پیش از فروغ فرخزاد، شاعران و نویسندگان زن آثار بسیاری خلق کردهاند، اما فروغ تاثیرگذاری بیمانندی در ادبیات و نگاه زنان در جامعه گذاشت. او دیماه ۱۳۱۳ در تهران به دنیا آمد. ۱۶ سالگی با عشق ازدواج کرد و چند سال بعد از همسرش جدا شد در حالی که یک پسر کوچک داشت.
در فاصله ۱۷ تا ۲۳ سالگی سه کتاب شعر چاپ کرد؛ “اسیر”، “دیوار”، و “عصیان”. نام مجموعه اشعار نیمه اول زندگی شاعرانهاش نشان میدهد که یکی از محورهای مهم شعرهایش بیتابی، خشم از محدودیت و اسارت، نارضایتی و تقلا برای رهایی بوده است. هرچند خودش گفته بود که این مجموعهها را در سالهایی نوشته که هنوز به مرحله تفکر نرسیده و رشد نکرده بود، اما صداقت او در بیان ظرافتهای زنانه و جسارتش او را متمایز میکرد. جسارتی که حتی سالها بعد هم پذیرش آن برای جامعه محافظهکار ایران دشوار بود. از فروغ فرخزاد نقل شده که سال ۱۳۳۲ در نامهای گفته است “من به رنجهایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بیعدالتی مردان میبرند، کاملاً واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آنها به کار میبرم. آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیتهای علمی هنری و اجتماعی زنان است.” فروغ در شهریور ۱۳۳۷ با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز پیشرو آشنا و در شرکت او به نام گلستان فیلم مشغول کار شد. این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر داد.
او پاییز ۱۳۴۱ فیلم “خانه سیاه” است را از زندگی جذامیان آسایشگاه تبریز ساخت. فیلمی که شهرت او را به خارج از مرزهای ایران برد.
یک سال بعد مجموعه شعر تازه او به نام “تولدی دیگر” منتشر شد.
مهدی اخوان ثالث شاعر همدوره فروغ فرخزاد درباره این کتاب گفته است “من معتقدم تولدی دیگر نه تنها برای فروغ تولد تازهای بود، بلکه مولود همایون شعر زنده و پیشرو امروز ما و تولد تازه برای شعر پارسی است.”
فروغ با این کتاب و مجموعه بعدیاش به نام “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد”، نامش را در فهرست بزرگترین شاعران معاصر ایران ثبت کرد. هرچند آنقدر زنده نماند که تأثیر صداقت و جسارت نگاهش را در نسلهای بعد ببیند.
او ۳۲ سال بیشتر نداشت که در ٢۴ بهمن ۱٣۴۵ در تصادفی در تهران کشته شد.
رفتم ، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم کشانده بود
رفتم ، که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشک هاي ديده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در اين سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم
رفتم مگو ، مگو ، که چرا رفت ، ننگ بود
عشق من و نياز تو و سوز و ساز ما
از پرده ي خموشي و ظلمت ، چو نور صبح
بيرون فتاده بود يکباره راز ما
رفتم ، که گم شوم چو يکي قطره اشک گرم
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم که در سياهي يک گور بي نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم
اي سينه در حرارت سوزان خود بسوز
ديگر سراغ شعله ي آتش زمن مگير
مي خواستم که شعله شوم سرکشي کنم
مرغي شدم به کنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم که شبي بي خبر ز خويش
در دامن سکوت به تلخي گريستم
نالان ز کرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم که لايق تو و عشق تو نيستم
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دستهاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
همیشه کودکی باد را صدا میکرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره میزد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
شعر: سهراب سپهری (در رثای فروغ فرخزاد)
دکلمه: خسرو شکیبایی
“بزم موسیقی” کانالی متفاوت
@bazmemusighi