To every discerning and illumined heart it is evident that God, the unknowable Essence, the divine Being, is immensely exalted beyond every human attribute, such as corporeal existence, ascent and descent, egress and regress.
Far be it from His glory that human tongue should adequately recount His praise, or that human heart comprehend His fathomless mystery. He is and hath ever been veiled in the ancient eternity of His Essence, and will remain in His Reality everlastingly hidden from the sight of men. “No vision taketh in Him, but He taketh in all vision; He is the Subtile, the All-Perceiving.” No tie of direct intercourse can possibly bind Him to His creatures. He standeth exalted beyond and above all separation and union, all proximity and remoteness. No sign can indicate His presence or His absence; inasmuch as by a word of His command all that are in heaven and on earth have come to exist, and by His wish, which is the Primal Will itself, all have stepped out of utter nothingness into the realm of being, the world of the visible.
“و بر اولی العلم و افئده منيره واضح است که غيب هويّه و ذات احديّه مقدّس از بروز و ظهور و صعود و نزول و دخول و خروج بوده و متعالی است از وصف هر واصفی و ادراک هر مُدرکی. لم يزل در ذات خود غيب بوده و هست و لايزال به کينونت خود مستور از ابصار و انظار خواهد بود. ” لا تُدرکُهُ الاَبصَارُ و هُوَ يُدرِکُ الاَبصارَ و هُوَ اللَّطيفُ الخبيرُ” چه ميان او و ممکنات، نسبت و ربط و فصل و وصل و يا قرب و بُعد و جهت و اشاره به هيچ وجه ممکن نه زيرا که جميع من فی السّموات و الارض به کلمه امر او موجود شدند و به اراده او که نفس مشيّت است از عدم و نيستی بحت بات به عرصه شهود و هستی قدم گذاشتند.”
سوره انعام آیه ۱۰۳:” لا تُدرکُهُ الاَبصَارُ و هُوَ يُدرِکُ الاَبصارَ و هُوَ اللَّطيفُ الخبيرُ”
چشمها او را در نمی یابند و اوست که دیدگان را در می یابد و او لطیف آگاه است.
حضرت بهالله میفرمایند: لم یکن بینه و بین خلقه لا من نسبةٍ و لا من ربط و لا من جهة و اشارة و دلالة (لوح سلمان، صفحه ۱۴۴)
همچنین میفرمایند: حق فرداً واحداً در مقر خود که مقدس از زمان و مکان و ذکر و بیان و اشاره و وصف و تعریف و علو و دنو بوده مستقر. و لایعلم ذلک الا هو و من عنده علم الکتاب. لا اله الا هو العزیز الوهاب. (کتاب مبین ص ۷۶)
همچنین میفرمایند: ” مبادا در این بیانات رائحه حلول و یا تنزلات عوالم حق در مراتب خلق رود و بر آن جناب شبهه شود، زیرا که حق بذاته مقدس از صعود و نزول، و از دخول و خروج (هفت وادی)
همچنین میفرمایند” فاعلم بان الله تبارک و تعالی لن یظهر بکینونة و لا بذاتیته. لم یزل کان مکنونا فی قدم ذاته و مخزونا فی سرمدیة کینونة” ( جواهر الااثار ) مضمون بیان چنین است: بدان که خدای تبارک و تعالی هرگز به کینونیت و ذاتیت خود ظهور نخواهد یافت و از آغازی که برای آن آغازی نیست در قدم ذات خود و سرمدیت کینونت خود پوشیده و پنهان بوده.”
حضرت عبدالبهاء میفرمایند: بدان ای سالک سبیل هدی که ابواب معرفت کنه ذات حق مسدود است و بر کل وجود و طلب و آمال در این مقام مردود. هرگز عنکبوت اوهام بر اغصان عرفان حقیقت عزیز علام نتند و پشه ی خاک پیرامون عقاب افلاک نگردد. حقیقت نیستی چگونه هویت هستی را ادراک کند و فناء صرف چگونه بر جوهر بقاء واقف شود.” حضرت عبدالبهاء در مکاتیب مینویسد” حق منقطع وجدانی است که به هیچ تعبیر نیاید، چه که مقدس از جمیع اوصاف و نعوت است، نه نامی و نه نشانی” و یا در جای دیگر میفرماید” اسماء و صفات ذات الهیه عین ذات است و ذات منزه از ادراکات. و اگر عین ذات نبود تعدد قدماء لازم آید و مابه الامتیاز بین ذات و صفات نیز متحقق و قدیم لازم آید. لهذا تسلسل قدماء نامتناهی گردد و این واضح البطلان است اساس مطلب این است که در صلات کبیر بهائیان مرقوم است: ” اشهد انک کنت مقدسا عن الصفات و منزها عن الاسماء لااله الا انت العلی الاعلی”. حضرت عبدالبهاء میفرمایند عالم حق منقطع وجدانی است. “زیرا ذات و صفات حضرت احدیت در علو تقدیس است و عقول و ادراکات را راهی به آن مقام نه…. زیرا راهی به حقیقت الوهیت که منقطع وجدانی است نه و آنچه به تصور ما آید اوهام است….” حضرت عبدالبهاء در تفسیر حدیث کنت کنز میفرمایند: بدان ای سالک سبیل هدی که ابواب معرفت کنه ذات حق مسدود است بر کل وجود و طلب و آمال در این مقام مردود. هرگز عنکبوت اوهام بر اغصان عرفان حقیقت عزیز علام نتند و پشه ی خاک پیرامن عقاب افلاک نگردد. حقیقت نیستی چگونه هویت هستی را ادراک کند و فناء صرف چگونه بر جوهر بقاء واقف گردد.”
دکتر داوودی در کتاب الوهیت و مظهریت مینویسد:”خدائی که اهل بهاء بدو قائلند…. خدائی است لم یزل و لا یزال در علو خود باقی است و به عالمی که مخلوق او، و به همین سبب غیر از خود اوست، نازل و هابط نمیشود و چون نزول و هبوط در شأن او نباشد، رجوع و صعود نیز دور از او و نه در خور اوست… نمیتوان در میان او و خلق او نسبتی برقرار داشت، نمیتوان او را به خلق خود با رابطه ای اتصال بخشید، نمیتوان از دوری یا نزدیکی او به آفریدگان خویش، جز به نحو مجازی، سخن به میان آورد. نمیتوان از خلق او به سوی او جهتی اختیار کرد و در این جهت بدو روی آورد و یا اشارات و دلالتی را به حضرت و راهبر شمرد. مقر او را باید مقدس از زمان و مکان دانست و شاید به همین سبب آنجا که مراد ما او باشد لفظ مقر، یا هر گونه تعبیر دیگری را نیز نباید به کار برد… کینونت خدا همواره ناپیداست و در خود او پنهان است. او را به چیزی مانند کردن یا چیزی را از سنخ او دانستن روا نیست. اینها همه از آنروست که ناگزین او را باید واجب و بسیط و واحد و مطلق و مجرد بدانیم، والا در بین او و اشیاء دیگر که همگی ممکن و مرکب و کثیر و اضافی و مادی است تفاوتی نمیاند تا محتاج قبول او یا معتقد به وجود باشیم….. ما بر آنیم که صفاتی به خدا نمیتوان نسبت داد، او را به اسمائی نمیتوان نامید، نعوتی را در شأن او نمیتوان دانست و با ذکر این صفات و اسماء و نعود خدا را نمیتوان ستود…. نه تنها عامه مردم بلکه خواص اولیای حق از معرفت او قاصرند و هر چه در این راه بی پایان بیشتر گام بر میدارند بر حیرت می افزایند. از این رو معرفت حق را برتر از قدرت خلق می بینند و بر کسانی که خود را به شناخت خدا توانا میبینند طعنه میزنند و همین ادعا را دلیل بر ناتوانی و بیمایگی آنان میگیرند و یا لااقل از جسارتشان به تعجب در میایند. و چون عرفان او را میسر نشمارند ذکر و وصف او را نیز روا نمیدارند. در ادراک او فرو میمانند و ثنای او را ترک ثنا میخوانند…. “
علامه طباطبایی در تفسیر این آیه مینویسد: و اما اينكه فرمود: (لا تدركه الابصار) براى دفع توهمى است كه ممكن بود در اينجا بشود، و مشركين كه مورد خطاب در اين آيه اند بفهم ساده خود چنين بپندارند كه وقتى خداى تعالى وكيل برايشان است پس لابد او هم مثل ساير وكلا كه متصدى اعمال جسمانى مى شوند موجودى است مادى و جسمانى، لذا براى دفع اين توهم فرمود: (چشمها او را نمى بينند) براى اينكه او عاليتر از جسميت و لوازم جسميت است. و اينكه فرمود: (و هو يدرك الابصار) نيز دفع توهم ديگرى است، چون مشركين مردمى بودند معتاد به تفكر در ماديات و فرو رفته در حس و محسوسات، و بيم آن بود كه خيال كنند وقتى خداى تعالى محسوس به حاسه بينائى نباشد قهرا اتصال وجودى – كه مناط شعور و درك است – با مخلوقات خود نخواهد داشت، و در نتيجه همانطورى كه هيچ موجودى او را درك نمى كند او نيز از حال هيچ موجودى اطلاع نخواهد داشت، و هيچ موجودى را نخواهد ديد – لذا خداى تعالى براى دفع اين توهم فرمود: (و هو يدرك الابصار) او چشمها را مى بيند. آنگاه همين معنا را با جمله (و هو اللطيف الخبير) تعليل نمود، چون (لطيف ) به معناى رقيق و نفوذ كننده است، و (خبير) آن كسى است كه خبره و مطلع است. وقتى خداى تعالى محيط باشد به هر چيزى، و احاطه اش هم احاطه حقيقى باشد قهرا شاهد و ناظر بر هر چيزى خواهد بود، و پيدا و پنهان هر چيزى را خواهد ديد، و به ظاهر و باطن هر چيزى عالم خواهد بود، ديگر ناظر بودن او بر تمامى احوال يك موجود او را از اينكه در همان حال بر تمامى احوال تمامى موجودات ناظر و واقف باشد باز نمى دارد، و هيچ چيزى حجاب و فاصله بين او و بين موجودى ديگر نمى شود، پس او هم چشمها را مى بيند و هم آنچه را كه چشمها مى بيند، و اما چشمهاى ما مخلوقات فقط ديدنيها را مى بيند. و اگر در اين آيه نسبت ادراك را به چشمها داده نه به صاحبان چشم براى اين است كه ادراك خداى تعالى از قبيل ادراكات حسى ما نيست، تا ادراك او هم مانند ادراك ما به ظواهر اشياء تعلق بگيرد. مثلا ديدن او مانند ديدن چشم ما كه تنها رنگها و روشنى ها، دورى و نزديكى، كوچكى و بزرگى و حركت و سكون را مى بيند نيست، بلكه علاوه بر اين، باطن هر چيزى را هم مى بيند، پس خداى تعالى چشمها را و آنچه را كه چشمها درك مى كنند مى بيند و ليكن چشمها او را نمى بينند.