2007-02-04
از زمان ظهور دیانت جدید (بابی و بهائی) مخالفین که منافع خود را در خطر می دیدند به صورت های مختلف تمام تلاش خود را برای پنهان کردن حقیقت به کار برده اند و در این سبیل از تهمتهای ناروا و اکاذیب به عنوان حربه های به ظاهر مفید استفاده کرده اند. حتی نویسندگان کتب مختلف هم برای نوشتن مقاله یا کتاب درباره این دیانت بجای مطالعه کتب مذهبی آنان به ردیه ها مراجعه کرده اند و البته این حرکتی است که در زمان ظهور ادیان عتیقه چون دیانت یهود و مسیح و نیز دیانت اسلام از طرف مخالفین آنها صورت گرفته است.
اخیراً (1379)کتابی به نام «چهره های ناپیدا» توسط نشر لاله کویر یزد در 164 صفحه به ویرایش محمد آ. و چاپ افست سید الشهداء(ع) یزد در 5000 نسخه و با اهداف فوق الذکر منتشر شده است و متاسفانه جزو مدارک و اسناد کتابخانه ملي و مجلس شوراي اسلامي نيز میباشد. از سبک و نحوه نگارش و ماهیت این مجموعه، هر منصفی حتی بدون مطالعه کتاب و فقط با ورق زدن آن به عدم اعتبار و عدم سندیت این کتاب پی خواهد برد. در سطور ذیل سعی میگردد توضیحات بیشتری نسبت به این مجموعه در اختیار خوانندگان محترم بگذاریم.
از آنجایی که این کتاب خاطرات دو جاسوس خارجی در ایران می باشد که در پیش گفتار ذکر شده که این نسخه از برگردان عربی به فارسی ترجمه شده است ، طبیعتاً باید مترجم و یا مترجمینی داشته باشد، که البته ذکری از نام مترجم این کتاب ذکر نشده است! در پیشگفتار کتاب که باید درانتها امضای مترجم یا فرد نویسنده و یا حتی ناشر کتاب را داشته باشد؛ نیز فاقد هر گونه امضاء می باشد. نداشتن فهرست و کتابنامه بروش علمی نیز از جمله نواقص مشهود کتاب مذکور است که همگی از اعتبار این کتاب می کاهد. ویرایشگر هم خود را در حد «محمد آ.» معرفی کرده است. درباره نویسنده و مترجم هم فقط اشاره به «دانشجویی لبنانی که خاطرات همسفر جاسوس بریتانیا را از فرانسبه به زبان عربی بازگردانید و در بیروت منتشر کرده باشد»شده است. ویرایش کننده (محمد آ) و یا نویسنده یا هر کس دیگر که این کتاب را نوشته یا ویرایش کرده (که البته در قسمتهای بعدی توضیحات بیشتری در خصوص ماهیت وی خواهم آورد) زحمت پیدا کردن نام این دانشجوی لبنانی را هم بخود نداده است. حال اگر از این سهل انگاری چشم پوشی کنیم، سئوالی که مطرح می شود این است که: خاطرات آقای دالگورکی جاسوس شوروی توسط چه کسی ترجمه شده است؟!! در کتاب هیچ اشاره ای به این موضوع نشده است و از کجا معلوم که شخص ویرایشگر با میل و ذوق و سلیقه و اهداف شوم خود و با استفاده از کتب ردیه که چیزی جز خلاف واقعیت نمی نویسند به نقل از آقای دالگورکی مطالبی ننوشته باشد؟!!!!
واقعیتی است که وقتی حقیقیت مورد تمسخر انسان های سطحی و مغرض قرار گیرد هویتش بیشتر آشکار می شود. نمی دانم آیا واقعاً کسی پیدا می شود که بتواند این داستان را درباره پیدایش آئین بهائی باور کند؟ آیا براستی می توان پذیرفت که دیانتی جهانی که در همه کشورهای عالم مستقر شده است و نظام اقتصادی آن میلیون ها نفر را از ادیان مختلف جذب کرده است حاصل ساخته های سیاسی یک فرد باشد؟ آیا کسی می تواند باور کند که بیست هزار نفر که جانشان را برای اثبات حقّانیت این دیانت فدا کرده اند صرفاًَ مزدور بوده اند؟ آیا مجتهدین بنامی که عمرشان را صرف تحقیق در قرآن کریم و کشف حقیقت کرده اند و از علمای طراز اول محسوب می شوند چون یحیی دارابی، ابوالفضل گلپایگانی، ملاحسین بشرویه ای و صدها نفر دیگر که نامشان در تاریخ ثبت است فریب پول آقای دالگورکی را خورده اند؟
اگر چه سعی شده است داستان واقعی به نظر آید اما تناقض های آشکار آن نمی تواند از نظر خواننده دقیق مخفی ماند. بنظر میرسد که داستان نویس این کتاب لازم بود دقت بیشتری را در پرداختن این داستان بنماید. مثلاً وقتی آقای دالگوری به کشورش باز می گردد کوچکترین شکّی درباره حقانیت دیانت اسلام در قلبش باقی نیست. تا حدّی که می خواهد دیگران را نیز تبلیغ نماید. در جای دیگر همین شخص قصد می کند که اسلام را نابود نماید و در آن فرقه سازی نماید انگار که دستگاه الهی و شریعت آسمانی بازیچه است و هر کس هر بلایی خواست می تواند سرآن بیاورد!
نویسنده داستان معلوم نمی کند که این قدرت افسانه ای آقای دالگورکی از کجا آمده و چگونه دربار ایران اسلام آوردن یک فرد سیاسی روسی را اینقدر ساده لوحانه باور می کنند و در جمیع امورکشور او را امین بلکه مرجع مطاع خود می شمارند؟
خوب بود اقلاً مستندات تاریخی (اگر وجود دارد) ارائه می شد. حالا اگر هم فرض کنیم که این داستان را تحت عنوان خاطرات، واقعاً یک فرد روسی نوشته است (با انگیزه هایش هم کاری نداریم) آیا می تواند اساس یک دیانت را که صدها کتاب تاریخی و استدلالی مویّد آنست را زیر سئوال ببرد؟
جالب اینکه برای واقعی جلوه دادن داستان چه بسیار تهمت و توهین که به مردم ایران، علمای اسلام و فرهنگ ایرانی وارد شده است و عجب در آنست که چگونه مترجم محترم و ناشر ارجمند راضی شده اند مطالب را منتشر نمایند!
و اما مختصری از سابقه این کتاب و نویسنده آن که یک محقق تاریخی (که ترجیح میدهد برای حفظ امنیت جانی خودش در شرایط فعلی ایران نامش فاش نشود) در این زمینه نگاشته است:
جزوه اي که چند سال قبل در مؤسسه ي انتشارات لاله ي کوير يزد تحت عنوان چهره هاي ناپيدا منتشر شده ديدم و به يادم آمد سال ها قبل اين جزوه را مطالعه کرده بودم. برايم بسيار جالب بود که هنوز عده اي پيدا مي شوند که پول و وقت خود را صرف چنين ترهات بي اساس و پوچ مي کنند که نه ارزش و اعتباري دارد و نه سر و تهي. گويند شخصي به همسايه اش با تندي اعتراض کرد که چرا جلو سگتان را نمي گيريد که هر وقت از اين طرف عبور مي کنم مي خواهد پاي ما را گاز بگيرد، فرد متهم گفت ثالثاًً که ما سگمان را بسته ايم، ثانياً سگ ما اصلاً گاز نمي گيرد و اولاً ما اصلاً سگ نداريم . حالا در جواب مهملات اين جزوه بايد اظهار داشت، سوماً جزوه پر است از مطالب ضد و نقيض، تاريخ ها با هم تطابق ندارد، حال و کار و وضع آقاي کينياز بر يک منوال نيست و در طول اين جزوه نويسنده مثل باد به هر جا و هر شهر و کشور بدون کوچکترين مانع پر مي کشد و به دربار و مجمع علماء و انجمن هاي مختلف سر مي زند و بدون کوچکترين مانعي به اجراي مقاصد شوم خود مي پردازد. ثانياً تعريفي که از درباريان و علماء کرده و همه را نفوسي سست عنصر، بي اراده، بي عقل، بدون قوه تميز و تصميم گيري معرفي مي کند که در ضعيف ترين نوع حکومات هم چنين چيزي واقعيت ندارد. مثلاً در اجتماعي که زن هيچگونه فعاليت اجتماعي نداشته و در بين مردان نامحرم هيچگونه حضوري نداشته، چگونه زیور نامی به راحتي به منازل علماء مي رفته و برای او جاسوسي مي کرده. در صفحه ي 130 چنين ذکر شده «هر روز که من به سفارت خانه برای دادن گزارش مي رفتم زيور هم منزل علماي معروف رفته از زندگاني آنها براي من که به چه کسي علاقه دارند و با چه کسي بيشتر رفت و آمد مي کنند به حرف چه کسي بيشتر گوش مي دهند به چه چيز خيلي مايلند خبر مي آورد . . . به وسائل مختلف محور ملاهاي طهران و اعيان و اشراف در دست من بود. » اين اراجيف بيش از آنکه رديه اي عليه بهائيان باشد توهين شديد به علماي اسلام است ولي چه کسي باور مي کند که حتي يک حاکم و پادشاه مقتدري در کشور خودش بتواند چنين نفوذ و قدرتي داشته باشد تا چه رسد به يک فرد بيگانه در کشور همسايه.
ثالثاٌ اين شخص خيالي، هيچگونه موجوديتي نداشته و ندارد و هيچ ارگان سياسي و اسناد محرمانه وجود اين شخص را تأييد نمي کند . همه اين مهملات ساخته و پرداخته ي شخصي روحاني به نام خالصي زاده بوده که در سال هاي 1326 و 1327 در يزد تبعيد بوده و با طرح نقشه هاي قتل بهائيان و اطلاع مقامات انتظامي وي از يزد اخراج مي شود. نامبرده جزوه اي ديگر تحت عنوان فاجعه قتل ابرقو نوشته و اتهامات واهي به بهائيان يزد وارد کرده و مدرک اين مدعا اظهارات آقاي دکتر مهدي عابدي است که يزدي مي باشد و اکنون در يکي از دانشگاه هاي آمريکا مشغول به تدريس هستند. ايشان صريحاً اين اقدامات آقاي خالصي زاده را شرح و بسط داده است به خصوص به فعاليت هاي گروه حجتيه در يزد که خود در آنها ساعي بوده اشاره کرده است وي عضو پيوسته تحقيق در دپارتمان مردم شناسي در دانشگاه Rice ايالت Wisconsin شهر Madison آمريکا است، ايشان تحقيقي با پروفسور فيشر که وي نيز استاد همان دانشگاه است مشترکاً انجام داده و به چاپ رسانده است که حق جويان مي توانند آن را به دست آورند.
و حال مطلبي خطاب به آقاي خالصي زاده :
آقاي خالصي زاده تو که خود را مسلمان مي دانستي مگر نمي دانستي شهادت شخص فاسق فقط در حق خودش صادق است نه در حق ديگران زيرا در صفحه ي 129 و 130 نويسنده از قول کنياز دالگورکي آورده است که:
برادرزاده اش ( زيور ) بي نهايت به من علاقه داشت و شب را هم با هم مشروب مي خورديم . . . گاهي زن عمويش او را نصيحت مي کرد که چرا چنين و چنان مي کني، من به زن عمويش مي گفتم: دوست دارم که چنين باشد ( فساد اخلاقي از اين واضح تر ؟!)
بدین ترتیب تمام مطالب این کتاب، خصوصاً خاطرات آقای دالگورکی زیر سئوال می رود و فاقد سندیت و اعتبار می باشد. کاملاً واضح است که نویسنده کتاب برای جلب توجه عامه که چشم و گوش بسته به مطالعه می پردازند مطالبی خلاف حقیقت نوشته است. عمده مطالب این کتاب فاقد سندیت و ارجاعات معتبر می باشد و تناقضاتی هم در آن وجود دارد که ذیلا به چند مورد اشاره مختصری می شود.
از جمله تناقضات، مطالب صفحات 145-142-141 می باشد. در وصف خصایص سید علی محمد از طرفی او را «بی اندازه تند هوش، با ذکاوت، خیلی ابن الوقت و متلون الاعتقاد» می داند و از طرفی می نویسد که «به طلسم و ادعیه و ریاضت و جفر و غیره عقیده داشت». می گوید که در درس ریاضی و حساب کله درستی نداشته، اهل قلیان و حشیش بود و با کشیدن حشیش مطالب رمز بر او مکشوف می شده است. او «متلون و سست عنصر» بوده و بعد از کشیدن چرس «تند می نوشته» و از او می خواهد که «تفسیر سوره عم یتسائلون را به او تعلیم دهد…» و «آخر هم مفهوم و معنی درستی نداشت…» با توجه به مطالب مذکور هر فرد منصف و عاقلی درک می کند که مطالب فوق صرفاً ناشی از تعصب و جهت مخدوش کردن اذهان بیان گردیده است. چطور ممکن است فردی باهوش با ذکاوت باشد اما کلة حساب و ریاضی نداشته باشد و سست عنصر و متلون العقیده باشد!!! بهتر میبود که برای شخصی که بگفته نویسنده اینقدر ضعیف النفس است، نمونه هایی از این ضعف بیان می گردید. البته هر چند جای تعجب نمیبود که مانند سایر مطالب، به کذب و افتراء پرداخته می شد.
چطور ممکن است که چنین شخص ناتوانی ادعایی به این بزرگی بکند و حدود بیست هزار نفر فدائی هم پیدا بکند و تفسیری هم بنویسد که معنی و مفهومی نداشته باشد و پیروان او که از جمله علماء مشهور آن زمان بوده اند نفهمند و از او پیروی کنند و از جان و مال و هستی خود هم بخاطر او بگذرند؟! چقدر جالب است که یک انسان، آنهم دست نشانده استعمار شوروی بتواند چنین تحول و انقلابی ایجاد کند!! بقول نویسنده در صفحه 157 «در افکار اضطرابی ایجاد نمود و موقع ظهورش توجه مردم را به یاوه گوئی ها و سخنان پوچ و فریبنده اش جلب کرد.» با کمی دقت در مطالب کتاب این سئوال پیش می آید که چطور ممکن است شخصی ضعیف النفس، متلون العقیده و سست عنصر باشد ولی با سخنان بیهوده اش، توجه مردم را به خود جلب کند؟ ضمناً مذهبی بوجود آورد که در این 160 سالی که از ظهورش می گذرد روز به روز بر عظمت و تعداد پیروانش در سراسر دنیا افزوده می شود. بهتر است نویسنده کتاب قدری تفکر میکرد که اگر چنین چیزی ممکن است که با قدرت استعمار چنین فرد ضعیفی باین قدرت برسد پس چرا نفوسی که با هوش تر و با ذکاوت تر از او بوده اند در تاریخ نتوانسته اند مذهبی یا مکتبی بوجود آورند و بتوانند عالم را تحت تأثیر قرار دهند و آیاتی نازل کنندکه نفوسی را تحت تأثیر شدید بگذارند.
واضح و مشهود است که نیرویی الهی و غیبی موید سید علی محمد باب بوده است نه انگلیس استعمارگر یا شوروی. زیرا از همان یوم ظهور خودشان و پیروانشان در ایران مورد آزار و اذیت و قتل و غارت مخالفین قرار گرفته اند و هنوز هم این مخالفتها وجود دارد و بر خلاف انتظار مخالفین هر روز هم بر عظمت و شوکت این دیانت جهانی در سراسر عالم افزوده می شود. حقیقتاً چه توانی و چه نیرویی جز قوه الهیه می تواند چنین عظمت و شوکتی را به یک مذهب بدهد!!!
نویسنده در زیر نویس ص 155 در خصوص توبه نامه سید علی محمد می نویسد که پروفسور ادواردبراون «در کتاب خود عینا گراوار نموده است.» نویسنده آنقدر به نوشته پروفسور مطمئن بوده که حتی زحمت پیدا کردن و نوشتن نام کتاب و صحفات آن را هم بخود نداده است! عدم سندیت این موضوع مهم می تواند خود دلیل بر جعلی بودن مطالب کتاب و حتی آن توبه نامه مذکور میباشد.
لحن نویسنده در برخی قسمت های کتاب زننده و دارای تعصبات شدید مذهبی می باشد. البته چنین لحنی برای نوینسدگانی که در خاک ایران می خواهند درباره مذهب بهایی مطالبی بنویسند طبیعی است و اگر خودشان هم بخواهند بدون تهمت و فارغ از تعصب مطالبی بنویسنند به آنها شک می کنند و کتاب آنها هم به چاپ نمی رسد و موقعیت ایشان بخطر می افتد. ولی ای کاش این نویسندگان قدری وجدان داشتند و خود را در پیشگاه ذات غیب الهی خداوند متعال مسئول می دانستند و به این نکته اساسی و مهم توجه داشتند که باید پاسخگوی این اکاذیب و تهمت ها باشند.
در صفحه 158 اشاره به «تاریخچه سیاه» «قره العین» و «کثافت کاریهایی» می شود که نویسنده گویا حیا(!) می کند و از نقل آنها خودداری می نماید. و بعد اشاره به کنگره بدشت می نماید که «قره العین سربرهنه از پشت پرده بیرون آمد و با فریبندگی و جاذبه جنسی آمیخته به شیطنت خود روی کرسی قرار گرفت…» از بی احترامی های نویسنده و تعصب شدید او در این سطور نمی تواند غافل شد. آیا کشف حجاب به معنی سربرهنگی است؟ آیا به قول نویسنده سربرهنگی به معنای شیطنت و فریبندگی و جاذبه جنسی است؟!! که البته واضح است که مخالفین برای مخدوش کردن اذهان و افتراء و تهمت زدن به مومنین این مذهب از بیان هر گونه تهمت و اکاذیبی ابا ندارند. از جمله مطالبی که درمورد این خانم ذکر گردیده است و شایسته بود که نویسنده یا مترجم یا ویرایشگر!!!! بجای کتاب «راه مبارزه با نقشه های استعمار» که خود بوی تعصب و عداوت می دهد و مطالب برگرفته از کتاب های ردیه می باشد، از کتب خود بهائیان برای بیان حقیقت استناد می کرد. البته چنین تحقیقاتی درست مثل این است که یک شخص مسیحی بخواهد درباره مذهب اسلام تحقیق کند و او کتاب «سلمان رشدی» را برای مطالعه انتخاب نماید. و واضح است که چنین فردی با حب و بغض شدید به مطالعه و تحقیق پرداخته و نتیجه چنین تحقیقی کاملاً مشهود است.
اعداد و ارقام و محاسبات ساده ریاضی این کتاب هم جور در نمی آید! سه مورد از این تناقضات ذیلا ذکر میگردد:
1 – نويسنده در صفحه ي 108 چنين آورده: “سال 1834 ميلادي وارد طهران شدم. ” مدتي طول کشيده که وارد مدرسه شيخ محمّد شود و بيش از 3 سال اين دوران را گذرانده يعني حداقل 4 سال طول کشيده تا وارد دربار شود، صفحه 119. تا آخوند باسواد به تمام معني شده به قول خودش صفحه 120 و سپس وارد دربار شده. چه که در همين صفحه 120 آمده هيچ اشتباهي در امور سياست نمي کرده فقط در مردن فتحعلي شاه ، ظل السلطان را تحريک کرده تا دعوي سلطنت نمايد يعني اين وقايع بايد سال 1838 يا 1839 ميلادي يا 1255 – 1254 قمري واقع شده باشد حال آنکه فتحعلي شاه سال 1250 قمري مطابق با 1834 ميلادي فوت کرد. يعني درست در همان سالي که کينياز به قول خودش وارد ايران شده. حال بگویید چگونه مي توانست لدي الورود در دربار چنين تصميماتي اتخاذ و اعمال نمايد ( معروف است که دروغگو کم حافظه است ).
2 – صفحه ي 108 نوشته 1834 ميلادي وارد ايران شده. صفحه ي 134 نوشته 5 سال و چند ماه در ايران بوده يعني مي شود 1839 يا 1840 در حاليکه در صفحه 138 نوشته مدتي پس از خروج از ايران در تاريخ 27 ژوئيه 1838 وارد قصر ييلاقي امپراطور روسيه شده ( معروف است که دروغگو کم حافظه است ).
3 – اگر فرض کنيم که نويسنده در وقت ورود به ايران يعني در سال 1834 ميلادي 25 ساله بوده ( زيرا مدارج دانشگاه هاي مختلف را در روسيه گذرانده بود ) طبق اظهارات صفحه ي 109 و 110 سال بعد که ظهور حضرت اعلي ( سيد علي محمّد باب ) واقع شده وي 35 ساله بوده آن موقع حضرت بهآءالله 27 ساله بوده اند يعني ایشان 8 سال بزرگتر از حضرت بهآءالله بودند. در اين صورت چگونه ممکن است سنين پيري حضرت بهآءالله را به ياد آورد زيرا پائين صفحة 156 چنين نقل کرده است: به آنها پول دادم که شايد بتوانم کاري صورت بدهم ولي ميرزا حسينعلي هم پيرمرد و هم علم و اطلاع نداشت. به فرض محال اگر اين ملاقات ها که کينياز با حضرت بهآءالله داشته راست باشد و دوران کهولت حضرت بهآءالله، ايشان را ديده باشد خودش بايد پيرتر باشد و سابقه ي 60 سال اقامت و فتنه انگيزي در ايران را داشته باشد که از محالات است و از همه اينها گذشته حضرت بهآءالله در وقت تبعيد به عراق 35 ساله بودند نه پيرمرد؟! (معروف است که دروغگو کم حافظه است).
همانگونه که ذکر شد، این جزوه با عنوان خاطرات دو جاسوس انگلیسی و روسی در کشورهای عربی و اسلامی منتشر شد. تحليل فعاليت هاي جاسوس انگليسي (مستر همفر) در کشورهاي عربي و اسلامي هرچه بوده راست يا دروغ بر عهده ديگران که با اين مسائل مرتبط مي باشند ولي در مورد يادداشت هاي کينياز دالگورکي لازم است حقیقت امر روشن شود تا چنانچه من بعد کسي قصد تحرير و چاپ چنين نظرياتي را داشت بداند نفوسي هستند که هر نوع اتهام و مطلبي را علي رغم نيت سوء نويسنده قبول نخواهند کرد و پيرامون آن به تحقيق و بررسي پرداخته هر نکته اي را که ساخته و پرداخته اغراض شخصي و تعصبات مذهبي باشد و به منظور رد یک دیانت نوشته باشند را وسيله اي بر حقانيت ديانت خود يا ديگران مي کنند.
هميشه در اين فکر هستم که اويس قرن چگونه مسلمان شد. کاروان هائي که در مسير شهر او تردد مي کردند و بعضاً از مکه و مدينه رفته يا باز مي گشتند در محل اويس قرن به استراحت مي پرداختند. اويس از آنها اخبار مکه و مدينه را مي پرسيد، به او گفتند محمّد نامی ادعاي پيغمبري کرده و استغفرالله چنين و چنان مي گويد و حرف هاي نامربوط در موردش و اتهامات ناروا بر وی وارد کردند. کم کم اويس از دروغ اين افراد متوجه حقيقت ديانت اسلام شد. توسط همين دشمنان اسلام آنچنان عاشق و شيفته حضرت محمّد گرديد که کسي به پاي او نرسيد.
در قرآن مجيد حق فرموده ليس في الامکان ابدع ممّا کان . اين جزوه قطعاً در گذشته، زمان هريک از اديان سلف نيز وجود داشته. در زمان حضرت محمّد عده اي تهمت هائي زدند و چنين و چنان گفتند، مثلاً مي گفتند اين دين از ايران آمده زيرا از وقتي سلمان از ايران آمد و مسلمان شد ابتکار حفر خندق اطراف قلعه ها مرسوم شد چه که اين شيوه در ارتش ايران مرسوم بود و اصلاً «مسلمان» يعني «من و سلمان» . نفوسي رد بر ديانت اسلام مي گفتند و مي نوشتند چه در زمان حضرت محمّد (ص) و چه بعد از آن (و تعداد آنها هم کم نيست). يا در زمان حضرت عيسي که همه بيانات مبارک را عده اي به باد تمسخر مي گرفتند و حضرتشان را استغفرالله اولادي نامشروع مي دانستند. حال هم نفوسي بر رد ديانت بهائي مطالبي مي نويسند. حتي نفوسي مانند سلمان رشدي هنوز هم بر رد ديانت مقدس اسلام کتاب مي نويسند. آيا واقعاً اينها تازگي دارد؟
نوع نگارش اين جزوه به نوعي است که با جملات و نظريات تمسخرآميزي صريحاً همه را به بازي گرفته از علماي ايران تا درباريان را. گويا همه نفوسي بي سواد و کر و کور بوده اند و آقاي کينياز دالگورکي خداوند قادر هرجا مي خواسته پر مي کشيده و مي رفته درباريان را به جمله اي مسحور خويش مي کرده، علماء را به نماز و روزه اي فريب مي داده، نفوسي را به حقوق و هديه اي بنده ي زر خريد خوده مي کرده و و و . . .، امروز فيلم هاي تخيلي و کارتون هم که مي سازند اينقدر بچه گانه و بي اساس نيست.
هر خواننده اي که به نظر بي طرفانه به مطالب اين جزوه نگاه کند در مي يابد که نويسنده جز اعمال خدعه و نيرنگ و خصومت عليه ديانت بهائي انگيزه ي ديگري براي نوشتن اين مجموعه نداشته پس دروغ ها هرچه بزرگتر بهتر و موثرتر. باز هم مواردی دیگر از این دروغها:
الف – مثلاً در صفحه ي 119 چنين آمده که عده اي از اين بيچاره ها را در نگارستان گرفتند ( يعني درباريان قاجار را ) ولي من نگذاشتم آنها را کور کنند . . . آنها را به طرف روسيه فراري دادم . . . محمّد شاه را تحريک کردم فتح هرات را در نظر بگيرد و افغان را کما في السابق جزو ايران نمايد . . . و يک سره مالک آسيا بشويم . . . از اين جهت وزراء هم تکليف خودشان را فهميده بودند و همه ي شاهزادگان و اعيان و اشراف و علماء محرمانه متوجه ي ما شده بودند و اغلب امور تحت نظر ما حل و عقد مي شد و هيچ امير يا وزيري جرأت مخالفت ما را نداشت .
ب – صفحه ي 131 . . . هرچه مي خواستم مي کردم و به حدي خودماني شده بودم که در هر محفل و محضري مرا دعوت مي کردند من هم واقعاً مثل آخوندهاي صاحب نفوذ دخالت در امور مي کردم و براي وظايف . . . حکومت بروجرد و گلپايگان . . . مازندران . . . معين شده بودند . . . باري هريک از وزراء و امراي دولتي و حکمرانان ولايت که مناسبات آنها با ما خوب بود صاحب شغل خوب مي شدند.
ج – صفحه ي 124 پس از 5 سال و چند ماه که در ايران بودم به من ثابت شد دين اسلام برحق است و مي تواند بشر را سعادتمند کند و هيچ شک و شبهه براي من باقي نمانده بود و نيت کرده بودم که در حضور امپراطور و اعيان و بزرگان دولت ثابت کنم که اين دين اسلام ناسخ تمام اديان است و هيچ دين ديگري هم بعد از آن نخواهد آمد . . .
امّا در صفحه ي 140 چنين مرقوم شده . . . به علاوه با يک دسته از طلاب که شيخي بودند انس [مأنوس] و دمخور شده بودم ( چون اين دسته يک اختلاف جديدي در بين شيعه ايجاد کرده بودند).
و يا در صفحه ي 148 . . . فلان ملاي نادان جمعي را فريب مي دهد گاهي نوحه گاهي روضه گاهي مصيبت مي خواند و از مردم بيچاره پول مي گيرد و همه را دعوت به پرستش خود مي کند يا فلان سيد مردم را مي زند با گردن کلفتي خمس مال مردم را مي طلبد و مي گويد از 5 انگشت تو يکي مال من است . . . کدام اظهارات حقيقت دارد؟
د – و امّا آنچه که درباره ي ديانت بهائي نوشته، همانگونه که قبلا نیز ذکر شد، جملات به کار رفته خود شاهد نيات غيرانساني و مقاصد شوم نويسنده است که کلمه اي راست نگفته و چيزي به حقيقت ننوشته است. مثلاً از صفحة 140 تا 150 چند دفعه اشاره نموده است که حضرت باب قليان و افيون و چرس استعمال مي کردند و شراب مي نوشيدند. چطور نفس مقدسي که خود اين اعمال را نهي اکيد و حرام فرموده مبادرت به چنين اعمالي مي کند و هزاران علمائي که به آداب اسلامي تربيت شده اند و به فرموده قرآن مجيد شجر را از ميوه اش مي شناسند به ايشان ايمان آوردند و در راهش شهيد شدند، چرا حتي يک نفر اعتراض نکرد که چرا کاري را که خود بارها به آن مبادرت کرده اي بر ما حرام مي کني و . . . ؟
ه – و يا نگارشي که به کار برده و نفوس را افراد کودک فرض کرده و چنين راحت به آنها نيات سوء خويش را تلقين کرده براي چه کسي قابل قبول است ؟ ص 145 . . . اغلب مطالب او را من اصلاح مي کردم و به او مي دادم که بلکه او تحريک و معتقد شود . . . تفسير سوره «عم يتسائلون» را به من تعليم نمود. از او گرفتم خيلي جرح و تعديل کردم آخر هم مفهوم و معني درستي نداشت ولي از او خواهش نمودم که خط مبارک نزد من بماند و سواد او را که خود درست کرده بودم به او دادم. از قرار معلوم وي هزاران الواح يا نوشته يا جرح و تعديل کرده ولي نويسنده حتي يک نمونه آن را به عنوان مدرک جايي ذکر نکرده است.
و يا در صفحه ي 161 . . . از بي سوادي من يظهر چه بگويم الواحي که ما تهيه مي کرديم نمي توانست درست بخواند و به واسطه ي اظهار لوحه چند کلمه از نخود خود داخل آش ما مي کرد و الواح ما که سر و ته درستي نداشت به واسطه ي دخالت او بي مزه تر مي شد معهذا عوام مي فهميدند که چه نوشته و حق و باطل چيست . . .
ز – در صفحه ي آخر اين جزوه نويسنده که درمانده شده با جملات بي سر و ته آبروي خود را برده و مدّعي علم و کمال و اجتهاد و منزل آيات نيز شده، هر خواننده ي روشن ضميري به بي محتوائي اين جزوه از همين صفحه ي آخر مطّلع خواهد شد.
صفحه ي 161 که آخرين صفحه ي خاطرات کينياز دالگورکي يا به اسم قديم اعترافات کينياز دالگورکي مي باشد چنين آمده :
هرکس در طهران بهائي مي شد به او همراهي و مساعدت مي کرديم – بهترين مبلغ ما آخوندها بودند و کمک عمده را آنها به ما مي کردند. زيرا با هرکس مخالفتي داشتند او را بابي يا بهائي قلمداد مي نمودند -آن وقت ما آنها را جلب و مساعدت مي کرديم و البته آنها پناهي جز ما نداشتند- از اينها گذشته هرکس را طالب بوديم به وسائل محرمانه آخوندها را با او طرف مي کرديم تا او را بابي و کافر قلمداد کنند آن وقت فوراً يکي را پيش او فرستاده از دستة خودمانش مي کرديم -به قسمي اين جريان سهل بود که حد نداشت و اغلب مردم از ترس و جور و ظلم آخوندها بهائي مي شدند . . . و هر مجتهدي را مي توانستيم به نام خود در انظار دولت و عوام متهم کنيم تا اينجا کار من به خاتمه رسيد و گزارشات خود را به وزارت متبوعه دادم و اختلاف جديد را در دين اسلام درست نمودم تا خود آنها با دکان جديد خود چه کنند.
امید است که به یاری حق و با دیدی منصفانه و فارغ از هر گونه تقلید و تعصب به مطالعه و تحقیق درباره حقیقت این مذهب پرداخته شود جرا که همگی خصوصاً افرادی که به نشر اکاذیب می پردازند در پیشگاه حی قدیر مسئولند و باید پاسخگو باشند.
ارادتمند ذره ی فانی ( الست ) و همکار
منبع: سایت نقطه نظر