The essence of these words is this: they that tread the path of faith, they that thirst for the wine of certitude, must cleanse themselves of all that is earthly—their ears from idle talk, their minds from vain imaginings, their hearts from worldly affections, their eyes from that which perisheth.
They should put their trust in God, and, holding fast unto Him, follow in His way. Then will they be made worthy of the effulgent glories of the sun of divine knowledge and understanding, and become the recipients of a grace that is infinite and unseen, inasmuch as man can never hope to attain unto the knowledge of the All-Glorious, can never quaff from the stream of divine knowledge and wisdom, can never enter the abode of immortality, nor partake of the cup of divine nearness and favor, unless and until he ceases to regard the words and deeds of mortal men as a standard for the true understanding and recognition of God and His Prophets.
” جوهر اين باب آنکه سالکين سبيل ايمان و طالبين کؤوس ايقان بايد نفوس خود را از جميع شئونات عرضيّه پاک و مقدّس نمايند، يعنی گوش را از استماع اقوال و قلب را از ظنونات متعلّقه به سُبُحات جلال و روح را از تعلّق به اسباب ظاهره و چشم را از ملاحظه کلمات فانيه و متوکّلين علی اللّه و متوسّلين اليه سالک شوند تا آنکه قابل تجلّيات اشراقات شموس علم و عرفان الهی و محلّ ظهورات فيوضات غيب نامتناهی گردند. زيرا اگر عبد بخواهد اقوال و اعمال و افعال عباد را از عالِم و جاهل ميزان معرفت حقّ و اوليای او قرار دهد هرگز به رضوان معرفت ربّ العزّه داخل نشود و به سر منزل بقا نرسد و از جام قُرب و رضا مرزوق نگردد.”
سالک: در اصطلاح عُرَفا کسي را گويند که از نَفْس و هَوي بگذرد و در مقامات سلوک الي الله قدم گذارد و به تأييد الهي از هفت منزل يا هفت وادي بگذرد تا به سر منزل مقصود رسد- در امر مبارک منظور کسي است که براي شناختن حق که عبارت از مظهر اوست خود را آماده نمايد و از اوهام و تقاليد بگذرد و باتعقل و تفکر تام و با توکل به فضل الهي قدم در راه تحقيق نهد تا به سرمنزل مقصود رسد . ( از قاموس ايقان )
شئونات عرضیه: اموری که خارج از فطرت و ذات انسانی است. شئون فانیه. عرض در مقابل جوهر قرار دارد. جوهر ویژگی های ذاتی است. عرض، ویژگی هایی است که عارض میشود. یعنی به ذات و اصل، اضافه میشود.
سُبُحات جلال يا سُبُحات مجللّه يا سُبُحات بشر: منظور شُؤون و امور و حالاتي است که مانع اقبال نفوس به مظهر امرالله و توجهشان بخدا گردد که در مقامي تقاليد و مسموعات باطله و يا کلمات مانعه و يا سخنان رادعه علماي رسوم است و در مقامي اصطلاحات و يا معاني متصوره بر بعضي آيات و اصطلاحات مثل خاتم النبيين و در مقامي جاه و جلال و عزت و مال دنياست.
“در حدیث کمیل بن زیاد نخعی آمده است : کمیل گفت: حقیقت چیست؟ علی علیه السلام فرمود: ترا به حقیقت چه کار؟ کمیل گفت: آیا من صاحب سر تو نیستم؟ علی علیه السلام فرمود : بلی ولی آنچه از من لبریز می شود به تو می تراود. کمیل عرض کرد : آیا مثل تو سائل را نا امید میکند؟ پس آن حضرت علیه السلام فرمود: حقیقت پرده برداری از انوار سبحات جلال است بدون اشاره به ( ذات) پس کمیل گفت : برای روشن شدن بر من بیفزا! علی علیه السلام فرمود : محو موهوم به همراه صحو معلوم. کمیل عرض کرد : زیاده بفرمایید. امیرالمومنین فرمود : پاره شدن پرده ها و پوشیدگی ها به دلیل غلبه سر. کمیل گفت : بیفزا. امام فرمود : جذب احدیت به خاطر صفت توحید. کمیل گفت : بیفزا! حضرت فرمود : نوری که از پگاه ازل طلوع میکند ، پس آثارش بر هیاکل توحید نور می افشاند. کمیل گفت : بیفزا! حضرت فرمود : چراغ را خاموش کن که صبح دمید.”
نکته: میزان برای شناخت حق و اولیای او نمیتواند اقوال و افعال و اعمال عباد باشد.
حضرت بهالله میفرمایند: معرفت منوط به عرفان نفس عباد بوده که به بصر و قلب و فطرت خود، حق را ادراک نمایند چه که تقلید، کفایت ننماید؛ چه در اقبال و چه در اعراض. اگر به این مقام اعلی فائز شوی به منظر اکبر که مقام استقامت و مجاهده ی فی الله است، واصل خواهی شد (امر و خلق جلد ۱صفحه ی ۱۴)
انقطاع:
” ای پسر تراب کور شو تا جمالم بينی و کَر شو تا لحن و صوت مليحم را شنوی و جاهل شو تا از علمم نصيب بری و فقير شو تا از بحر غنای لا يزالم قسمت بيزوال برداری . کور شو يعنی از مشاهده غير جمال من و کر شو يعنی از استماع کلام غير من و جاهل شو يعنی از سوای علم من تا با چشم پاک و دل طيّب و گوش لطيف بساحت قدسم در آئی ” ( ق ١١ کلمات مکنونه )
” مقصود از انقطاع ، انقطاع نفس از ما سوی اللّه است يعنی ارتقاء بمقامی جويد که هيچ شيء از اشياء از آنچه در ما بين سموات و ارض مشهود است او را از حقّ منع ننمايد يعنی حبّ شیء و اشتغال بآن او را از حبّ الهی و اشتغال بذکر او محجوب ننمايد ” ( ص ٣٤٩ مجموعه الواح حضرت بهاءاللّه )
” باری مقصود از انقطاع اسراف و اتلاف اموال نبوده و نخواهد بود بلکه توجّه الی اللّه و توسّل باو بوده و اين رتبه بهر قسم حاصل شود و از هر شيئی ظاهر و مشهود گردد اوست انقطاع و مبدأ و منتهای آن “
” ای رفيق از هر ثيابی برهنه شو و از هر آلايشی مجرّد گرد قميص نيستی بپوش و بر سرير محويّت و فنا جلوس کن. از خدا جز خدا مطلب و از حقّ بغير از رضايش مجو. از خود بيگانه شو تا در ظلّ رحمت خداوند يگانه درآئی و از وجود مفقود شو تا حيات محمود يابی. وقت جانفشانيست و هنگام نجات از اين عالَم فانی. آنچه منتهی آمال خلق است قسم بجمال حقّ از خاک پست تر. تو آنچه در ملکوت وجود مقبول و محبوب، تعلّق بآن ياب و مفتون آن گرد تا از شجره زندگانی ميوه رحمانی يابی و از حيات عنصری بقای ابدی سرمدی جوئی ” ( ص ١٢٨ ج ٢ منتخباتی از مکاتيب حضرت عبدالبهاء)
” انقطاع بعدم اسباب نيست بلکه بعدم تعلّق قلب است. ما در طهران شب دارای هر چيز بوديم فردا صبح جميع را غارت کردند بدرجه ای رسيد که قُوْت لايَمُوت نداشتيم، من گرسنه بودم، نان نداشتيم، والده قدری آرد در دست من ميريخت بجای نان ميخوردم، با وجود اين مسرور بوديم ” ( ص ١٨٧ ج ٢بدائع الآثار)
” دو نفر رفيق يکی غنيِ منقطع بود با يکی فقيرِ دنيا دار بخواهش فقير چون بغتةً مسافر شدند از جميع علائق و اسباب گذشته رفتند. شخص فقير ديد واقعاً رفيق غنی ترک جميع تعلّقات نموده و از تمام اموال و اوضاع گذشته ميرود خيال مراجعت ندارد باو گفت حالا که ميرويم پس صبر کن تا من برگردم حِماری دارم او را همراه خود بياورم. رفيقِ غنی گفت تو مردِ سفر نيستی زيرا نتوانستی از يک حمار صرف نظر کنی امّا جميع شوکت و ثروت خود را من ترک کرده بگفته تو آمدم و هيچ فکر مراجعت ننمودم با آنکه همه چيز داشتم ولی تو برای مراجعت بيقراری با آنکه جز يک حمار چيز ديگری نداری. پس انقطاع به عدم تعلّق قلب است نه عدم اسباب. قلب چون فارغ باشد و بنار محبّت اللّه مشتعل جميع امور مادّی و شؤون جسمانی سبب ترويج کمالات روحانی انسان گردد و الّا غريق بحور آلايش است ولو فلسی نزد او موجود نباشد ” ( ص ٨ – ١٨٧ج ٢ بدائع الاثار)
” احبّای ايران اکثر اوقات پياده سفر مينمودند. هر جا خسته ميشدند ميخوابيدند. در سايه هر درختی که ميخواستند راحت ميکردند. يکی، وقتی وارد اميری شد. شخص امير خواست هديه ای باو بدهد باصرار يک پيرهن را باو داد. بعد از آن چون در صحرا خسته شد پای درختی پيرهن را زير سر گذاشته خوابيد. از وسوسه خيال خواب نرفت و مکرّر ديد که دزدی در خيال بردن پيرهن است. آخر الامر برخاست پيرهن را دور انداخت و گفت تا اين پيرهن و تعلّق آن با من است من راحت نيستم. پس راحت در ترک آن است. چند خواهی پيرهن از بهر تن / تن رها کن تا نخواهی پيرهن “(ص ٢٧١ ج ١ بدائع الاثار )