Furthermore, by sovereignty is meant the all-encompassing, all-pervading power which is inherently exercised by the Qá’im whether or not He appear to the world clothed in the majesty of earthly dominion. This is solely dependent upon the will and pleasure of the Qá’im Himself.
You will readily recognize that the terms sovereignty, wealth, life, death, judgment and resurrection, spoken of by the scriptures of old, are not what this generation hath conceived and vainly imagined. Nay, by sovereignty is meant that sovereignty which in every dispensation resideth within, and is exercised by, the person of the Manifestation, the Daystar of Truth. That sovereignty is the spiritual ascendancy which He exerciseth to the fullest degree over all that is in heaven and on earth, and which in due time revealeth itself to the world in direct proportion to its capacity and spiritual receptiveness, even as the sovereignty of Muhammad, the Messenger of God, is today apparent and manifest amongst the people. You are well aware of what befell His Faith in the early days of His dispensation. What woeful sufferings did the hand of the infidel and erring, the divines of that age and their associates, inflict upon that spiritual Essence, that most pure and holy Being! How abundant the thorns and briars which they have strewn over His path! It is evident that wretched generation, in their wicked and satanic fancy, regarded every injury to that immortal Being as a means to the attainment of an abiding felicity; inasmuch as the recognized divines of that age, such as ‘Abdu’lláh-i-Ubayy, ‘Abú-‘Ámir, the hermit, Ka‘b-Ibn-i-Ashraf, and Nadr-Ibn-i-Hárith, all treated Him as an impostor, and pronounced Him a lunatic and a calumniator. Such sore accusations they brought against Him that in recounting them God forbiddeth the ink to flow, Our pen to move, or the page to bear them. These malicious imputations provoked the people to arise and torment Him. And how fierce that torment if the divines of the age be its chief instigators, if they denounce Him to their followers, cast Him out from their midst, and declare Him a miscreant! Hath not the same befallen this Servant, and been witnessed by all?
“و ديگر آنکه مقصود از سلطنت، احاطه و قدرت آن حضرت است بر همه ممکنات و خواه در عالم ظاهر به استيلای ظاهری ظاهر شود يا نشود. و اين بسته به اراده و مشيّت خود آن حضرت است. و ليکن بر آن جناب معلوم بوده که سلطنت و غنا وحيات و موت و حشر و نشر که در کتب قبل مذکور است مقصود اين نيست که اليوم اين مردم احصاء و ادراک می نمايند. بلکه مراد از سلطنت سلطنتی است که در ايّام ظهور هر يک از شموس حقيقت بنفسه لنفسه ظاهر می شود و آن احاطه باطنيّه است که به آن احاطه می نمايد کلّ من فی السّموات و الارض را، و بعد به استعداد کون و زمان و خلق در عالم ظاهر به ظهور می آيد چنانچه سلطنت حضرت رسول حال در ميان ناس ظاهر و هويداست. و در اوّل، امر آن حضرت آن بود که شنيديد. چه مقدار اهل کفر و ضلال که علمای آن عصر و اصحاب ايشان باشند بر آن جوهر فطرت و ساذج طينت وارد آوردند. چه مقدار خاشاک ها و خارها که بر محلّ عبور آن حضرت ريختند. و اين معلوم است که آن اشخاص به ظنون خبيثه شيطانيّه خود اذيّت به آن هيکل ازلی را سبب رستگاری خود می دانستند زيرا که جميع علمای عصر به مثل عبداللّه اُبَيّ و ابو عامر راهب و کعب بن اشرف و نضر بن حارث، جميع آن حضرت را تکذيب نمودند و نسبت به جنون و افترا دادند و نسبت هائی که نَعُوذُ بِالّله مِن اَن يَجری بِهِ المِدادُ اَو يَتَحَرّکَ عَلَيه القَلمُ اَو يَحمِلَهُ الاَلواحُ. بلی، اين نسبت ها بود که سبب ايذای مردم نسبت به آن حضرت شد. و اين معلوم و واضح است که علمای وقت اگر کسی را ردّ و طرد نمايند و از اهل ايمان ندانند چه بر سر آن نفس می آيد چنانچه بر سر اين بنده آمد و ديده شد.”
عبداللّه اُبَيّ
عبدالله فرزند ابی بن سلول، کنیه اش ابوحباب و از مردم قبیله خزرج و ساکن مدینه بود.او برادر رضاعی عثمان بن عفان و پدر جمیله همسر حنظله غسیل الملائکه است.
گرچه عبدالله ابن ابی بعد از ایمان آوردن یثربی ها مسلمان شد لکن در دل او مرض نفاق بود به گونه ای که از او با عنوان سرور منافقین صدر اسلام نام برده می شود .
عبدالله بن ابی نقش بسیار مهمی در تحریک یهودیان مدینه در شکستن پیمان با مسلمانان داشت که باعث جنگهایی نیز شد .اصولا در هر فتنه ای در مدینه نام عبدالله ابی در لیست فتنه گران هم وجود دارد .در ساخت مسجد ضرار با تحریک ابو عامر نقش بسزایی داشت.
از طرفی عبدالله بن عبدالله بن ابی فرزند او به رسول خدا مومن و نسبت به پدرش نفرت شدیدی داشت لکن به امر دین و رسول خدا به پدرش احترام می گذاشت اما از مواضع او هر گز پیروی نمی کرد روزی در پی نفاقی سخت از پدرش، نزد رسول خدا آمد و گفت : شنیده ام که می خواهی پدرم را به کیفر آنچه گفته است بکشی ؛ اگر چنین است مرا امر بفرما تا او را بکشم و سرش را نزد تو آورم چرا که می ترسم دیگری را مامور کشتن او کنی و من نتوانم کشنده پدرم را ببینم که در میان مردم راه می رود و او را بکشم .حضرت رسول فرمودند : با وی مدارا می کنیم و تا در میان ماست با وی به نیکی رفتار خواهیم کرد و بدینوسیله عبدالله را از کشتن پدر منصرف نمود. نقل است که او در نبرد فتح مصر تحت رهبری عمروعاص شرکت داشته و بعدها بر بخشی از مصر تحت حکومت او حکمرانی کرده است و بعد از خلعیت عمرو عاص از حکومت مصر توسط عثمان به جای او والی مصر شده است.
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويـد: ايـن آيـات دربـاره عـبـداللّه بـن ابـى مـنـافـق و همفكرانش نـازل شـده، و جـريـان از ايـن قـرار بـود كـه بـه رسـول خدا خبر دادند قبيله بنى المصطلق براى جنگ با آن جـنـاب لشـكـر جـمـع مـى كنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدر زن خود آن حضرت، يـعـنـى پدر جويريه، است. رسول خدا چون اين را بشنيد بـا لشـكـر بـه طـرفـشـان حركت كرد، و در يكى از مزرعه هاى بنى المصطلق كه به آن مـريسيع مى گفتند، و بين درياى سرخ و سرزمين قديد قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشـكـر بـه هـم افتادند و به قتال پرداختند. لشكر بنى المصطلق شكست خورد، و پا بـه فـرار گـذاشـت، و جـمـعـى از ايـشـان كـشـتـه شـدنـد. رسول خدا اموال و زن و فرزندشان را به مدينه آورد. در همين بينى كه رسول خدا بر كنار آن آب لشكرگاه كرده بـود، نـاگـهـان آبـرسـان انصار از يك طرف، و اجير عمر بن خطاب كه نگهبان اسب او و مـردى از بـنى غفار بود از طرف ديگر كنار چاه آمدند تا آب بكشند. سنان جهنمى آبرسان انـصـار و جـهـجـاه بـن سـعيد غلام عمر (به خاطر اينكه دلوشان به هم پيچيد) به جان هم افـتادند، جهنى فرياد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فرياد برآورد اى گروه مهاجر (كمك كمك ).
مردى از مهاجرين به نام جعال كه بسيار تهى دست بود به كمك جهجاه شتافت (و آن دو را از هـم جـدا كـرد). جـريـان بـه گـوش عـبـداللّه بـن ابـى رسـيـد، بـه جـعـال گـفت : اى بى حياى هتاك چرا چنين كردى ؟ او گفت چرا بايد نمى كردم، سر و صدا بـالا گـرفـت تـا كـار بـه خـشـونـت كـشيد، عبداللّه گفت : آن كسى كه بايد به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بكنم كه ديگر، هوس چنين هتاكى را نكنى. عـبد اللّه بن ابى در حالى كه خشم كرده بود به خويشاوندانى كه نزدش بودند – كه از آن جمله زيد بن ارقم بود – گفت : مهاجرين از ديارى ديگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خـواهـنـد مـا را از شـهـرمان بيرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمايى مى كنند، به خدا سوگند مثل ما و ايشان همان مثلى است كه آن شخص گفت :(سـمـن كـلبـك يـاكلك – سگت را چاق كن تا خودت را هم بخورد). آگاه باشيد به خدا اگـر بـه مدينه برگشتيم تكليفمان را يكسره خواهيم كرد، آن كس كه (عزيزتر) است ذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد نـمـود، و مـنـظـورش از كـلمـه عـزيـزتـر خـودش، و از كـلمـه (ذليل تر) رسول خدا بود. سـپـس رو بـه حـاضـران كـرد، و گـفـت : ايـن كارى است كه شما خود بر سر خود آورديد، مـهاجرين را در شهر خود جاى داديد، و اموالتان را با ايشان تقسيم كرديد، امروز مزدش را بـه شـمـا مـى دهـنـد، بـه خـدا اگـر پـس مـانـده غـذايـتـان را بـه جـعـال ها نمى داديد، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى كرد از شهر شما خارج گشته به عشاير و دوستان خود ملحق شوند. در ميان حاضران از قبيله عبد اللّه، جوان نورسى بود به نام (زيد بن ارقم ) وقتى او ايـن سـخنان را شنيد گفت : به خدا سوگند ذليل و بى كس و كار تويى كه حتى قومت هم دل خـوشـى از تـو نـدارنـد، و محمد هم از ناحيه خداى رحمان عزيز است، و هم همه مسلمانان دوسـتش دارند، به خدا بعد از اين سخنان كه از تو شنيدم تودوست نخواهم داشت. عبداللّه گفت : ساكت شو كودكى كه از همه كودكان بازيگوش تر بودى.
زيـد بـن ارقـم بـعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا رفت، و جـريـان را بـراى آن جـنـاب نـقـل كـرد. رسـول خـدا در حـال كـوچ كـردن بود، شخصى را فرستاد تا عبداللّه را حاضر كرد، فرمود: اى عبدالله ايـن خـبـرهـا چـيـسـت كـه از نـاحـيـه تـو بـه من مى رسد؟ گفت به خدايى كه كتاب بر تو نـازل كـرده هـيـچ يك از اين حرفها را من نزده ام، و زيد به شما دروغ گفته. حاضرين از انـصـار عـرضـه داشـتـند: يا رسول اللّه او ريش سفيد ما و بـزرگ مـا اسـت، شما سخنان يك جوان از جوانان انصار را درباره او نپذير، ممكن است اين جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبداللّه را نفهميده باشد. رسـول خـدا عبداللّه را معذور داشت، و زيد از هر طرف از ناحيه انصار مورد ملامت قرار گرفت.
رسـول خـدا قبل از ظهر مختصرى قيلوله و استراحت كرد و سـپـس دسـتـور حـركـت داد. اسـيد بن حضير به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحيت داد، (يـعـنـى گـفـت السـلام عـليـك يـا نـبـى اللّه )، سـپـس گـفـت : يـا رسـول اللّه ! شـمـا در سـاعـتـى حـركـت كـردى كه هيچ وقت در آن ساعت حركت نمى كردى ؟ فرمود: مگر نشنيدى رفيقتان چه گفته ؟او پـنـداشـتـه اگـر بـه مـديـنـه بـرگـردد عـزيـزتـر ذليـل تـر را بـيـرون خـواهـد كـرد. اسـيـد عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه تـو اگـر بـخواهى او را بيرون خواهى كرد، براى اينكه او به خدا سوگند ذليـل اسـت و تـو عـزيـزى. آنـگـاه اضـافـه كـرد: يـا رسـول اللّه ! بـا او مـدارا كـن، چـون بـه خـدا سـوگـنـد خـدا تـو را وقـتـى گسيل داشت كه قوم و قبيله اين مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى كردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملك و سلطنت خود را در دست تو مى بيند.
پـسـر عـبداللّه بن ابى – كه او نيز نامش عبداللّه بود – از ماجراى پدرش با خبر شد، نـزد رسـول خـدا آمـد، و عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه ! شـنـيـده ام مـى خـواهـى پـدرم را بـه قتل برسانى، اگر چنين تصميمى دارى دستور بده من سر او را برايت بياورم، چون به خـدا سـوگـنـد خـزرج اطـلاع دارد كـه مـن تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى كنم، و در خـزرج هيچ كس به قدر من احترام پدر را رعايت نمى كند، و من ترس اين را دارم كه غير مرا مأمور ايـن كـار بـكنى، و بعد از كشته شدن پدرم، نفسم كينه توزى كند، و و اجازه ندهد قـاتـل پـدرم رازنـده ببينم كه در بين مردم رفت و آمد كند، و در آخر وادارم كند او را كه يك مـرد مـسـلمـان بـا ايـمـان اسـت بـه انـتـقـام پـدرم كـه مـردى كـافر است بكشم، و در نتيجه اهـل دوزخ شـوم. حـضـرت فرمود: نه، برو و همچنان با پدرت مدارا كن، و مادام كه با ما است با او نيكو معامله نما.
مـى گويند: رسول خدا در آن روز تا غروب و شب را هم تا صـبـح لشـكـر را بـه پـيـش راند، تا آفتاب طلوع كرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نـداد، آنـگـاه مـردم را پـيـاده كـرد، و مردم آن قدر خسته بودند كه روى خاك افتادند، و به خـواب رفـتـنـد، و آن جـنـاب ايـن كـار را نـكـرد مـگـر بـراى ايـنـكـه مـردم مجال گفتگو درباره عبداللّه بن ابى را نداشته باشند.
آنـگـاه مـردم را حركت داد تا به چاهى در حجاز رسيد، چاهى كه كمى بالاتر از بقيع قرار داشت، و نامش (بقعاء) بود. در آنجا بادى سخت وزيد، و مردم بسيار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: منافقى عظيم امروز در مدينه مرد، بعضى از حضار پرسيدند: منافق عظيم چه كسى بوده ؟ فرمود: رفاعه. مردى از منافقين گفت : چگونه دعوى مى كند كه من علم غيب دارم، آن وقت نمى داند شترش كجا است ؟ آن كسى كه به وحى برايش خبر مى آورد چرا به او نمى گـويـد شـتـر كجا است ؟ در همان موقع جبرئيل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نيز مـحـل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم) هر دو خبر را به اصـحـابـش اطـلاع داد، و فـرمود: من ادعا نمى كنم كه علم به غيب دارم، من غيب نمى دانم، و ليكن خداى تعالى به من خبر داد كه آن منافق چه گفت و شترم كجا است. شتر من در دره است. اصحاب رفتند و شتر را در همانجا كه فرموده بود يافته با خود آوردند، و آن منافق هم ايمان آورد.
و هـمـين كه لشگر به مدينه برگشت ديدند رفاعه بن زيد در تابوت است، و او فردى از قبيله بنى قينقاع، و از بزرگان يهود بود كه در همان روز مرده بود.
زيد بن ارقم مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا به مدينه رسيد من از شدت اندوه و شرم خانه نشين شدم، تا آنكه سوره منافقون در تصديق زيد، و تـكـذيب عبداللّه بن ابى نازل شد. آنگاه رسول خدا گوش زيـد را گـرفـته او را از خانه اش بيرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت، و گـوشـت درسـت شـنـيـده بـود، و دلت درسـت فـهميده بود، و خداى تعالى در تصديق آنچه گفتى قرآنى نازل كرد.
عـبـد اللّه بـن ابـى در آن مـوقـع در نـزديـكـى هـاى مـديـنـه بـود، و هـنـوز داخـل مـدينه نشده بود، همين كه خواست وارد شود، پسرش عبداللّه بن عبداللّه بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانيد، و از ورود پدرش جلوگيرى كرد، و به پـدر گـفـت : واى بـر تـو ايـن چـه كـارى بـود كـه كردى ؟ و به پدر خود گفت : به خدا سـوگـنـد جز با اذن رسول خدا نمى توانى و نمى گذارم داخـل مـديـنـه شـوى، تـا بـفـهـمـى عـزيـزتـر كـيـسـت، و ذليـل تـر چـه كـسـى اسـت. عـبـداللّه شـكـايـت خـود از پـسـرش را بـه رسـول خـدا پـيـام داد. رسـول خـدا شـخصى را فرستاد تا به پسر او بگويد مـزاحـم پـدرش نـشـود. پـسـر گـف ت : حـالا كـه دسـتـور رسول خدا رسيده كارى به كارت ندارم. عبداللّه بن ابى داخل مدينه شد، و چند روزى بيش نگذشت كه بيمار شد و مرد.
وقـتـى سـوره مـنافقون نازل شد، و دروغ عبداللّه برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند كـه چـنـد آيـه شـديـد اللحـن دربـاره ات نـازل شـده، مـقـتـضـى اسـت نـزد رسول خدا روى تا آن جناب برايت استغفار كند، عبداللّه در پـاسـخ سـرى تـكـان داد، و گـفـت : بـه من گفتيد به او ايمان آورم ، آوردم. تكليف كرديد زكات مالم را بده مدادم، ديگر چيزى نمانده كه بگوييد برايش سجده هم بكنم. و در همين سـر تـكـان دادنـش ايـن آيـه نـازل شـد كـه : (و اذا قيل تعالوا يستغفر لكم رسول اللّه لووا روسهم… لا يعلمون ).
ابو عامر راهب
ابوعامر كه نصرانى بودنش در جاهلیت نیز گزارش شده، به رهبانیت روى آورده بود؛ لباس خشن مىپوشید و از دانش اهل كتاب نیز آگاهى داشت؛از همین رو به «راهب» معروف بود. پس از هجرت به جهت عدم پذیرش اسلام به فرموده پیامبر او را فاسق (كسى كه از طاعت خدا و دین حنیف خارج شده) خواندند. پس از جنگ بدر، وى همراه با چندین نفر از اهل قبیلهاش به مكه فرار كرد و مشركان مكه را همواره به جنگ با پیامبر صلى الله علیه و آله تشویق مىكرد. ابوعامر در غزوه احد در سپاه مشركان حضور داشت و مىكوشید انصار را در این غزوه با خود همراه سازد كه بىنتیجه ماند.این دشمنى همیشگى وى با خدا و پیامبر، مورد اشاره آیه ۱۰۷سوره توبه نیز هست.
«لِمَن حارَبَ اللّهَ و رَسولَهُ مِن قَبلُ…»
نقل شده كه به پیامبر گفت: باهر قومى كه با تو بجنگند، همراه خواهم بود. وى تا سال فتح مكه در آنجا بسر برد؛ هنگام فتح مكه به طایف رفت و با اسلام آوردن مردم طایف به شام عزیمت كرد و در آنجا، تنها و مطرود از وطن (نهم یا دهم هجرى)در «قِنَّسرین» مُرد. مرگ وى را به نفرین پیامبر صلى الله علیه و آله دانستهاند كه پس از آمدن ایشان به مدینه ادعا كرد پیرو دین حنیف است و وقتى پیامبر فرمود: من بر این دینم و آن را بىپیرایه و پاك آوردهام، گفت: خداوند، دروغگو را مطرود و غریب و تنها بمیراند و پیامبر با گفتن آمین فرمود: خداوند با كسى كه دروغ مىگوید، چنین كند.
کعب بن اشرف
از بزرگان و ثروتمندان یهود و از مخالفان حضرت رسول اکرم در مدینه بود. پدرش از اعراب بنینَبهان، تیرهای از قبیلهٔ طَیِّیء، و مادرش عَقیله، دختر ابوحُقَیق (از بزرگان بنینَضیر) بود. او چون شاعر بود او را فَحْل فَصیح نامیده اند. او فعالیتهای تبلیغاتی و اقتصادی بسیاری بر ضد مسلمانان داشت، و اشعاری درباره ی فساد زنان مسلمان میسرود، تداوم این دشمنیها سبب شد که رسول خدا(ص) دستور قتل او را صادر کند. بنا بر روایتی، لفظ طاغوت در آیه ۶۰ سوره نساء به او اشاره دارد.
نضر بن حارث
نضر بن الحارث بن علقمة بن کلدة بن عبد مناف، از شیاطین قریش، مردى ظالم، فتنهانگیز و از شدیدترین افراد قریش در دشمنی و تکذیب پیامبر اکرم(ص) و از زنادقه قریش به شمار میرفت. او همواره قریش را بر عداوت پیامبر(ص) تحریک و تحریض مینمود تا از آزار ایشان غافل نشوند. خود او نیز پیوسته پیامبر(ص) را رنجانیده و با آنحضرت دشمنی میکرد. نضر، صاحب نظر و اطلاع از حکایات فارسیان بوده و با مسیحیان و یهودیان نیز ارتباط داشت. در معارضه و مخالفت او با پیامبر آمده است که هر گاه پیامبر(ص)، تبلیغ رسالت مینمود و کلام خدا را بر مردم میخواند، او نیز در مقابله با ایشان قصّه و داستانها و حکایات پادشاهان عجم را بازگو میکرد.نضر بن حارث تلاشهای بیوقفهای را به همراه تعدادی از قریشیان مانند عقبة بن ابیمعیط در ممانعت از تبلیغ رسالت پیامبر(ص) انجام میداد. از جمله این تلاشها یاری جستن آنان از یهودیان مدینه بود. یهودیان پیشنهاد طرح سؤالاتی از پیامبر را به آنان دادند. انتظار پیامبر برای دریافت وحی در خصوص پاسخ به پرسش آنان شیوع حرفهاى توهین آمیز مردم قریش و بیاعتمادی برخی به پیامبر(ص) گردید که موجبات رنجش ایشان را فراهم نمود. نضر بن حارث از جمله طراحان و هم پیمانان نقشهی قتل پیامبر اکرم(ص) در دار الندوة شناخته شده است. این توطئه با آگاه شدن پیامبر(ص) و خوابیدن حضرت علی(ع) در بستر ایشان با ناکامی مواجه گردید. در نهایت باید گفت؛ او از آتش افروزان جنگ بدر به شمار میآید. او به همراه عقبه و ابو جهل با نسبت ترس دادن به افرادی؛ چون حارث بن عامر، حکیم بن حزام، و أبا البختری، و على بن أمیة بن خلف که از حضور در جنگ بدر اکراه داشتند، آنان را ناگزیر به شرکت در این جنگ نمودند. در شرایطی که اسلام هنوز همچون نهالی نورس و در حال رشد و گسترش بود، و مسلمانان هنوز آسیبپذیر بودند، ضرورت داشت تا دشمنان معاند و توطئهگر که تهدیدی جدّی برای جان پیامبر و مسلمانان بودند و مانعی در مسیر تبلیغ دین به شمار میآمدند، از میان برداشته شوند. شاید بتوان گفت از عوامل سرسخت و جدّی در مقابله با پیامبر، اسلام و مسلمان نضر بن حارث و عقبة بن ابیمعیط بودند که بنابر این گزارشها هر دو نیز پس از اسارت از میان تمام اسیران اعدام گردیدند. واقدى در «مغازى» مینویسد: “چون پیامبر از بدر بیرون آمد و به محل أثیل رسید. اسیران را پیش آنحضرت آوردند … مقداد گفت این اسیر من است. پیامبر فرمود: گردنش را بزن! و آنگاه گفت: خدایا! مقداد را به فضل خودت بینیاز گردان! على بن ابیطالب نضر را در أثیل با شمشیر کشت”
“نَعُوذُ بِالّله مِن اَن يَجری بِهِ المِدادُ اَو يَتَحَرّکَ عَلَيه القَلمُ اَو يَحمِلَهُ الاَلواحُ” بیان از جمال اقدس ابهی است که مضمون آن چنین است: پناه میبرم به خدا، هرگز مرکب به نوشتن آن جاری نشود و قلم به شرح و نگارش آن حرکت نکند و صفحات کتب و الواح طاقت و تحمل قبت آن همه اذیت و آزار را ندارد.