي خطی آن آيات و تعاليم را كه م ؤمنين با دست مي نوشتند، دريافت مي كردند و بر طبق آن عمل مي نمودند. آياتی كه مانند بذر در زمين مقدسِ قلب افشانده مي شد و درختانی عظيم ببار مي آورد كه سايه برسر عالميان بيفكَنَد.
در عكا يك نفر پيوسته به انجام امور مختلفه مشغول بود و ملاقات با اولياي امور و مسئولين مملكتی و اديبان و شاعران و علمای شهر را به عهده داشت. او تنها كسی بود كه مي توانست پاسخگوی كسانی باشد كه آرزومند ديدار با رهبر ديانت بهائی بودند. او كسي بود كه همچون سپري در مقابل حضرت بهاءالله قرار داشت تا ايشان به فراغت كامل به امور مهمه خويش مشغول باشند. او غُصن اعظم بود كه بعدها به نام حضرت عبدالبهاء رهبری جامعه بهائی را بر دوش گرفت.
ملاقات با ادوارد براون
در بهار سال ۱۲۶۹ خورشيدی (۱۸۹۰ ميلادی) و در اواخر ايام زندگانی حضرت بهاءالله، شرق شناس مشهور انگليسی ادوارد بروان به ملاقات ايشان آمد. او دربارهٔ اين شرفيابی تاريخی مينويسد: “… راهنمای من قدری صبركرد تا من كفشهايم را در آوردم. سپس با يك حركت سريع، پرده را عقب زد و پس از آن كه من از در وارد شدم پرده را انداخت. من خود را در اتاق بزرگی يافتم كه سرتاسر بالای آن، نيمكت كوتاهی قرار داشت. در قسمت روبروی در، دو يا سه صندلی بود. با آنكه قبلاً به طور مبهم مي دانستم كه به كجا مي روم و به زيارت چه كسي نائل خواهم شد، ولي عظمت آن محيط قلبم را به طپش درآورد و يكي دو ثانيه گذشت تا توانستم به خود آيم و متوجه شوم كه در آن اتاق تنها نيستم. در آن گوشه، جايی كه نيمكت به ديوار چسبيده بود، هيكلی جليل در نهايت وقار، در حالي كه تاجی به رسم درويشان (اما بلندتر و با شكلی متفاوت) وبه دور آن عمامه اي سفيد و كوچك پيچيده بود كه سر مباركش را مي پوشانيد، جلوس فرموده بود. دو چشمان نافذ تا اعماق روح انسان نفوذ مي كرد و از آن پيشاني، قدرت و عظمت نمودار بود. خطوط عميق پيشاني از سالخوردگي حكايت مي كرد، ولي انبوه گيسوان و محاسن سياه و پرپشت كه به يكديگر آميخته و تقريباً تا كمر مي رسيد، خلاف آن را گواهی مي داد. مپرس در حضور چه شخصي ايستادم و به چه منبع تقديس و عشقي سر فرود آوردم كه پادشاهان عالم غبطه ورزند و امپراطورهاي امم حسرت برند.
صدايی ملايم و مهيمن به من اجازه نشستن داد و آنگاه فرمود:(( الحمدلله كه فائز شديد … شما به ديدار يك زندانی تبعيدی آمده ايد … ما جز اصلاح عالم و سعادت امم مقصدی نداريم، با اين حال ما را اهل نزاع و فساد شمرده اند و مستحق حبس و طرد می دانند … آيا اگر تمام اقوام و ملل در ظل يك ديانت درآيند و جميع مردمان مانند برادر شوند، روابط محبت و يگانگی ميان نوع بشر استحكام يابد و اختلافات مذهبی از ميان برود و اختلاف نژادي محو و زائل شود، چه عيب و ضرری دارد ؟ … بلی البته چنين خواهد شد.
اين جنگهای بی ثمر و خانمان سوز منتهی شود و صلح تحقق يابد. آيا شما در اروپا نيز به همين محتاج نيستيد؟… و آيا همين نيست كه حضرت مسيح خبر داده؟ … با وجود اين مشاهده مي كنيم كه پادشاهان و زمامداران شما، خزائن خود را به عوض آنكه در راه سعادت و آسايش عالم انسان صرف كنند، خودسرانه در تهيه وسائل نابودی و انهدام نوع بشر بكار مي برند. اين جنگها و كشتارها و اختلافات بايد قطع شود وبنی آدم مانند يك قوم و يك عائله گردند. افتخار به اين نيست كه تنها وطن خود را دوست بداريد بلكه افتخار بدان است كه همه عالم را دوست بداريد.))
آخرين سفر
حضرت بهاءالله آخرين سالهای زندگی در اين عالم را در قصر بهجی گذراندند. الواح زيادی در قصر نازل شد. يكی از آخرين الواح، وصيت نامه ايشان است كه مهر و موم شده، به دست غصن اعظم سپردند.
در سحرگاه هشتم خرداد ۱۲۷۱ خورشيدي ( ۲۹ می ۱۸۹۲ ميلادی) حضرت بهاءالله، جسم خاكی را ترك نموده، به عالم بالا صعود فرمودند. روز بعد، غصن اعظم در حضور خانواده و جمعی از ياران، مهر و موم وصيت نامه را برداشتند و اين لوح مختصر و بسيار مهم در حضور جمع خوانده شد.
به موجب اين وصيت نامه، همهٔ بهائيان عالم مأمور بودند كه بعد از حضرت بهاءالله به غُصن اعظم پسر ارشد حضرت بهاءالله، توجه كنند و او را اطاعت نمايند. بدين وسيله، از تفرقه و اختلاف در دين الهی جلوگيری شد و وحدت آن تأمين گرديد.
مظهريت حضرت بهاءالله
ما حضرت بهاءالله را به عنوان مظهر امر الهی برای اين ايام می شناسيم. حضرت بهاءالله مانند همهٔ مظاهر امر كه از قبل ظاهر شده اند، دارای دو مقام مي باشند. مقام اول مقام توحيد است. اين مقامی است كه بر همهٔ مظاهر ظهور تجلی می فرمايد و خورشيد الهی در آنها تابان است. اين مقامی است كه خداوند مستقيماً از زبان آنان سخن می گويد. مثال آن، مثال خورشيد است كه هميشه يك خورشيد بيش نيست، اما هر روز و هر فصل از افقی طلوع می كند. ظاهراً اين افق امروز با افق ديروز متفاوت است. اما در حقيقت يك خورشيد بيشتر نيست.
در اين مقام، همهٔ پيامبران الهی بر عرشِ ظهور خداوند ساكنند. نغمات الهی از آنان ظاهر ميشود و جمال خداوند از روی ايشان هويداست. يعنی همه يكی هستند. اين مفهوم توحيد حقيقی است.
مقام ديگر، مقام بندگی و رتبهٔ بشری است. در اين مقام، هركدام با هيكل معين، در زمانی مشخص، از مكانی معلوم، با ويژگی های مخصوص خود ظاهر مي شوند. مثلاً حضرت موسی از مصر و حضرت عيسی از جليل، حضرت محمد از مكه، حضرت باب از شيراز و حضرت بهاءالله از طهران پديدار شده اند.
در مفهوم ديگر، اين مظاهر الهی در مقام بندگی چنان از خود فانی شده اند كه همچون نی، وجودی از آنها باقی نمانده. اين است كه از نهايت عبوديت و بندگی، نغمات نائی حقيقي از آنها ظاهر مي شود. چنان كه شاعر می فرمايد:
اين همه آوازها از شَه بود
گر چه از حلقوم عبداللَّه بود
وقتی كه حضرت بهاءالله از جنبهٔ بشری سخن می گويد، مقام خود را بندگی محض و فنای مطلق می داند. اين مقامی است كه مظهر امر از مردم عادی ممتاز ميشود. در كمال قدرت و اقتدار اظهار محويت و فنای محض می نمايد. حضرت مسيح در اين مقام خطاب به خداوند می فرمايد:
“نه به خواهش من بلكه به ارادهٔ تو“
حضرت بهاءالله درلوح سلطان بيانی می فرمايند كه مضمون آن اين است “ای سلطان؛ من مانند يكی از بندگان بودم، درحالی كه بر بستر خوابيده بودم. نسائم خداوند بر من مرور كرد و به من علمِ همه چيز را آموخت. اين از جانب من نيست بلكه از سوی خداوند عزيز و دانا است. او به من امر نمود تا بين زمين و آسمان ندا نمايم. بخاطر اين (كه اطاعت امر او نمودم و ندايش را بگوش عالميان رساندم) وارد شد بر من آنچه كه چشمهای عارفين گريست. من علوم متداول بين مردم را نخوانده ام و به مدارس داخل نشده ام. از اهل طهران سئوال نما تا يقين نمايی كه من از دروغگويان نيستم. وجود من همچون برگی درختی است كه نسيم ارادهٔ خداوند آن را به حركت آورده، آيا چنين برگی در مقابل طوفان پائيزی قدرت مقاومت و استقرار دارد؟ نه قسم به خداوند. بلكه اين باد، برگ را حركت می دهد آن گونه كه اراده نمايد. برای ذرهٔ نابود وجودی نيست درمقابل هستی كامل. امرِ محكم خداوند رسيد و مرا به ذكر خودش بين عالم ناطق كرد. من مثل مرده ای هستم در برابر امر او. دستهای ارادهٔ خداوند مرا حركت داد و گرداند آنچنان كه خواست. آيا احدی می تواند از جانب خودش به سخنانی نطق كند كه همهٔ اهل عالم از بزرگ و كوچك و شريف و پست بر او اعتراض كنند و به دشمنی برخيزند؟ نه قسم به كسی كه اسرار جاويد را به قلم آموخت (هرگز كسی قادر نيست) مگر آن كه اين شخص از جانب خداوند مقتدرِ قدير، تأييد و پشتيبانی گردد.“
حضرت مسيح گاهی پای حواريون را می شستند، همچنين حضرت بهاءالله گاهی برای پيروان خويش غذا می پختند و به خدمت آنان می پرداختند. گاهی بر روی زمين خالی از فرش استراحت می نمودند و به نان و آبی قناعت می كردند. خضوع كامل ايشان در ستايش مظاهر طبيعت و فطرت انسانی و مخصوصاً احترام عميق ايشان نسبت به نفوس مقدسه و انبياء و شهدای امر، ظاهر و آشكار بود. ايشان در هرچيز جلوه ای از خداوند متعال را مشاهده می نمودند.
خداوند هيكل حضرت بهاءالله را برگزيده بود كه با زبان او سخن بگويد و با قلم او آيات خويش را نازل فرمايد. حضرت بهاءالله اين موهبت و اين مقام و اين اختصاص را خود اختيار نفرموده بود. اين مقام با مصائب و مشكلات بی شمار همراه بود، چنان كه بارها فرمودند هر بار كه مي خواهم نگويم و ننويسم، روح القُدس امر ميكند و مرا مجبور به گفتن و نوشتن مي نمايد.
و در جايی می فرمايند: ”اگر مبيِّنی مشاهده می شد و يا ناطقی، خود را محل شماتت و استهزاء و مفتَريات عباد نمی نموديم“
ولی ندای الهی صريح بود و گريزی از آن نبود. از اين رو اطاعت فرمودند و به اين ترتيب ارادهٔ خداوند، ارادهٔ آن حضرت شد و رضای خداوند رضای آن حضرت. در نهايت تسليم و شادمانی عميق فرمودند:
”براستی می گويم آنچه در سبيل الهی وارد شود محبوب جان است و مقصود روان. سمِّ مهلك در سبيلش شهدی است فائق و عذابش، عذبی است لائق”
همهٔ اينها در مقامِ عبوديت ايشان بيان شد، اما در موارد بسياری، كلام و بيان حضرت بهاءالله از مقام پروردگاری حكايت می كند. مقامی كه خداوند بدون واسطه از زبان ايشان سخن می گويد و با قلم ايشان می نگارد. در اين مقام، وجودی برای ايشان موجود نيست تا اظهار شود و اثری نيست تا ديده شود.
”ای بندگان؛ آتشِ پرده سوز بر افروختهٔ دست من است او را به آب نادانی ميفسريد. آسمانها نشانه های بزرگی من است به ديدهٔ پاكيزه در او بنگريد و ستاره ها گواه راستی منند به اين راستی گواهی دهيد.
”ای بندهٔ يزدان؛ شبنمی از دريای بخشش يزدان
فرستاديم، اگر بنوشند و زمزمه ای از آوازهای خوش جانان آورديم، اگر به گوش جان بشنوند. به پرهای شادمانی در هوای محبت يزدانی پرواز كن. مردمان را مرده انگار به زندگان بياميز. هريك از مردمان جهان كه بوی خوش جانان را در اين بامداد نيافت از مردگان محسوب. بی نياز به آوازِ بلند می فرمايد جهان خوشی آمده غمگين مباشيد. رازِ نهان پديدار شده اندوهگين مشويد. اگر به پيروزی اين روز،
پی بری، از جهان و آنچه در اوست بگذری و بكوی يزدان شتابی“
“ای بندگان؛ از خواهشهای خود بگذريد و آنچه من خواسته ام آن را بخواهيد. راه بی راهنما نرويد و گفتار هر راهنما را نپذيريد. بسياری از راهنمايان گمراهانند و راه راست را نيافته اند. راهنما كسی است كه از بند روزگار آزاد است و هيچ چيز او را از گفتار راست باز ندارد“
” ای بندگان؛ راستی پيشه كنيد و از بيچارگان رو بر مگردانيد و نزد بزرگان مرا ياد نمائيد و مترسيد.“
” اي بندگان؛ از كردار بد پاك باشيد و به گفتار
پروردگار رفتار كنيد. اين است سخن خداوند يكتا“
گاهی در آثار حضرت بهاءالله، گفتار از اين مقام به آن مقام تغيير می يابد. گاه ظاهراً شخصيت بشری است كه صحبت می كند و بلافاصله بيانات به نوعی ادامه می يابد كه معلوم مي شود خداوند سخن می گويد. با وجود تفاوت بی نهايت بين اين دو مقام، حضرت بهاءالله به عنوان مظهر امر الهی، چنان محو در ارادهٔ خداوند است گويا سراسر حياتش آميخته با فيوضات روح القدس است و از اين رو بين دو جنبه بشري و ملكوتی ايشان، چه در زندگی عادی و چه در تعاليم آن حضرت، حد فاصلی نمی توان تصور كرد.
در لوح احتراق كه شرح مصائب و سختيهای سالهای اوليه در عكا است، اين مكالمه بين دو مقام حضرت بهاءالله نمايان است. در ابتدای لوح، ايشان غم و اندوه و بلای خودشان و پيروان مخلصشان را بيان می كنند و پی در پی از خداوند، حل اين مشكلات را طلب می نمايند تا آنجا كه می فرمايند:
“… الهی؛ عالم از غبار عصيان و سركشی بندگان غبار گرفت؛ نسيم خوش غفران و آمرزش تو كجاست؟ غلامِ الهی (مظهر امر) در سرزمين خشك و بی آب و علف شام (زندان عكا) تنها ماند. كجاست باران آسمان فضل تو ای فريادرس عالميان؟”
پس از اين بيان سخن خداوند آغاز ميشود:
“ای قلم اعلی؛ ندای شيرين تو را شنيديم از جبروت بقا. اكنون تو ندای حضرت پروردگار را بشنو ای مظلوم عالميان. اگر برودت و سرما نباشد از كجا گرمی بيان تو ظاهر شود و اگر بلا نباشد از كجا خورشيد صبر و اصطبار تو طلوع كند؟ از اشرار منال زيرا تو برای صبر خلق شدی ای صبر عالميان. اگر شمشيری ديدی، به آن اقبال كن و اگر تيری را در پرواز مشاهده نمودی، سينه را سپر نما ای فدای عالميان.”
و بلافاصله اين بيان بين مقام بندگی و مقام الهی تركيب می شود و يكی می گردد:
“آيا تو نوحه می كنی يا من نوحه می كنم بلكه صيحه و فرياد می زنم از اندك بودن ياران تو ای كسيكه به خاطر تو نوحهٔ عالم بلند شد؟…”
سپس، مقام بندگی سخن ميگويد:
“شنيدم ندای تو را ای محبوب ابهی لذا از حرارت بلا و انوار كلمهٔ نورای تو روی بهاء مشتعل گشت و نورانی شد و قيام كرد به وفا در مشهد فدا، درحالی كه ناظر به رضای توست.”
رسالت حضرت بهاءالله
اگر چه همهٔ انبيای گذشته برای وحدت و اتحاد بشر ظاهر شدند و هريك، يك پله نوع انسان را برای رسيدن به اين هدف، ترقی بخشيدند وحتی در اين راه جان و هستی خود را فدا نمودند، اما همه آنها به اتفاق اعلام كردند كه روز اتحاد همهٔ انسان ها زمانی خواهد بود كه پدر ازآسمان بيايد و دورهٔ آخر الزمان فرا برسد.
در آن روز بدكرداران مجازات خواهند شد و پاكان، پاداش رفتار خويش را خواهند گرفت. حضرت موسی خبر داد كه دوره اي طولاني از اذيت و آزار و ظلم و ستم بر بنی اسرائيل و قوم يهود بگذرد. آنگاه ”رب الجنود“ ظاهر شود و قوم مظلوم را از ميان امتها جمع نمايد و ظالمان را هلاك كند و ملكوت خويش را بر زمين مستقر سازد.
حضرت زرتشت خبر داد كه سه هزار سال نزاع و جدال طول خواهد كشيد و پس از آن شاه بهرام كه نجات دهنده عالم است ظاهر خواهد شد. او بر روح اهريمن غلبه نمايد و بساط سلطنت عدالت و صلح گسترده گردد.
حضرت مسيح فرمود كه جنگها و اخبار آن و نابسامانی و بهم ريختگی و اغتشاشها ظاهر شود و مدتی دوام يابد تا ”پسر انسان“ در ”جلال پدر آسمانی“ ظاهر شود.
حضرت محمد فرمود چون روز قيامت فرا برسد و صحرای محشر برپا شود، نيكوكاران و بدكرداران از هم جدا شوند و هر يك به مكافات و مجازات رسند، آنگاه ملكوت خدا روی زمين برپا گردد.
حضرت بهاءالله خودشان را موعود جميع انبياء گذشته معرفی نمودند. يعنی همان ”رب الجنود” و همان ”شاه بهرام“ و همان ”پسر در جلال پدر“ يعنی بازگشت مسيح و همان ”بقيه الله“ كه صلح را بر روی زمين پايدار فرمايد و عدالت را بر كل عالم حاكم نمايد.
اين اظهار و ادعا، بی سابقه و بی نظير است و با همهٔ نشانه ها و علائم زمان و بشارات جميع انبياء به نحوی حير ت آور تطبيق می كند.
علاوه بر اين، حضرت بهاءالله به وضوح و با احاطه ای غير قابل انكار، وسايل و اسباب تأسيس صلح و وحدت ميان افراد بشر را ارائه كرده اند. آن حضرت مي فرمايند كه درخشان ترين و گرانبها ترين ميوهٔ درخت دانش اين كلمه است ”همه بار يك دار يد (درختيد) و برگ يك شاخسار“ و در ادامه می فرمايند ”افتخار برای كسی نيست كه وطن
خويش را دوست بدارد بلكه افتخار از آن كسی است كه به همه عالم مهر بورزد.“
از زمان ظهور حضرت بهاءالله تا امروز جنگ و خرابی در جهان قابل مقايسه با دوران پيش از آن نيست. اين همه حوادث در ”روز عظيم و بسيار مهيب خداوند“ دليلی بر آمدن رب الجنود است. حضرت مسيح می فرمايد: “صاحبِ خانه ای بود كه تاكستانی غرس نموده، آباد ساخت و برجی بنا نمود. پس آن را به دهقانان داد و عازم سفر شد. چون موسم ميوه نزديك شد، غلامان خود را نزد دهقانان فرستاد تا ميوه های او را بردارند. اما دهقانان غلامانش را گرفته، بعضی را زدند و بعضی را كشتند و بعضی را سنگسار نمودند. باز غلامان ديگر بيشتر از پيش فرستاد. با آنها نيز همان گونه رفتار نمودند. بالاخره پسر خويش را فرستاد و گفت پسر مرا محترم خواهند داشت. اما دهقانان تا پسر را ديدند با خود گفتند اين وارث است بيائيد او را بكشيم و ميراثش را ببريم. آنگاه او را گرفته بيرون تاكستان انداخته، او را كشتند. پس چون مالك تاكستان آيد به آن دهقانان چه خواهد كرد؟” (انجيل متی ۲۱)
آيا اين داستان به معنی آن نيست كه هنگام ظهور آن مظهر الهی، بلايای ناگهانی و هلاكت در انتظار حاكمان مستبد و رؤسای مغرور و متعصب اديان و پيشوايان ظالمی است كه مثل زارعين شرور با ظلم و ستم در طول قرنها، ميوه های باغ جهان را به زور تصاحب نموده اند؟ همهٔ انبيا را به اذيت و آزار مبتلا نمودند و پسر انسان (حضرت مسيح) را كشتند.
هنوز هم ممكن است وقايع شديده وجنگهای هولناك در جهان واقع گردد ولی حضرت بهاءالله ما را مطمئن می سازند كه همهٔ اين جنگهای بی ثمر و جدال های خانما نسوز به پايان رسد و صلح اكبر عالمگير شود. نوع انسان چاره ای ندارد كه يا راه نجاتی جويد و يا هلاك شود.
اينك منجی حقيقی، راه نجات را به عالم نشان داده است.
آثار حضرت بهاءالله
مدت چهل سال كه قلم وحی در دست حضرت بهاءالله به ارادهٔ خداوند در حركت بود، الواح و آثار بسياری نازل شد. اين آثار الهی به زبان فارسی و عربی و البته بعضي از آ نها فارسی سره است. بعضی از اين آثار در جواب سئوالات كسانی است كه از كتابهای آسمانی قبل آنچه را نمی فهميدند و به تفسير و توضيح احتياج داشت، پرسيده بودند و بعضی دربارهٔ مسائل اجتماعی و سياسی و مذهبی كل دنياست.
برخی، تعاليم مورد نياز عالم در اين روز مبارك است و برخی، راهنمای نوع انسان است در زندگی فردی و اجتماعی. مناجاتهای فارسی و عربی بسياری نيز برای اوقات تنهايی و ارتباط با خداوند نازل شده است.
شكی نيست كه همهٔ اين آثار كه تعداد آن به بيش از يكصد جلد كتاب مي رسد، از يك منبع روحانی و ملكوتی سرچشمه گرفته كه هرگز با تحصيل علم، دستيابی به آن ممكن نيست.
الواح و آثار آن حضرت مانند سفرهٔ گسترده ايست كه در آن هر غذای لذيذ و طعام لطيف، مناسبِ هر ذوق و سليقه ای فراهم است. اگر كسی طالب باشد و بر سر اين سفره نشنيد، البته به آنچه مطابق ميل روحانی اش باشد، خواهد رسيد.
حضرت مسيح فرمود: ”پادشاهی سفرهای گسترده و بسيار بزرگ از انواع غذاهای لطيفه و ميو ه های خوشگوار و نوشيدنی های گوارا فراهم نمود و بزرگان و اميران و اشراف شهر را به سر سفره دعوت فرمود. هر يك از دعو ت شدگان به عذری از آمدن به مهمانی پادشاه سر باز زدند. پادشاه به غلامان خود گفت به بازار برويد و هر كه را ديديد به اين مهمانی دعوت كنيد. بزرگان و اميران نيامدند، اما فقرا و بينوايان بر آن سفره نشستند و نصيب بردند.“
روح بهائی
حضرت بهاءالله از زندان دور دست خود در عكا، نه تنها ايران بلكه سراسر جهان را به هيجان آوردند و اين هيجان و نشاط همچنان ادامه دارد.
روح قدسی الهی كه در قلم آن حضرت جريان يافت و به جميع عالم سرايت كرد و پيروان مظهر جديد خداوند آن را دريافت نمودند، لطافت و صبر و طراوت و خُرّمي به ارمغان آورد. اما اين ظاهرِ امر بود. در پس اين آرامش و شادمانی، قدرت و عظمتی فوق العاده با نفوذی عجيب، پايه های عالم را به لرزه آورد.
از طرفی دنيای قديم به كلی زير و زبر شد و روح الهی در جلوهٔ علم، هر مشكلی را آسان نمود و هر زحمتی را به رحمت تبديل فرمود و از طرف ديگر قلوب پاك و خالص بندگان را به طوری تحت تأثير قرار داده و می دهد كه صاحبان آن قلوب را حياتی جديد بخشيده و ميبخشد.
كسانی كه به ظهور جديد خداوند در عالم توجه می نمودند و خواسته های خود را در ارادهٔ او فدا می كردند، چنان از جام محبت و ايمان و ايقان سرمست می گشتند كه نه لذت مادی و نه سختی دنيا، هيچكدام آنان را از صراط مستقيمی كه به آن پی برده بودند، باز نمی داشت.
از همه عجيب تر آنكه، قلب اين بندگان از نشاط زندگی جديد روحانی به نحوی سرشار بود كه ديگر جايی برای اعتنا به بلا و يا انتقام از ظلم دشمنان در آن نبود. حتی دفاع از خويشتن را فراموش نمودند و به جای گريه و زاری بر سرنوشت خود، با فدای جان خويش، رسم شكرانه به جا آوردند و بر حقانيت آن شهادت دادند.
آنها معتقد بودند كه خداوند عالميان به فضل و موهبت خويش در هيكل بشری جلوه نموده و آنها را بندگان و دوستان خود ناميده و آمده تا ملكوت الهی را بر روی زمين برقرار سازد و بر عالم رنجور و مصيبت زده، لباس صلح و سلام ارزانی دارد.