نام من بهرام و قبل از خر پالان کج شدنم اهل باغ بهادران بودم و پسوند فامیلی هم کاوه باغ بهادرائی است در شهرکرد زندگی می کردیم پدرم جنب یک مسجد مغازه مس فروشی داشت و اکثر اوقات فرائض اسلامی من در آن مسجد که اکنون خراب شده سپری می شد بخصوص ایام محرم و صفر و تمام شبهای جمعه که تا صبح قرآن بر سر داشتم تا سن ده سالگی ضمن انجام فرائض دینی شبهای طولانی با سخنان آخوندهای محل بهشتی بسیار عالی برای خود تصور می کردم و در بسیاری از سخنان آن مدعیان حافظ اسلامی چنان نفرتی از کلمه بابی در خون من عجین شده بود که عامل اصل جهانی نشدن اسلام و متحد نگشتن جامعه اسلامی را وجود بابیهای ایرانی که به قول آنها عامل سیاست صهیونیست بودند می دانستم .
درست سمت راست مغازه پدری من شخصی بنام قلیلی که تعمیر چرخ و چرخ هم کرایه می داد و بنام بابی معروف بود من که سال دوم دبستان بودم هر شب جمعه یک سوزن لحاف دوزی بر می داشتم و چرخهای او را سوراخ می کردم به امید اینکه بنابر بر اظهار علما راه بهشت را برای خود هموار کنم در عالم بچگی هم آرزو داشتم زودتر بزرگ و قوی شوم تا او را بکشم و یا از شهر کرد بیرونش نمایم .
در هر حال برادری داشتم بنام احمد کاوه که دو سال از من بزرگتراما در تحصیل و فراگیری از من بهتر بود لذا زمانی که من سال ششم دبستان بودم او دروه سیکل یا سال نهم دبیرستان خود را در شهر کرد تمام کرده بود و چون در شصت سال پیش کلاسی بالاتر از سیکل در شهر کرد نبود لذا پدرم با ماهی صد تومان او را به اصفهان فرستاد تا دپیلم خود را بگیرد سه سالی طول کشید .
در سال آخر تحصیلی خود آمد شهر کرد یک روز من دیدم برادرم احمد در مغازه قلیلی بابی نشسته ضمن تعجب ونهایت عصبانیت پدر را خبر کردم احمد با مشاهده پدر فرار کرد رفت در خانه که برگردد اصفهان ، مادرم از داستان مطلع شد و چون احمد پول خود را نگرفته بود مادرم گفت من پدرت را راضی میکنم تا پولت را بدهد خلاصه من با ممانعت مادرم در فرار او با احمد رفتیم بالای پشت بام که ببینیم چه می شود .
مادرم که فقط در شبهای جمعه دستی بر سرو صورت خود می کشید آن شب خود را مرتب و بساط چای پدر را فراهم نمود بابای من به محض ورود گفت احمد کجاست مادر گفت عزیر من صبر کن شام وچای بخور بهرام و احمد خسته بودند و رفتند بالای پشت بام بخوابند پدر یک زنجیر بزرگ خر زنی برداشت و به پشت بام آمد و احمد را با زنجیر کوفت او با فرار خود ضمن اینکه مرتب زنجیر نوش جان می کرد با لباس زیر از درب خانه فرار کرد همسایه ما بنام رقیه خانم که متوجه شده بود لباس او را از مادرم گرفت و او با بدن زخم و خرد شده شب را تا صبح در کوچه بسر برد تا توانست روز بعد سوار ماشین شود و به اصفهان برود . البته ناگفته نماند در آن زمان ماشین در شهر کرد بسیار کم بود و بیست ساعت مسافت شهرکرد تا اصفهان طول می کشید در هر حال من با احمد همبازی و به او بسیار علاقه داشتم و قلیلی بابی را مقصر می دانستم که احمد را کافر نموده ولی کاری جز پنچر کردن چرخهای او نمی توانستم انجام بدهم پدرم که مرا برای خرید مس به اصفهان می برد به من یک چاقو داد تا احمد را بکشم و ارث او را هم صاحب شوم و چون پدر بود و فرزندش را دوست می داشت گفت اگر او را طوری بزنی که برود بیمارستان پنجاه تومان و اگر کتک معمولی بزنی پنج تومان می گیری ناگفته نماند احمد چون پولی برای ادامه تحصیل و زندگی خود نداشت با یک بیوه که از فامیل مادریم بود ازدواج کرد لذا من خانه او را می دانستم ،جلوی خانه کشیک می دادم تا بیاید بیرون لذا با روبرو شدن به او هر چه او را مشت و لگد می زدم اصلا ” عکس العملی نشان نمی داد من خیال می کردم زور من بیشتر از اوست خلاصه من با گرفتن پنج تومان راضی بودم پس از مدتی احمد در بانک سپه اصفهان استخدام شد و خانه خود را عوض کرد.
ده سالی گذشت من خبرنگار روزنامه کیهان شده بودم و از همان ابتدا عضو هیئت حجتیه شهرکرد و اصفهان بودم و تمام وقت بیکاری من مبارزه با جامعه بهائی بود در زمان فلسفی راننده و حافظ او بودم اما نکته مهمی از اسلام در وجودم بلاجواب مانده بود که هیچ کدام از علمای آن زمان جواب قانع کننده ای نمی دانند و آن سر روز قیامت وزنده شدن مردم در یوم آخرت و به بهشت یا جهنم جسمانی بود و پیش خود می گفتم اگر خدای ناکرده من جهنمی باشم یک ثانیه پس از ورود به آتش خواهم سوخت و یا بهشت اسلامی که در قرآن ذکر شده که دارای انهار اربعه است لذا تمام تواریخ و علم جغرافیائی که خوانده بودم و میدانیم تمام غارها و اقیانوسها و زمین را حالیه محاسبه و مساحت کل زمین را مشخص نموده اند ولی بهشتی یا جهنمی در کل ارض با مشخصاتی که در تمام آثار می باشند هنوز نیافته اند خلاصه با هر حجه الاسلامی این مشکل را در میان می گذاشتم چند آیه قرآنی که می دانستم به من می گفتند اما روح من آرامش واقعی در اثر عدم شناخت بهشت و جهنم و روز جزا و قیامت اسلامی را نداشت لذا خلاصه کلام زودتر به داستان خر شدنم بپردازم .
چون عضو هیئت حجتیه بودم دو شاگرد بنام پرویز اسلامی و حسین دژم داشتم کار ما مبارزه و اذیت نمودن زن و بچه و یا هر فرد بهائی بود خانه یکی از بهائیان در پشت شرکت نفت تهران بود و گویا شخصی به نام عباس علوی در آن خانه کلاس تبلیغی داشت ناگفته نماند تمام افراد آن خانواد بوسیله سازمان حجتیه شناسائی شده بود لذا هر وقت شخص دیگری به غیر از فامیل او به خانه می رفت ما هم بنا بر دستور سازمان خود به زور یا عادی وارد خانه می شدیم و با بیانات و آیاتی که قبلا حفظ کرده بودم و بقولی نقاط ضعفی از باب و بهاء الله و عبدالبهاء به من یاد داده بودند نمی گذاشتم مبلغ بهائی حرف بزند خلاصه در یک روز که وارد خانه شدیم شخصی که افسر بود و بعد دانستیم جناب خاضع می باشد جلوی درب ورودی اتاق ایستاده و می خواست مانع ورود من شود او بازوی مرا گرفت و من که می دانستم لباس او نجس است بازوی او را نگرفتم لذا به من گفت پسر مثل آدم می نشینی و من هم به او گفتم که جناب سروان من اینجا آدم نمی بینم خلاصه آقای علوی مرا دعوت به جلوس نمود و من چون عقیده داشتم مبلمان آنها نجس است در کیف خود لنگ داشتم لذا ما همه لنگها را روی مبل کشیدیم و نشستیم به مجرد جلوس متوجه شدیم شخص مبلغ با طرف خود در باره بقای روح و بهشت و جهنم و سّر روز قیامت و رستاخیز واقعی بحث میکند من که تقریبا” دوازده سال دنبال این خواسته خود می گشتم لذا هدف را فراموش و تمام حواس من به جان کلمه های او معطوف شد خلاصه دو ساعت و نیمی صحبت کرد من متوجه شدم تمام بدنم خیس عرق شده و او مرتب از قرآن دلائلی می آورد که با عقل من موافق و تفسیر درست می نمود و من چون رئیس یا سرگروه بودم و دو شاگرد مرتب به من پهلو می زدند که کاوه حرف بزن گویا خدا مرا لال کرده بود تمان تنم خیس عرق بود و تمام وجودم غرق در کلمه های او بود به هر حال دو ساعت واندی صحبت کرد و من یک کلمه حرف نزدم جلسه بدون مبارزه ای تمام شد صاحب خانه و هر بهائی که آنجا بودند خوشحال ولی تمام وجود من مملو از هیجان و باور کنید قلم قادر به شرح آن ساعات نیست .
لذا به دوستانم که آنها گفتند بهرام مگر پالان تو هم کج شد گفتم فردا می آیم پدر همه را در می آورم و رفتم خانه و مرتب خودم را سرزنش می کردم که چرا احمد و بسیاری از بهائیها را اذیت می کردم فکر کردم جن مرا فرا گرفته مادرم یک رشته دعاهای اسلامی مانند کمیل و غیره را به صورت نوار پارچه ای که نایلونی روی آن کشیده بود و از پدران خود به ارث داشت و همه ما عقیده راسخ داشتیم که اگر جنی یا شیطانی در قالب هر کس رفته باشد با رد شدن از میان آن دعا بیرون می آید . لذا چندین بار از مابین آن نوار جن گیر گذشتم و در عین حال آیات قرآنی که آقای علوی می گفت و من یادداشت کرده بودم در جلوی چشم و دو باره خوانی میشد اما از شما چه پنهان که تمام دیوها و جنها و شیاطین مرا فرا گرفته بودند .
فردا صبح که باید برای خبرنگاری به شمال میرفتم به خبرنگار کشیک آقای عسکر پور در کیهان زنگ زدم گفتم سردرد عجیبی دارم کس دیگری را جای من بفرست فردا صبح بدون شاگرد و کیف و چاقو و لنگ دوباره رفتم منزل همان شخص تا چند سوال دیگری مطرح کنم نگو آقای علوی به صاحبخانه گفته بود که این شخص تصدیق کرده و فردا برمی گردد . لذا من امشب در اینجا می مانم و آنها سوابق مرا هر چه می دانستند گفتند اما آقای علوی به آنها فرمود در چشم او نور حقیقت و ایمان دیده ام خلاصه من فردا صبح زود ناشتا به آن خانه مراجعه و با زدن زنگ که آنها خیال می کردند شیر فروش است آقای علوی گفته بود این همان مصدق است بروید درب را باز کنید به مجرد بازشدن درب صاحبخانه که نام او را فراموش کرده ام که گویا انواری یا روحانی بود با دیدن من چنان اشک از چشمانش جاری شد که باور کنید به صورت من آب چشم او پاشید و اوو گفت حال برای تحقیق آمده ای چون نه کیف داری نه شاگرد و حتما” لنگ هم نداری .
خلاصه دو باره بحث را شروع و با آقای علوی به پارک و سینما رفتیم و تا ساعت ده شب ادامه داشت و آن روز خود را بهائی می دانستم به امید آنکه ناسوتی ملکوتی شوم یا به قول مولانا همانطوری که در شعر گفتم از خدا بودم تا خدائی شوم که فرموده :
آنها که طلبکار خدایند خدایند
بیرون زشما نیست شمائی شمائی
اسمید حرفید کلمید و کتابید
جبرئیل امینید رسولان سمائید
در خانه نشیند مگردید به هر سوی
زیرا که شما خانه و هم خانه خدائید
ذاتی صفاتید گهی عرش و گهی فرش
در عین بقائید و منزه ز فنائید
خواهید ببیند رخ اندر رخ معشوق
زنگار زآئینه به صیقل بزدائید
هر رمز که مولانا بسراید به حقیقت
می دان که بدان رمز سزائید سزائید
گر صورت بی صورت معشوق ببینید
هم حاجی هو کعبه و هم خانه شمائید
صدر بار از این راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه به این بام بر آئید
آن خانه لطیف است نشانهاش بگرید
از خواجه آن خانه نشانی بنمائید
جان مطلب اینکه بهائی شدن من در اثر اذیت بهائیان پنج سال طول کشید تا تسجیل شدم در این مدت احمد نیز خبر تصدیق مرا شنیده بود روزی آمد در تهران در باغ تژه که همه جوانان جمع بودند به مجرد اینکه احمد وارد باغ شد و تقریبا” هشت سال او را ندیده بودم فوری به طرف من حمله ورشد و باور کنید مرا با دو دست از زمین بلند کرد و به زمین کوفت و با تمام قدرت و مشت و لگد بجانم افتاد و خلاصه هر چه به او زده بودم نوش جانم کرد و گفت به خاطر بهائی بودن از تو کتک می خوردم حال که خود بهائی شدی باید بیشتر کتک بخوری لذا پس از مدتی مرا بلند کرد و بوسید در آن موقع اشک هر دوی ما با بسیاری از احبا جاری بود ناگفته نماند احمد کاوه اولین شهید اصفهان بود که بعدا” شرح شهادت و اشعار او و قصائدی را که در روز شهادتش احبای اصفهانی برایش سروده اند بعد از داستان شرح خود خواهم نوشت و اما داستان چرا خر پالان کج شدن خود را تمام کنم .
در سن 19 سالگی خبرنگار سیار کیهان که پست بسیار عالی و اتومبیل و راننده هم داشتم لذا چون در سن 27 سالگی بهائی و نباید در سیاست دخالت کنم استعفا نموده و فقط به امور آگهی ها می پرداختم در نتیجه در تامین زندگی درمانده بودم قبل از انقلاب مهاجر شهرستان ایلام و به کار تزئیناتی مشغول و از آغاز انقلاب با ترس و وحشت که مرتبا” به خانه ما کلتل ملتوف پرتاپ میشد و ما یک فرزند بنام بهنام داشتم و فرزند دوم در شکم مادرش بود و مردم متعصب ایلام قصد کشتن ما را داشتند لذا با کمک پلیس شبانه فرار و تمام سرمایه و مغازه و وسایل خانه به غارت رفت و اجبارا” به تهران فرار و به کار آزاد مشغول و متاسفانه فرزندان من در دبستان و دبیرستان رفاه و آسایش نداشتند زمانی که پسرم دپیلم گرفت و میدانستم به دانشگاه راهی ندارد و از طرفی برادرم دراصفهان شهید و میدانستم اگر من را به هر علتی بگیرند یا باید تبری کنم یا جام شهادت که لایق آن نبودم بنوشم با مشقات عدیده و از دست دادن موقعیتهای تجارتی ؛ آوارگی ما دو باره آغاز و با زحمات بسیار عازم ترکیه و سپس با سه فرزند خود بعنوان مهاجر عازم استرالیا شدیم .
سرگذشت و وقایع و محرومیت های من از زمان انسان پالان کج شده و شرح مهاجرتها و آوارگیهایم از سن 27 سالگی که بقول تمام فامیل و آشنایان بدان لقب مسمی شدم پس با شرح مختصر آنچه گذشت و متاسفانه در امتحان الهی هم مردود پس آن لقب کج شدن پالان یعنی عدم تحمل بار سنگین خرافات و موهومات گذشته را نداشتم خوشبختانه در این مدت 50 سال مطالب تحقیقی از کتاب مقدس و قرآن و اقدس در خصوص چگونگی بهشت واقعی و سرّ جهنم و حقیقت روز قیامت و نفحات دوسور و جان رستاخیز و علت خلقت درسماء و پیدایش این منظومه شمسی و غیره ها نموده که بعد از شرح مختصر آوارگی های خود و احمد مرتب بعرض میرسانم .
چرا به خر پالان کج شدن خود اذعان دارم
زیرا اگر ادعای عدم تعصبات عدیده و تحری حقیقت واقعی را در عالم هستی دارم و شناختی از خداشناسی واقعی میخواهم هر چه در وجود خود بیشتر فرو می روم یکی از کمالات تا ملک شدن را در درون خود نمی بینم تا چه رسد به جمیع کمالات رحمانیه همچنین باز چون حق فرموده ( یک موی انصاف زنجیرها بگسلد ) من متوجه یک موی انصاف در خود و آدمهای انسان نما که مرا خر لقب داده اند نمی بینم زیرا مشاهده میشود هر روز و هر ساعتی انسان نماها هزاران انسان را می کشند و یا هر روز هزاران انسان در اثر گرسنگی تلف میشوند پس ما انسان نماها از حیوان پست تریم و نکته دیگر اگر من صورت و مثال روح خدا خلق شده ام خدا را باید به کلمه واقعی خود بشناسم زیرا در سطر اول کتاب اقدس فرموده اول وظیفه هر نفس بهائی شناخت واقعی حق و علت چگونگی اشراقات مظاهر ظهور و پی بردن به مظهر اشراقات کل رسول در یوم الله در طول زمانهاست که اگر آن جواهر را به کلمه واقعی نشناسیم اعمال و وظایف ایمانی هر مدعی ایمانی مورد قبول حق نیست پس با این مختصر که بجان اولین کلمه کتاب اقدس هم نائل نیامده ام و همچنین بنا بر فرموده حق هر فرد بهائی باید ملکی باشد و به صفات عالین و کروبین متصف گردد و همچنین چون فرار را برقرار ترجیج دادم پس ناسوتی شدم نه ملکوتی لذا هستم آنچه را که نباید باشم در خاتمه دنباله سرگذشت زندگی خود ادامه دهم .
مدت 22 سال است که در کشور استرالیا ساکن و با ناراحتی فکری بسیار از آنچه در گذشته از دست رفته در این مدت خانه نشین و اجبارا” تفحصی بسیار بر هر کلمه ای از کتاب مقدس ( تورات و اناجیل اربعه ) و تدبری بر 144 سوره و آیه های قرآن مجید نموده و همچنین بر بسیاری از الواح تکوینی که بنا بر فرموده حق ( در هر کلمه آن دریای معانی جاریست ) تعمقی نموده و با مطابقت کلمات الهیه در کل آثار سمائیه به حقایق بدیعی واقف شدم که بعد از شرح شهادت احمد کاوه مرتبا مطالبی بر افشای جان کلمه های رحمانیه در آثار تدوینی و تکوینی و همچنین عرفا و شعرا و فلاسفه درشناخت واقعی معرفت الله و شریعت الله و علت پیدایش کائنات سمائیه و حکمت خلقت عرضیه عرضه میدارم شاید با دعای خیر ملکان سماء بر زمین وفضل و رحمت خداوندگان ظهور شامل حال حقیر درمانده گردد و با پالان کجان و یا طی نمودن هفت طبقه راه عرفان که از فضائل آنها باشد شاید در گرفتن دانشی از آنها در این چند صباح باقیمانده عمرم جزء ملائک حق در ناسوت محسوب شوم .
حال نظر باینکه نوروز ایران نزدیک است لذا قبل از شرح چگونگی بهائی شدن احمد کاوه و چگونگی شهادت او حقایقی را از جان کلمه نوروز واقعی که جلوه خداوندگان جمال و جلال است در چند بخش تقدیم میدارم وهمچنین از همه خوانندگان در تقدیم سری از سر مقالات حقیر خواستارم که مطالب نوشته شده در سایت را تا انتها دنبال کنند آنگاه نظر اصلاحی یا انتقادی خود را اعلام بفرمایند .
دوستدار شما بهرام کاوه
بهائی شدم تا ملک شوم نه خر پالان کج شوم
شرح آوارگی من مسلمان زاده شاید درس عبرتی برای هر انسان نمائی باشد تا راه فلک پوید .
بصورت انسان زاده شدم اما صفات انسانی نبود
به کمال خدائی مولود شدم ولی کمال خدائی نبود
نام آدمی گرفتم افسوس نشانی از جلوه آدمیت نبود
روح و روان از جانان گرفتم افسوس روحانیتی نبود
به هر کجا قدم زدم اعمال قدسیانی نبود
به هر قریه و شهری شتافتم مهری از مهربانان نبود
انسان نمائی خرم گفت چون انسان واقعی نبود
انسان باید ملک سماء باشد در زمین چندان ملکی نبود
( مقصود از ملائک نفوسی هستند که به قوه روحانی ضعفات بشریه را به نار محبت الله سوخته و به صفات عالیّن و کروبّین مُتصف گشته اند باری چون این موجودات مقدسه از عوارض بشریه پاک و مقدس گشته اند و متخلق به اخلاق روحانیه و متُصف به اوصاف مقدسیّن شده اند لهذا اسم ملائک بر آن نفوس اطلاق گردد ) ایقان شریف
پس چون به قوه روحانیه بنا بر تائید حق فائز اما به کلمه واقعی به نار محبت الله نسوخته ام تا ملک شوم لذا لباس انسانی که بر تن دارم پالانی پیش نیست زیرا به حقیقت انسانیه و علت صعود و نزول جواهرنورانیه در یوم رحمانیه فائز نشدم و از عرفان واقعی ملااعلی وملکوت اعلی محروم و روح روانم در غم و اندوه حال چون حق فرموده :
این هیکل فانی را بسوز بر وخندان
تا از روزن جان ببینی رخساره جانان را
پس چون عالم ناسوت محل دام و دان اما ره گشای جانان است با تقدیم شعری آغاز سخن کنم .
درره ابهاء چه غم آنکه زجان میگذرد
چون که جان در امر سلطان جهان میگذرد
آنکه دادت جان جانا بجان خواهد ترا
جان بده در راه جان جان هوی میگذرد
چشم دل را برگشا هر ذره ای را جان ببین
جان تو از جان اوست هرجان به جان میگذرد
جان جهان جانا شده ای جان جانان را ببین
جانی که شد مشرق به جان برنه فلک میگذرد
آن که عاشق شد به جان جانادر عکا بدید
جان بگفت صلح جهان وحدت بجان میگذرد
مرکز عهدش به جان چاکر همی جان را ستود
ما ترا جانباز به جان پیر مغان میگذرد
کاوه گر جانت نباشد لایق جان جهان
هر جهانی هیچ باشد جان از جهان میگذرد
جان هم اشاره به جان وجودی ما است و هم اشاره به خداوند است و 9 فلک اشاره به عدد بهاء است که خالق 9 منظومه شمسی است
اکنون قبل از اظهار هر مطلبی با لباس رسمی در نهایت ادب و احترام از کلیه بهائی زادگان عالم که به جان کلمه مشرق امره و مطلع وحیه در یوم رحمانیه فائزند پوزش می خواهم زیرا آنها با شناخت جواهر قدسیه در یوم الله بر کشتی حمرا ساکن میباشند و همچنین از کلیه خادمین عهد و میثاق و مبلغین و مساعدین و معاونین و مشاورین که بنا بر فرموده حق آنها ملائک و جزء ملاء اعلا وجنود ملکوت ابهی هستند رجاء پوشش و عفو در کلام بالا را دارم اما از آن مختصر عزیزانی که قبلا پیرو مذاهب عدیده بودند و به هر دلیلی اکنون خود را بهائی میدانند و شاید همچون حقیر تا بحال نتوانسته اند دانش واقعی از جانان عالم وجود که هر جانی از وجود اوست برگیرند و همچنین بر جان چگونگی نورائی جواهر دریه در یوم الله نورا و به عرفان واقعی آنها را حاصل ننموده اند پس آنها هم سرگذشت جالب و خواندنی دارند و حتما” پس از ایمان مورد سرزنش بسیاری از انسان نماها واقع و باعث آوارگی ها و در ماندگی ها از ظالمان ارض در نقاط عالم شده اند لذا مخاطب بنده آنها هستند زیرا بار سنگین خرافات را پس از تحقیقات عدیده از تن و روان خالی وبه قولی پالان خرافات خود را کج نمود ه اند پس چگونگی کج شدن بار شاید برای بسیاری قابل تحمق و تفحص بر دین الله شود.
اما شرح حال من مسلمان که به قول آنها خر شده ام
اجازه دهید با تقدیم چند بیت از مولانا که از قرآن مجید در باره سه نوع خلقت ما آدمها فرموده و بشارتی با خرها شده لذا به عرایض بنده بیشتر واقف شوید که فرموده :
در حدیث آمد که یزدان مجید خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گروه را جمله عقل و علم وجود آن فرشته است نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوی نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی همچو حیوان از علف در فربهی
این سوم هست آدمی زاده بشر از فرشته نیم آن نیمش خر
نیم خر خود قابل سفلی بود نیم دیگر قابل علوی بود
تا کدامین قابل آید در نبرد زاین دو گانه تا کدامین برد نرد
عقل اگر قالب شود پس شد فزون از ملائک این بشر در آزمون
مرده گر در شخص کو بی جانی شود خر شود چون چون جان او بی آن شود
حال با دقت در اشعار مولانا من می خواهم با هم فکری و هم جوئی شماها فرشته شوم یاریم فرمائید .