هرديني از دو قسمت اصول و فروع تشكيل شده است. علماي شيعه مي گويند اصول دين تقليدي نيست وهركس خود بايد آن را دريابد، اما فروع دين نيز تا آنجا كه ازخود قرآن معلوم است تقليد لازم ندارد، ولي در بعضي مواردكه فهم فروع دشوار مي گردد، علما بايد نظر دهند و پيروان يا مقلدين از ايشان تقليدكنند.
اين حقيقتي تاريخي است که مردان روحاني در اديان گذشته از جهتي حافظ محدوده اعتقاداتي بودند که به کار مردمان مي آمد و از جهت ديگر، فساد به دامان دين مي انداختند، که بازار حقيقت را کساد مي ساخت. روزگار قديم که دانش اندوختگان معدود بودند ، اقتضا مي کرد که زمام بي سوادان در دستان باسوادان باشد و چون آن باسوادان همه متقي نبودند، جامعه را به سويي مي بردند که اميالشان اقتضا مي کرد، نه آنچه که حقيقت دينشان مي خواست. همچنين علماء هر دين در زمان ظهور دين بعد، چون منافع خود را در خطر مي ديده اند، مهم ترين عامل نا آگاهي و اعراض مردم از دين جديد بوده اند، چنانچه اين حقيقت در تاريخ و قرآن نيز بيان شده است. اما دنيا امروزه تغيير کرده است. ارزش و اهميت فرد انسان در شناختن محيط پيرامون و توانايي در انتخاب نوع حرکت، مجال را از دنياي قديم ربوده است و ديگر داستان مريد و مراد در ميان افراد بشري وجهه اي جذاب ندارد و رو به نابودي است. تقليد که در ذات خود، حکايت از بي دانشي و بي خردي مي کند، مورد پسند روح جامعه بشر امروزي نيست. امروز، روز آزاد انديشي و تفکرات و تأملات شخصي است. بر همين اساس ديانت بهائي نيز مطابق با نياز و روح زمانه، داستان تقليد را به کناري نهاده است و هر شخص بهائي را موظف ساخته به جاي آن که ديگران برايش بينديشند و تصميم بگيرند، خود پرچم تحرّي حقيقت را به دست گيرد و بر اساس آن حرکت کند.
در دين بهائي بحث تقليد، آن طوركه درشيعه مطرح شده، وجود ندارد. علت آن هم اين است كه حضرت بهاءالله وحضرت عبدالبهاء با تعيين كتبي و رسمي جانشينان خود(به ترتيب زماني حضرت عبدالبهاء، حضرت ولي امرالله، بيت العدل اعظم)، اولاً راه اختلاف و تفرقه دائمي را برجامعه جهاني بهائي بستند، وثانياً با اين كار به جاي آن كه امور دين را به دست علمائي كه افكار و فتواهايشان متفاوت و موجب اختلاف و تفرقه در دين و جامعه است بسپارند، به جانشينان رسمي و مكتوب مزبور سپردند و به اين ترتيب وظيفه اي در زمينه استنباط احكام فرعي را براي احدي از علماي بهائي قائل نشدند. به اين دليل بهائيان دردوره دين بهائي فقط به فرامين بيت العدل اعظم عمل مي نمايند، و دچار اختلافات ناشي از فتواهاي متفاوت نمي شوند.
بنابر اين ديانت بهائي مردان روحاني از قبيل آخوند و مفتي و کشيش ندارد. ديانت بهائي مي آموزد که هر فرد بايد تا آنجا که ممکن است در راه پژوهش حقيقت بکوشد. بهائيان امور روزمره جامعه بهائي را از راه مشورت اداره مي کنند. در آيين بهائي کنار نهادن و حذف طبقه مردان روحاني، نويد بخش ايجاد سيستم نويني در اداره امور اجتماع نيز بوده است. بهائيان به جاي تکيه بر مردان روحاني ، سيستم مشاوره در امور جامعه مذهبي و حتي وضع قوانين ديني را مورد توجه قرار داده و پر واضح است که در سيستم مشاوره، خاخام، کشيش، موبد و يا آخوند، به عنوان کسي که آخرين حرف را مي زند، ديگر جايي ندارد. اين يکي از افتخارات ديانت بهائي است که اين سيستم ناپسند و مخرّب را از دين خود زدوده و به جاي آن بساط مجالس شور را بسط داده است.
بايد توجه کنيم که پس از پيامبران در هر دين، تقليد و سرسپردگي در امور اجتماعي و ديني ، اولين منشاء اختلاف و تحزّب بوده است. علماي اديان هر يک به راهي رفته و سخني گفته اند، بنابراين عده اي نيز بر گرد ايشان جمع شده و براي اثبات حقانيت خود، به مباحثه پرداخته اند و نتيجه منطقي اين سير تاريخي، دعوا، جنگ، تکفير و هرج و مرج مذهبي بوده است. اما بهائيان با حذف طبقه روحاني و پياده کردن سيستم انتخابات براي تصميم گيرندگان جامعه خود، مستقيما فرد پرستي و سپس تحزّب و فرقه سازي را در دين خود ناکارآمد ساخته اند. محوريت وحدت در آيين بهائي، مانع کلي براي به وجود آمدن تفرقه و تقليد است و در اين ميان نقش مرد روحاني که عامل اصلي تفرقه است، حذف شده است.