حضرت عبدالبهاء اطفال را خیلی دوست داشتند و هر جا که کودکان بودند، حضرت عبدالبهاء آنجا بودند. بسیاری از اعراب که بهائی نبودند و الآن در اسراییل زندگی میکنند و خیلی پیرند، میگویند که وقتی بچه بودند، هر زمان که مریض میشدند اوّلین کسی که به دیدن آنها میشتافت حضرت عبدالبهاء بود. ایشان وسائل معالجه و دارو برای آنها میبردند. یکی از آنها امروز قهرمان قایقرانی در اسرائیل است. او میگوید حضرت عبدالبهاء به او یک انگشتر و دستمالی ابریشمیعنایت کردند. میگوید الآن هر وقت که برای مسابقه میرود، از پدرش میخواهد که انگشتر را به او بدهد که او را حفظ کند. بله آنها خیلی به حضرت عبدالبهاء محبّت دارند.
یک مرتبه پاسبان سالمندی را دیدم. از کلاه خزش فهمیدم که پروتستان است. کلاه بزرگ خز به سر داشت. نزد او رفتم و گفتم، “شما به زمانهای قدیم تعلّق دارید. حضرت عبدالبهاء را میشناختید؟” کتابی از جیبش بیرون آورد و گشود و شمایلی از حضرت عبدالبهاء به من نشان داد و گفت، “این پدر ما و برادر ماست. وقتی بچه بودم او به من غذا میداد. او به من درس میداد.” حضرت عبدالبهاء همه چیز برای آنها فراهم میکردند.
یک مرتبه کودکی حقّه ای زد. قطعه کاغذ نازکی برداشت و از روی خطّاطی زیبایی نسخه برداشت که به پدرش نشان دهد و بگوید میتواند مثل آن بنویسد. این واقعاً حقّه بود. قبل از آن که این کار را بکند، می خواست آن را در پاکتی بگذارد و به حضرت عبدالبهاء بدهد که بفرستند. حضرت عبدالبهاء آن را گرفتند و فرمودند، “من این را میفرستم، امّا امیدوارم مثل آن را هم بنویسی.” روز بعد، از او خواستند که به منزلشان برود و قلمی به او دادند و فرمودند، “این قلم متعلّق به پدر حضرت بهاءالله است و من این را به تو میدهم که تمرین خطّاطی کنی.” میدانید، ایشان او را به خاطر کاری که کرده بود سرزنش نکردند، امّا با محبّت و ملایمت به او فهماندند کاری که کرده بود، اشتباه بود.
(فاتح دلها، شرلی ماسیاس)