بخشی از مثنوی کوی دوست
سروده ی مهرزاد پاینده
ولادت حضرت اعلی و دوران طفولیت ایشان
خوشا شهر شیراز جنت طراز
که شد مولد مظهر بی نیاز
کهن شهری از دوره ی پیشداد
که خود پور طهمورثش بر نهاد
رسول خدا گفت گر علم و دین
شود در ثریا هویدا یقین
بجویند مردانی از فارس آن
که افزون شود علم و ایمانشان
به شیراز نزدیک شاه چراغ
به بازار مرغ و در آن کوچه باغ
یکی خانه چون غرفه ای از جنان
سزاوار میلاد موعود جان
از آنِ عموی حنون مادرش
علی نام و شد والد همسرش
پدر سید از نسل آل عبا
خوشا نام نیکش محمد رضا
خوشا سیّده فاطمه مادرش
که موعود پرورد از گوهرش
هزار و دویست و سی و پنجمین
سنه بعد هجرت که موعود دین
قدم بر جهان ترابی نهاد
درخت وجود اینچنین میوه داد
به فجر نخست از محرم ببین
چه غوغا بپا در زمان و زمین
دریغا پدر ناگهان در گذشت
که طفلش از آن سایه بی بهره گشت
پدر وار شد مهربان دایی اش
علی خال اعظم به دلداریش
علیِّ محمد همان ذات سبع
چو بسم الَهَش با حروفات سبع
ز اطفال ممتاز از کودکی
به اخلاق و هوش از همان کوچکی
تنش نازک آراتر از شاخ گل
ولی جانش آیینه ی عقل کُل
شکیبا و آرام ، پاک و زلال
همه عاشق آن جمال و کمال
چو دایی به تحصیل او میل داشت
ورا مکتب شیخ عابد گذاشت
نهان گفت حالات او را به شیخ
صفات و کرامات او را به شیخ
که روزی به حمام در خواب بود
سراسیمه بر خاست و لب گشود
که حمام هادی کنون شد خراب
تلف شد سه طفل و زنی با عذاب
دمی بعد آواز شد این خبر
همان عدّه جان را نبرده بدر
چنین گفت روزی که دیدم به خواب
ترازویی از آسمان خورد تاب
به یک کفّه بنشسته صادق امام
رسیده زمین کفّه ی آن هُمام
مرا دستی از غیب بالا گرفت
به کفّهء دگر بر نهاد ای شگفت
که این کفّه آمد به روی زمین
به رؤیا حقیقت عیان شد چنین
معلم پذیرفت تعلیم او
بتدریج خود کرد تعظیم او
بدو گفت روزی یک از کودکان
چرا درس خود را نخوانی تو هان؟
همان دم یکی کودک این بیت خواند
ز حافظ که از غیب بر لب براند
“ز عرش خدایت زنند این صفیر
در این دامگه چون بماندی اسیر؟”
علیِّ محمد بدان طفل گفت
همین است پاسخ، نشاید نهفت
بدو آفرین کرد طفل صغیر
که شاگرد اویند طفل و کبیر
روایت کند طفل همدرس باب
که بود علم او بی نیاز از کتاب
به درس معلم نیازی نداشت
به خواندن توانا و خوش مینگاشت
همه منتظر تا شود عالِمی
که مانَد عجب زان دَها عالَمی
دریغا که دعویِّ دیگر نمود
که عزم مقامی فراتر نمود
کند طفل دیگر حکایت که باب
به مکتب نیامد برِ شیخ و شاب
از او شیخ عابد به تعجیل خواست
رود در پی باب و بیند کجاست
چو رفتم بدیدم نماز آورد
به درگاه ایزد نیاز آورد
چو آمد بدو گفت شیخ از غضب
کجا بوده ای ای فلان بی سبب ؟
بفرمود در نزد جدّم رسول
به اندیشه شد شیخ فقه و اصول
بدو گفت تو طفل ده ساله ای!
که در نوبهاران گل و لاله ای
چه حاجت تو را بر عبادات شاق؟!
گهی در مصلّی گهی در رواق
بفرمود خواهم به راهی روم
که روزی همانند جدّم شوم
یک از روزها گرم شد گفتگو
بمابین استاد و طلاب او
به تفسیر بسم الَله از هر طرف
احادیث آورده شد از سَلف
ولی شیخ زان جمله راضی نشد
دلایل به دلخواهِ قاضی نشد
ز طلّاب مهلت طلب کرد و گفت
چو فردا شود دُرِّ معنی بسفت
که ناگاه آن کودک نازنین
بفرمود آن شیخ را اینچنین:
که تفسیرتان با حدیث علی
نباشد موافق به قول ولی
که فرمود غیب و عیان هر چه هست
در آیات قرآن بیان گشته است
هر آنچه در آیات قرآن بود
بدان سوره ی حمد پنهان بود
همه سورهء حمد در بسمِلِه
نهان شد به اجزای هر مساله
همه بسمله هست در بای آن
منم نقطه ی زیر باء ای مِهان
چو شیخ این شنید از چنان طفل خرد
ز اعجاب سر در گریبان ببرد
به طلاب گفت این چه افسانه است؟!
چه رازی در این طفل دردانه است؟!
من این درس هرگز نگفتم به او
نکرده تبارش چنین گفتگو
که گویم چنین گفت طوطی صفت
شگفتا از این طفل پر معرفت!
سپس گفت ای طفل بر گو به ما
چنین نکته آموختی از کجا؟
بفرمود بیتی ز حافظ که گر
شود فیض روح القدُس چاره گر
کند دیگری آنچه عیسی بکرد
شد از این سخن آتش شیخ سرد
سپس دست کودک گرفت و ببرد
به نزدیک خال و بدیشان سپرد
که این طفل هرگز ندارد نیاز
به تعلیم، چون هست دانای راز
از این گفتهء شیخ ،خال گرام
شد آزرده از طفلِ عالی مقام
بدو گفت آخر نگفتم مگر
که باشی چو آن کودکان دگر؟
نگویی سخنهای پر رمز و راز
مبادا بمانی ز تحصیل باز ؟
بدو شیخ عابد بگفت ای رفیق
دل کودکت هست نرم و رقیق
به خود واگذارش نکوهش مکن
به تغییر تقدیر کوشش مکن
پس از سالها شیخ عابد شنید
همان طفل بُرقَع ز رخ برکشید
جهان را صلا زد که مهدی منم
به جانهای سرگشته هادی منم
بدین دعوتِ راست لبیک گفت
به وصفش لئالی منثور سُفت…
نوجوانی حضرت باب و ایام تجارت ایشان
در آن روزها باب دهساله بود
که از مکتب شیخ دوری نمود
به کار تجارت به همراه خال
به شیراز مشغول شد پنج سال
سپس سوی بوشهر هجرت گزید
کماکان به کار فروش و خرید
به صدق و امانت مُشارالبنان
ز کالای او کس ندیده زیان
ز اجناس مکروه پرهیز داشت
اگر چه بسی سود لبریز داشت
چو تریاک ناپاک و تیر و تفنگ
که اسباب رنجند و ننگند و جنگ
ز هندوستان چای و نیل و شکر
قماش و متاع مفید دگر
ز ایران گل خشک و فرش و گلاب
تجارت نمودی به نظم و حساب
به کار تجارت اساسی جدید
نهاد و بساطی خوش و تازه چید
از آن جمله رسم بد دَبّه را
بکلی برانداخت در کارها
چو گفتند این رسم دیرین ماست
تعامل چو شد وقت تخفیفهاست
بفرمود زود است هر نادرست
بدین ملک گردد صحیح و درست
رسوم غلط را ز بنیان کَنَم
نظامی نوین جانشین میکنم
از ایشان بروزات زینسان بسی
به بوشهر دیدند چون هر کسی
سرانگشت حیرت گزیدند و خال
به سیّد جواد اینچنین گفت حال
که او را نصیحت کند چون پدر
که زینگونه اندیشه ها کن حذر
که از تاجر اینگونه علم و رصد
نیارد ثمر غیر حِقد و حسد
بدو گفت ای خال بر او مگیر
که او نیست چون ما به دنیا اسیر
“پری رو ندارد تحمل حجاب
در ار بندی از روزن افتد نقاب”
سفر حضرت باب به کربلا
چو از عمر او رفت بیست و دو سال
پیامی فرستاد روزی به خال
که شوق زیارت به جان من است
که افتد ضریح حسینم به دست
به بوشهر آیید تا کارها
معطل نماند به بازارها
پس از رتق و فتقِ حساب و کتاب
سوی کربلا کرد پا در رکاب
یکی سال شد در حریم حرم
به دیدار جدّش مقیم حرم
حسن از زنوز این حکایت کند
ز دیدار او تین روایت کند:
که روزی به دنبال استاد خویش
همان سید کاظم نگهدار کیش
حضور جوانی مبارک قدم
که نادیده بودم مشرف شدم
جوان بر در استاده در انتظار
به سر سبز عمامه ای مشکبار
خضوعش چنان بود کاندر کلام
نگنجد که گُنگیم در این مقام
شد استاد ما محو دیدار او
سرافکنده از لطف بسیار او
اتاقی ز گلهای تر مشک بیز
نشاط آور و دلکش و عشق خیز
به کف میزبان ساغری نقره فام
خنُک شربتِ شهدِ شیرین به جام
جوان گفت چون داد جام ظهور
“سَقا ربُّهم ” این “شراب طهور”
چنان شاد شد سید کاظم چو خورد
که عقلم به کیفیّتش ره نبُرد
که در نزد مسلم حرام است و شرّ
غذا خوردن از کاسه ی سیم و زر !
بازگشت حضرت باب از کربلا
چو در کربلا ماند کمتر ز سال
ز شیراز آمد پی ِ باب ٫ خال
از او خواست :” از کربلا باز گرد
که مادر شد از دوریت زار و زرد
که شد هفت سال این عذاب فراق
به شیراز بازآ ز ملک عراق”
اثر چون نمیکرد اصرار او
فرو ماند سرگشته در کار او
بناچار خواهش به استاد بُرد
سر رشته بر سید کاظم سپرد
پذیرفت از سید کاظم سخن
که رجعت کند باز سوی وطن
ازدواج حضرت اعلی
سرافراز شیراز و شیرازیان
که شد باز منزلگه آن جوان
پر از زندگی شد زمین و زمَن
چو برگشت آن روح رفته به تن
دل مادر از وصل فرزند شاد
دعاگو که دیگر جدایی مباد
در اندیشه تا پایبندش کند
به عشقی مگر در کمندش کند
عمو زاده ای داشت مادر چو ماه
بنام خدیجه دو زلفش سیاه
برای پسر خواستگاریش کرد
عروس بلند اختر خویش کرد
خدیجه شب قبل در خواب دید
ز پیشانی اش فاطمه بوسه چید
همین خواب فرداش تعبیر شد
بر او فخر جاوید تقدیر شد
از این اقتران کودکی زاده شد
بهین نام ِ احمد بدو داده شد
دریغا که چون شبنم صبحگاه
ز دیدار خورشید بر شد چو آه
ندیده جهان بر جهان دیده بست
دل باب و مامش در این غم شکست
قضای الهی چنان خواست تا
نمانَد ز موعود نسلی بجا
در این سوگ با حق مناجات کرد
چنین با خدا شرح حاجات کرد :
“ الهی مرا کاش همچون خلیل
هزاران پسر بود چون اسمعیل
که در راه حبِّ تو قربان کنم
فدا در ره عهد و پیمان کنم
مرا عشق احمد که کردم فدا
ز عشق احَد کی نماید جدا ؟
چنان آتش عشق تو روشن است
که جز تو نه عشقی به جان من است
همه جز تو را سوخت این نار عشق
که درد است درمان بیمار عشق
که تا جان نسازم به قربان تو
تنم تا نغلطد به میدان تو
نگردیده تا سینه ام چاکْ چاک
به صدها گلوله تپیده به خاک
نگیرد دل آرام و جانم سکون
مگر غرقه گردم به دریای خون
الا ای یگانه خداوندگار
کنم این یگانه پسر را نثار
قبولش کن و آرزویم برآر
سر آغازِ جانبازی ِمن شمار
که خونم به راه تو جاری شود
درخت بیان آبیاری شود
به خونم بده قوه ای پر اثر
که این سدره گردد پر از شاخ و بر
شود جمع در سایه اش مرد و زن
جهان گردد از میوه اش یک وطن “
تن نازنین احمدش را فشرد
به سینه ٫ سپس در مزارش سپرد
در آن بقعه ی بی بی ِ دختران
نهان زیر سروی چو گنجی گران
کانال نغمات روحانی (https://t.me/Naqamaterooh)