مقدّمه
موعود عصارۀ عشق هیاکل الوهی ادوار پیشین است که به دست زمان سپرده میشود. گویی فروغی عشقآمیز از قلب گذشتههای دور میخیزد، قرون و اعصار را درمینوردد و در زمانی مقرّر، در مکانی معیّن، خورشیدسان، از افق زمان سربرمیآورد.
موعود، روح رهاییبخش نسلهای متوالی است که در تنگناهای تاریخ و در گسلهای تکامل، به گونۀ نیرویی تحرّکبخش، جوامع بشری را به پیش میراند. موعود نقطهای نورانی در ظلمت زمان است که پیوسته ذهن و روح مردمان را روشنی و پویایی میبخشد. و سرانجام، موعود محبوب، به گونۀ هیکلی انسانی از دل زمان بیرون میآید و بر مرکب زمان سوار میشود و عنان آن را در دست میگیرد؛ آنگاه زمان خود ارّابۀ ارادۀ او میگردد. موعود به قوایی غیبی زمان را بستر جریان مشیّت مهیمن خود میکند و مکان را مجرای فوران قدرت قاهرۀ خویش مینماید. آنگاه تمامی نمادهای رستاخیز حول هیکل او حلقه میزنند و هر کدام جلوهای از عظمت و اقتدارش را نمایان میسازند. و موعود که عصارۀ عشق و عطوفت تمامی تاریخ را با خود دارد، مردمان را به سوی خود فرامیخواند تا نزدیک شوند و از دست مکرمتش جام حیات جدید بستانند و از فم رحمتش اسرار یوم بدیع بشنوند. موعود محبوب سخت میکوشد تا خود را به آدمیان بشناساند؛ زیرا کسی را استطاعت آن نیست که مستقیماً به عرفانش فائز شود. او حیات بخشترین حقایق را در کلامش میریزد و به خلق محتاج ارزانی میدارد و زیباترین نغمات را در سخنش مینشاند و به مردمان محروم میرساند. او روح حیات میدمد و منظر نجات مینماید. او هر کاری میکند تا بلکه خلایق به معرفتش موفّق شوند و از فضل و رحمتش نصیب برند. معرفت موعود مهمترین موضوع زمان میشود و مَحبَّت موعود لازمترین فرایند روزگار میگردد.
اما اذهانی که به خرافههای قرون آلوده شده، چگونه او را بشناسد؟ و ارواحی که با تفالههای تاریخ آغشته گشته، چطور او را دریابد؟ همین جا است که مردمان دو دسته میشوند. یک دسته آنانی که دست و دل از آنچه داشتهاند میشویند و همۀ هستی خود را به ید خلاق موعود میسپارند و یک دسته آنانی که سخت به آنچه داشتهاند میچسبند و در مقابل موعود صف میآرایند و ذهنیّات ذلیل و حدسیّات حقیر خود را ملاک معرفت او قرار میدهند. گروه اوّل از گندابهای تاریخ کنده میشوند و در عرصۀ خلق بدیع قدم مینهند و گروه دوّم در فاضلابهای زمان فرو میروند و در آن پنهان میشوند. گروه اوّل جان را در کف ایثار میگیرند و فدای موعود میکنند و گروه دوّم جان را به جدال میآمیزند و برای فنای موعود به پا میخیزند. دستۀ اوّل در جرگۀ ملائک وارد میشوند و در خط مقدّم خلق بدیع جای میگیرند و دستۀ دوّم با ابلیس جلیس میگردند و به کشتار ملائک میخیزند؛ آن گاه رفته رفته این سؤال بزرگ بر سینۀ سموات مینشیند که چه چیز آنان را در خیمهگاه موعود در آورد و چه چیز اینان را در اردوگاه ابلیس جای داد؛ این سؤال بزرگ
حتّی خورشید نیمروزی را هم متحیّر میکند و این پرسش سترگ حتّی ستارگان شبگاهی را نیز به شگفتی میآورد. چرا آنان در جرگۀ قربانیان موعود جای گرفتند؛ و چرا اینان در جبهۀ قاتلان موعود مقر گزیدند؟ عوامل عرفان آنان چه بود، و موانع معرفت اینان چه؟
و هنگامی که شمس جمال موعود در سیمای سمایی باب اعظم تجلّی کرد، مخلصان با جان به استقبالش شتافتند و مغرضان به جنگ با جبروتش برخاستند؟ و اکنون پرسش بزرگ این است: آنچه بخصوص شیعیان منتظر ایران را از ایمان به موعود محبوبشان بازداشت چه بود؟ و آنچه که همچنان آنان را از عرفان حضرتش منع میکند چیست؟
روزی روزگاری که شیعیان مشتاقانه برای دخول در عبادت ماه رمضان آماده میشدند، حضرت موعود را در سربازخانۀ شهر تبریز، در حالی که رأس یکی از فدائیانش بر سینهاش سپر شده بود، با طنابی به میخی آهنین آویختند و در سه نوبت پیاپی، هر نوبت دویست و پنجاه تفنگ را به سویش نشانه رفتند و به فرمان یکی از همان شیعیان منتظر، آتش گشودند. قریب ده هزار نفر از منتظران ظهور حضرتش که بر بامهای اطراف گرد آمده بودند، صحنۀ تیرباران محبوب مُنجی خود را تماشا کردند و بعد هم خود را برای مناسک سنگین ماه رمضان و ادای ننگین عبادت به درگاه حضرت احدیّت، آماده نمودند. و اکنون همچنان نسلهای بَعدی موعودکُشان، محبان مؤمنش را در عرصۀ ایران زمین به دار میآویزند و به جوخۀ رگبار میسپارند و به ظلمت زندان میافکنند تا شاید به کلی از این دیار دیرین معدوم و مفقود گردند؛ سرزمینی که وجهی جانسوز و وجهی دلافروز، هر دو را داراست. امّا قدرت و نفوذ موعود آنچنان بود و هست و بغض و عُدوان دشمنانش نیز آنچنان بود و هست که هنوز نه آنان از میدان مهیّای قربانی هراسی دارند و نه اینان از تازیانۀ تنبیه الهی باکی. اقبال آنان بسی مستحکم است و مُدام، و اعراض اینان هم بسیار مشخّص است و مستدام. آن اقبال را فقط ید رحمت الهی پاداش تواند داد و این اعراض را نیز تنها دست قدرت صمدانی عقوبت تواند کرد. و باز باید پرسید، از خورشید خروشان پرسید، و از ماه و ستارگان پرسید، از گنبد بلند مسجدها پرسید و از دیوار ضخیم حوزهها پرسید، که چه بوده است علّت این اعراض عظیم؟ چه عاملی منتظران عاشق را به موعودکُشانی شایق تبدیل کرد؟ چه دستانی به جای نوازش گیسوان موعود، پنجه در رخسارش افکندند و چه کسانی به جای رساندن آب گوارا به لبهایش، زهر هلاک در گلوگاهش ریختند؟ چه کسی حکم تیرباران موعود را صادر کرد و چه شخصی آن را به اجرا آورد؟ آن مقامات و مراتبی که فرایند خجستۀ انتظار را به غرّش رگبار تبدیل نمودند که بودند؟ و آن افکار و عقایدی که اشتیاق حضور را به کینۀ موفور مبدّل ساختند چه بودند؟ قتل موعود محبوب فقط یک بار در بستر تاریخ مدوّن رخ داده بود و ننگ آن هم بر دوش قوم یهود نشست، و اکنون شیعیان ایران یکبار دیگر حادثه را در ابعادی بس وسیعتر و و خیمتر تکرار کردند و زمانی که مشیّت حیّ قدیر، یهودی سرگردان را به منزلگاه خود عودت داد و کل موجودیت او را سپر حفاظ مغز و قلب امر اعظمش مقرّر کرد، به صرف عدالت، آن ننگ تنبیهی را از دوش یهودان برداشت و بر کمرگاه شیعیان گذاشت.