Similarly, call thou to mind the day when the Jews, who had surrounded Jesus, Son of Mary, were pressing Him to confess His claim of being the Messiah and Prophet of God, so that they might declare Him an infidel and sentence Him to death.
Then they led Him away, He Who was the Daystar of the heaven of divine Revelation, unto Pilate and Caiaphas, who was the leading divine of that age. The chief priests were all assembled in the palace, also a multitude of people who had gathered to witness His sufferings, to deride and injure Him. Though they repeatedly questioned Him, hoping that He would confess His claim, yet Jesus held His peace and spake not. Finally, an accursed of God arose and, approaching Jesus, adjured Him saying: “Didst thou not claim to be the Divine Messiah? Didst thou not say, ‘I am the King of Kings, My word is the Word of God, and I am the breaker of the Sabbath day’?” Thereupon Jesus lifted up His head and said: “Beholdest thou not the Son of Man sitting on the right hand of power and might?” These were His words, and yet consider how to outward seeming He was devoid of all power except that inner power which was of God and which had encompassed all that is in heaven and on earth. How can I relate all that befell Him after He spoke these words? How shall I describe their heinous behavior towards Him? They at last heaped on His blessed Person such woes that He took His flight unto the fourth Heaven.
“و ديگر آنکه روزی عيسی بن مريم را يهود احاطه نمودند و خواستند که آن حضرت اقرار فرمايد
بر اينکه ادّعای مسيحی و پيغمبری نمودند تا حکم بر کفر آن حضرت نمايند و حدّ قتل بر او جاری سازند. تا آنکه آن خورشيد سماء معانی را در مجلس فيلاطس و قيافا که اعظم علمای آن عصر بود حاضر نمودند. و جميع علما در آن محضر حضور هم رساندند و جمع کثيری برای تماشا و استهزاء و اذيّت آن حضرت مجتمع شدند. و هرچه از آن حضرت استفسار نمودند که شايد اقرار بشنوند حضرت سکوت فرمودند و هيچ متعرّض جواب نشدند. تا آنکه ملعونی برخاست و آمد در مقابل آن حضرت و قسم داد آن حضرت را که آيا تو نگفتی که منم مسيح اللّه و منم ملک الملوک و منم صاحب کتاب و منم مخرّب يوم سبت؟ آن حضرت رأس مبارک را بلند نموده فرمودند: “اَما تَری بانَّ ابْنَ الإِنسانِ قَد جَلَس عَن يَمينِ القُدرَةِ وَالقُوّةِ؟” يعنی آيا نمی بينی که پسر انسان جالس بر يمين قدرت و قوّت الهی است؟ و حال آنکه بر حسب ظاهر هيچ اسباب قدرت نزد آن حضرت موجود نبود مگر قدرت باطنيّه که احاطه نموده بود کلّ من فی السّموات و الارض را. ديگر چه ذکر نمايم که بعد از اين قول بر آن حضرت چه وارد آمد و چگونه به او سلوک نمودند. بالاخره چنان در صدد ايذاء و قتل آن حضرت افتادند که به فلک چهارم فرار نمود.”
استهزاء: مسخره کردن، ریشخند کردن/ استفسار: پرسیدن، جویا شدن/ متعرض: اعتراض کننده، ایراد گیرنده، مانع/ ملعون: لعن شده، لعنت شده/
فيلاطس: پونتیوس پیلاتس پنجمین حاکم ایالتی بود که یهودیان در آن ساکن بودند که از بیست و شش تا سی و شش میلادی تحت سلطه امپراتوری تیبریوس حدمت میکرد. او را امروز بیشتر برای محاکمه و مصلوب شدن حضرت عیسی میشناسند. در تمام چهار گزارش اناجیل ذکری از پیلاتس شده است. او تلاش میکرد که به نحوی اعمال قدرت کند تا حکم اعدام (مصلوب کردن) از حضرت مسیح برداشته شود. در انجیل متی اینگونه ذکر شده است که او دستانش را شستشو میدهد که نشان دهد که او مسئول اعدام مسیح نیست و با اکرام حکم به مرگ ایشان میدهد. در اینجا شرح داستان را از انجیل لوقا میاوریم:” آنگاه انبوه حضار، همگی برخاستند و عیسی را نزد پیلاتُس بردند. سپس او را چنین متهم کردند: «این مرد را یافتیم که قوم را گمراه میکند، مردم را از پرداخت مالیات به قیصر بازمیدارد و ادعا میکند که مسیح و پادشاه است.» پیلاتُس از او پرسید: «آیا تو پادشاه یهودیان هستی؟» عیسی پاسخ داد: «همان که تو خود میگویی.» آنگاه پیلاتُس به سران کاهنان و مردم گفت: «در نظر من این مرد مرتکب جرمی نشده است.» اما آنان اصرار ورزیدند و گفتند: «او در تمام یهودیه مردم را با تعالیم خود تحریک میکند، از جلیل شروع کرده و حتی تا اینجا هم آمده است.» پیلاتُس با شنیدن این سخن، پرسید که آیا او جلیلی است. وقتی معلوم شد که از جلیل، منطقهای در حوزهٔ اختیارات هیرودیس* آمده است، وی را نزد هیرودیس که او نیز در آن روزها در اورشلیم بود، فرستاد. وقتی هیرودیس عیسی را دید بسیار شاد شد؛ زیرا مطالب فراوانی در موردش شنیده بود و مدتها بود که میخواست او را ببیند. هیرودیس امید داشت که شاهد معجزهای از عیسی باشد. پس سؤالات بسیاری از عیسی کرد، اما عیسی جوابی به او نداد. سران کاهنان و علمای دین، مدام از جا برمیخاستند و بهشدّت او را متهم میکردند. همچنین هیرودیس و سربازانش به وی بیحرمتی کردند و هیرودیس برای تمسخر او، ردایی فاخر بر او پوشاند و سپس او را نزد پیلاتُس بازگرداند. در آن روز هیرودیس و پیلاتُس که پیش از آن با یکدیگر دشمنی داشتند، دوست یکدیگر شدند. سپس پیلاتُس سران کاهنان، بزرگان قوم و مردم را فراخواند و به ایشان گفت: «شما این مرد را به اتهام شوراندن مردم، نزد من آوردید. من در حضور شما از این مرد بازپرسی کردم، اما هیچ دلیلی بر صحّت اتهاماتی که شما به او نسبت میدهید، نیافتم. هیرودیس هم چیزی نیافت؛ زیرا وی را نزد ما بازگرداند و خود میبینید که او کاری نکرده است که سزاوار مرگ باشد. پس او را تنبیه و سپس آزاد خواهم کرد.» اما تمام جمعیت فریاد زدند: «او را اعدام کن* و باراباس را برای ما آزاد کن!» (باراباس به دلیل قتل و شورشی که در شهر شده بود، در زندان بود.) پیلاتُس بار دیگر با آنان صحبت کرد، چون میخواست عیسی را آزاد کند. اما آنان فریادزنان میگفتند: «او را بر تیر بیاویز! او را بر تیر بیاویز!»* برای بار سوم به آنان گفت: «چرا؟ چه کار بدی از او سر زده است؟ من هیچ دلیلی نیافتم که او را به مرگ محکوم کنم. پس او را تنبیه و سپس آزاد خواهم کرد.» اما آنان با صدای بلند درخواست کردند که او اعدام شود* و آنقدر اصرار ورزیدند که سرانجام فریادهایشان غالب آمد. پس پیلاتُس حکمی را که ایشان میخواستند، صادر کرد و مطابق درخواست آنان، مردی را که به دلیل شورش و قتل به زندان انداخته شده بود، آزاد کرد و عیسی را نیز تسلیم ایشان نمود تا هر چه میخواهند با او بکنند.”
قيافا: او کاهن اعظم و از ریش سفیدان یهودیان در مزان حضرت عیسی بود. مطابق با نوشته انجیل متی، پس از خیانت یهودا، عیسی مسیح را دستگیر و به خانه قیافا میبرند. او بود که طرح مصلوب کردن و قتل حضرت عیسی را داد.
انجیل متی، فصل ۲۶ آیه ۶۴”اَما تَری بانَّ ابْنَ الإِنسانِ قَد جَلَس عَن يَمينِ القُدرَةِ وَالقُوّةِ؟” یعنی: آیا نمیبینی که پسر انسان بر کرسی قدرت و قوت الهی نشسته است.
این آیه در اواخر فصل ۲۶کتاب متی آمده است، که شرح دستگیری حضرت مسیح است که در اینجا کل ما وقعه را از شام آخر تا آخر این باب ذکر میکنیم.
او هنوز صحبت میکرد که یهودا، یکی از آن دوازده نفر از راه رسید و همراه او عدهای زیاد از طرف سران کاهنان و ریشسفیدان قوم با شمشیر و چماق آمدند. آن خائن به همراهان خود چنین نشانهای داده بود: «کسی را که ببوسم، همان اوست. دستگیرش کنید.» یهودا مستقیم نزد عیسی رفت و به او گفت: «سلام استاد!»* و او را بهگرمی بوسید. عیسی به او گفت: «ای رفیق، به چه منظور اینجا آمدهای؟» سپس آن گروه به طرف عیسی آمدند، او را گرفتند و دستگیر کردند. در این هنگام یکی از همراهان عیسی دست به شمشیر برد، آن را بیرون کشید و خادم کاهن اعظم را با شمشیر زد و گوش او را قطع کرد. سپس عیسی به او گفت: «شمشیر خود را غلاف کن؛ زیرا هر که شمشیر کشد، با شمشیر نیز کشته شود. آیا فکر میکنی که نمیتوانم از پدرم درخواست کنم تا در همین لحظه بیش از ۱۲ لشکر* از فرشتگان را به کمکم بفرستد؟ در این صورت، نوشتههای مقدّس چگونه تحقق یابد که در آن پیشگویی شده بود، این وقایع باید رخ دهد؟» آنگاه عیسی به آن جمعیت گفت: «مگر من راهزن هستم که برای دستگیری من با شمشیر و چماق آمدهاید؟ هر روز در معبد مینشستم و تعلیم میدادم و مرا دستگیر نکردید. اما همهٔ اینها برای تحقق نوشتههای* انبیا روی داد.» سپس تمام شاگردان، او را ترک کردند و گریختند. کسانی که عیسی را دستگیر کرده بودند، او را نزد قیافا، کاهن اعظم بردند. در آنجا علمای دین و ریشسفیدان جمع بودند. اما پِطرُس دورادور، او را تا حیاط خانهٔ کاهن اعظم دنبال کرد و وقتی داخل شد با خدمتکاران نشست تا عاقبت کار را ببیند. در این میان، سران کاهنان و تمام اعضای سَنهِدرین* در پی شهادتهای دروغ علیه عیسی بودند تا او را بکشند. اما با این که شاهدان دروغین بسیاری پیش آمدند، هیچ دلیلی علیه او نیافتند. در آخر دو نفر جلو آمدند و گفتند: «این مرد گفت: ‹من میتوانم معبد خدا را ویران کنم و در ظرف سه روز آن را بسازم.›» با شنیدن این سخن، کاهن اعظم برخاست و به عیسی گفت: «جوابی نداری؟ اینان علیه تو چه شهادت میدهند؟» اما عیسی ساکت ماند. پس کاهن اعظم به او گفت: «تو را به خدای زنده سوگند میدهم، به ما بگو آیا تو مسیح، پسر خدا هستی!» عیسی گفت: «همان که تو خود گفتی. اما من به شما میگویم، از این پس پسر انسان را خواهید دید که به دست راست آن قدرتمند* نشسته است و بر ابرهای آسمان میآید.» آنگاه کاهن اعظم جامهٔ خود را چاک زد و گفت: «او کفر گفت! دیگر چه نیازی به شاهد داریم؟ حال خودتان کفرگویی او را شنیدید. نظر شما چیست؟» پاسخ دادند: «او سزاوار مرگ است.» سپس آب دهان به صورتش انداختند و با مشت او را زدند. عدهای نیز به او سیلی زدند و گفتند: «ای مسیح، ثابت کن که نبی هستی. به ما بگو چه کسی تو را زد؟» پِطرُس بیرون، در حیاط خانه نشسته بود که زنی خدمتکار نزد او آمد و گفت: «تو هم با عیسای جلیلی بودی!» اما او در مقابل همهٔ آنان انکار کرد و گفت: «نمیدانم چه میگویی.» بعد از آن که پِطرُس به طرف در خانه رفت، زنی دیگر متوجه او شد و به کسانی که آنجا بودند، گفت: «این مرد با عیسای ناصری بود.» پِطرُس بار دیگر انکار کرد و این بار قسم خورد و گفت: «من این مرد را نمیشناسم!» کمی بعد، کسانی که در آن اطراف ایستاده بودند، آمدند و به پِطرُس گفتند: «قطعاً تو هم یکی از آنانی؛ زیرا از لهجهات پیداست.» سپس پِطرُس شروع کرد به لعنت کردن و قسم خوردن و گفت: «من این مرد را نمیشناسم!» و همان لحظه خروس بانگ زد. آنگاه پِطرُس این گفتهٔ عیسی را به یاد آورد: «قبل از این که خروس بانگ برآوَرَد، سه بار مرا انکار خواهی کرد.» پِطرُس بیرون رفت و بهتلخی گریست.