What more shall We say? The universe, were it to gaze with the eye of justice, would be incapable of bearing the weight of this utterance! In the early days of Our arrival in this land, when We discerned the signs of impending events, We decided, ere they happened, to retire.
We betook Ourselves to the wilderness, and there, separated and alone, led for two years a life of complete solitude. From Our eyes there rained tears of anguish, and in Our bleeding heart there surged an ocean of agonizing pain. Many a night We had no food for sustenance, and many a day Our body found no rest. By Him Who hath My being between His hands! notwithstanding these showers of afflictions and unceasing calamities, Our soul was wrapt in blissful joy, and Our whole being evinced an ineffable gladness. For in Our solitude We were unaware of the harm or benefit, the health or ailment, of any soul. Alone, We communed with Our spirit, oblivious of the world and all that is therein. We knew not, however, that the mesh of divine destiny exceedeth the vastest of mortal conceptions, and the dart of His decree transcendeth the boldest of human designs. None can escape the snares He setteth, and no soul can find release except through submission to His will. By the righteousness of God! Our withdrawal contemplated no return, and Our separation hoped for no reunion. The one object of Our retirement was to avoid becoming a subject of discord among the faithful, a source of disturbance unto Our companions, the means of injury to any soul, or the cause of sorrow to any heart. Beyond these, We cherished no other intention, and apart from them, We had no end in view. And yet, each person schemed after his own desire, and pursued his own idle fancy, until the hour when, from the Mystic Source, there came the summons bidding Us return whence We came. Surrendering Our will to His, We submitted to His injunction.
“باری، چه اظهار نمايم که امکان را اگر انصاف باشد طاقت اين بيان نه. و اين عبد در اوّل ورود اين ارض چون فی الجمله بر امورات محدثه بعد اطّلاع يافتم، از قبل مهاجرت اختيار نمودم و سر در بيابان های فراق نهادم و دو سال وحده در صحراهای هجر بسر بردم و از عيونم عيون جاری بود و از قلبم بحور دم ظاهر. چه ليالی که قوت دست نداد و چه ايّام که جسد راحت نيافت. و با اين بلايای نازله و رزايای متواتره فوَالَّذی نفسی بِيَدِهِ کمال سرور موجود بود و نهايت فرح مشهود. زيرا که از ضرر و نفع و صحّت و سقم نفسی اطّلاع نبود. به خود مشغول بودم و از ما سوی غافل. و غافل از اينکه کمند قضای الهی اوسع از خيال است و تير تقدير او مقدّس از تدبير. سر را از کمندش نجات نه و اراده اش را جز رضا چاره ای نه. قسم به خدا که اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه. و مقصود جز اين نبود که محلّ اختلاف احباب نشوم و مصدر انقلاب اصحاب نگردم و سبب ضرّ احدی نشوم و علّت حزن قلبی نگردم. غير از آنچه ذکر شد خيالی نبود و امری منظور نه. اگرچه هر نفسی محملی بست و به هوای خود خيالی نمود. باری، تا آنکه از مصدر امر حکم رجوع صادر شد و لابدّاً تسليم نمودم و راجع شدم. ”
محدثه: احداث شده، به وجود آمده/ عیون: چشم ها، چشمه ها/ رزایاء: بلایا/ متواتره: پی در پی/ فوَالَّذی نفسی بِيَدِهِ: قسم به کسی که جانم در دست اوست/ اوسع: فراخ و گشاده تر/
“قسم به خدا که اين مهاجرتم را خيال مراجعت نبود و مسافرتم را اميد مواصلت نه”
حضرت بهاءالله، تنها حدود یک سال پس از ورود به بغداد، به سرزمین غیر مسکونی و کوهستانی کردستان مهاجرت کردند و حدود دو سال به تنهایی در آنجا زندگی کردند. ایشان وقت خود را صرفِ تفکر و تامّل دربارۀ اشارات و مفاهیم هدف آسمانی که به آن فرا خوانده شده بودند، نمودند. این دوره یادآور هجرت حضرت موسی به کوه سینا، ٤٠ شبانه روز حضرت مسیح در صحرا، و انزوای حضرت محمد در غار حرا است. در این مدت هیچیک از منسوبین و پیروان حضرت بهاءُالله از مکان و محلّ زندگی ایشان خبری نداشتند. بعد از ورود به بغداد گروه پریشان بابیان بسوی وجودِ مبارکِ حضرت بهاءُالله متوجّه شدند زیرا حضرتشان مصمّم بودند حیاتی تازه در کالبد جامعۀ بابیان بدمند. شهرت مقام و قدرتِ نفوذ حضرتشان عامل حسادت و جدائی بسیاری گردید. حضرت بهاءُالله مُلبس به اَلبسۀ درویشی و در کوه های سَرگَلو در میان کوه های کردستان تشریف بردند. حضرت بهاءُالله مانند زاهدانِ مُعتکف در غاری در میان کوه ها اقامت نمودند. ابوالقاسم، خادم ایشان، تنها کسی بود که از محلّ اقامت ایشان آگاه بود. حضرت بهاءُالله از وی خواسته بودند که روزانه در مواقع لزوم به دهی به نام سلیمانیه برای تهیۀ آذوقه برود. در سال ۱۸۴۴ افسری از نیروی دریایی انگلیس دربارۀ سلیمانیه نوشته «با مقایسه با یکی از دهات فقیر و دور افتادۀ انگلیس، سلیمانیه از تعدادی از منازل کوچک و مخروبه تشکیل شده بود که کمی بدتر به نظر می رسید.» مردم آن محلّ حضرت بهاءُالله را به عنوان «درویش محمّد ایرانی» می شناختند. شهرت حضرت بهاءُالله زمانی بالا گرفت که قطعۀ خطاطی شده به قلم مبارک به دست شیخ اسماعیل، رهبر صوفی آن منطقه رسید. همان طوری که بَهائیّه خانم، صبیۀ [دختر] والاگهر حضرت بهاءُالله نقل می کنند، روزی شاگردِ محصّلی که بوسیلۀ معلّمش به دلیل بَد خطی تنبیه شده بود گریان و نالان در خارج از مدرسه در حرکت بود که نَفْسِ مقدّسی از علّت گریۀ وی جویا شد و به وی فرمودند که «محزون مباش، نسخۀ دیگری خواهم نوشت و تعلیم خواهم داد که چگونه بنحو بهتری خطاطی نمائی». بعد از دوسال تنها خبری که از حضرت بهاءُالله رسید به علّت کشته شدن نابهنگام ابوالقاسم بود که در یکی از ایّام راهزنان وی را زخمی نموده که نهایتاً باعث فوت وی شد. قبل از وفاتش به آنانی که به قصد نجاتش آمده بودند گفته بود که آنچه که به همراه از نقدینه و دیگر اشیاء دارد متعلّق به درویش محمّد ایرانی است که در کوه های کردستان هستند. هنگامی که این اخبار به بغداد رسید حدس عائلۀ مبارکه که ایشان باید حضرت بهاءُالله باشند، صحّت یافت. عائلۀ مبارکه دو نفر از یاران را فرستادند که از هیکل مبارک تمنّای مراجعت نمایند. مدّتی کوتاه قبل از بازگشت به بغداد حضرت بهاءُالله به همراهان فرمودند که ایّام آسایش و آرامش ایشان در این کرۀ خاکی به انتها رسیده.