حبیب الله اوجی سال 1303 در خانواده ای مذهبی در شیراز متولد شد، نام پدرشان ابراهیم و نام مادر معصومه. خانواده اوجی ازجمله قدیمی ترین خانواده های شیراز می باشند. محلّ سکونت این خانواده یکی از محلّه های قدیمی شیراز می باشد، ساکنین این محلّه به شدّت مذهبی و متعصّب بوده اند.
وضعیّت اجتماعی این محلّه به شدت تحت تأثیر افکار جاهلانه مذهبی ساکنین این محل و به علّت واقع شدن در جنوب شهر شیراز از وضعیّت نامناسبی برخوردار بوده است. در سوّمین سالگرد زندگی، حبیب پدرش کربلایی ابراهیم بزّاز را از دست می دهد. وضعیّت نابسامان اقتصادی موجب می شود که از سنّ شش سالگی مجبور به رفتن به سر کار شاگردی نانوایی شود.
او به مدّت شش ماه به مکتب خانه می رود و به علّت مشکلات موجود مجبور به خروج از مکتب خانه می شود. اما این مشکلات کوچکتر از آن بود که سدّ راه حبیب که عاشق مطالعه و کسب علم بود بشود و او مطالعات خود در زمینه علوم فقهی و اسلامی و صرف و نحو هچنان به تنهایی ادامه می دهد چنان که در پانزده سالگی به علّت تسلط فراوان به صرف و نحو و قرآن به جلسات قرائت و تفسیر قرآن دعوت و مشکلات کسانی را که چندین برابر سن او را داشته اند حل می کرد. لازم به ذکر است که در میان ساکنین و اهالی محل به صداقت و ایمان معروف و به همین علّت ملقب به مومن حبیب می شود. همچنین طبع شعر حبیب از کودکی به صورتی بوده که موجبات تحیّر اطرافیان و محبوبیّت بیش از پیش او را فراهم می آورد.
کودکی و نوجوانی حبیب بدین سان سپری شد و به سنّ جوانی رسید. در اوان جوانی به عضویّت حزب برادران یکی از معروف ترین احزاب در دهه سی به رهبری مرجع تقلید معروف آن زمان، حاج سیّد نورالدین شیرازی در آمد. دانش و پشتکار او باعث شد به سرعت در حزب برادران ترّقی کرده و به یکی از نزدیکان حاج سیّد نورالدین تبدیل شود. نزدیکی او به حدّی بوده که حاج سیّد نورالدین او را فرزند خود خطاب می کرده است. بعد از گذشت مدّتی دیدن پاره ای مسائل و گفته ها از حاج سیّد نورالدین موجب سرخوردگی او از این حزب و جدایی او می شود.
پس از جدایی از حزب برادران، طلب حقیقت اوجی را به جمع دراویش کشاند. انقطاع از دنیا که یکی از اصلی ترین مرام دراویش می باشد سبب جذب جناب اوجی شد. پس از گذشت مدّتی از حضور وی در جمع دراویش بار دیگر پاره ای از مسائل چشمان روشن بین حبیب را باز کرد و پی به پوچ بودن ادعای این جمع برد.
جدا شدن از دراویش نه تنها سبب سرد شدن آتش اشتیاق اوجی نشد بلکه سبب بیشتر شدن عطش او در طلب حقیقت گشت و سبب این شد که به احزاب و مکاتب فکری دیگری روی آورد امّا هرکدام از این مکاتب و احزاب به نحوی سبب سرخوردگی او می شدند تا سرانجام به سراغ بهاییان آمد.
تعصبّات و افکار گذشته اوجی در مورد دیانت بهایی به نحوی بود که این دین را فارغ از هرگونه حقیقتی فرض و حتی بهاییان را نجس می دانست و در ابتدا جهت نوشتن ردیّه ای کامل و جامع به سراغ بهاییان آمد. چنان که خودش در اولین برخورد با جناب روحانی که اولین بهایی بود که می شناخت می گوید:” من انگشتر برلیانی را گم کرده ام کو سال هاست در جستجوی این انگشترم . حال تصمیم گرفته ام دستی هم در خاکروبه ها بگردانم” و این سرآغاز جلسات طولانی او و تحقیق شبانه روزی او به مدّت چهار سال شد. دانش و تسلّط فراوان او به علوم و کتب اسلامی سبب به ستوه آوردن بهاییانی که با او مباحثه میکردند می شد. از جمله این افراد می توان به جناب روحانی، جناب نوش آبادی ، جناب زرقامی ، چهره نگار و جناب فیضی اشاره کرد. پس از گذشت حدود سه سال اتّفاقی افتاد که نقطه عطفی در تغییر ذهنیت او نسبت به دیانت بهایی شد. این اتّفاق این بود که زمانی او در دکان نانوایی خود نشسته و به این فکر می کرد که چرا وضعیت اقتصادی نامناسبی با وجود تلاش فراوان دارد و به این نتیجه می رسد که علّت این موضوع ارتباط او با بهاییان است و تصمیم به قطع رابطه خود با آنان می گیرد. در آن زمان کتاب دعای بهایی را داشت که آن را در مواقع بیکاری در سر کار مطالعه می کرد. وقتی تصمیم به قطع ارتباط خود با بهاییان می گیرد. جهت محکم کردن تصمیم خود کتاب دعا را به درون تنور نانوایی جهت سوزاندن، پرت می کند امّا گرفتن محل خروج گاز سبب انفجار مغازه و سوختگی شدید جناب اوجی می شود سوختگی که به گفته خود او قسمت اعظمی از تعصّبات او را سوزاند و چشمان در جستجوی حقیقت او را به گشود.
چنان چه خود او در شعری که راجع به این اتفاق می سراید می گوید:
فرش هاییست مزین به مساجد
امّا بوریایی است کزو بوی ریا می آید
بین هفتاد و دو ملّت نبود غیر ریا
مگر از اهل بها بوی صفا می آید
پادشاها به در بخشش و فضل کرمت
اوجی خسته به امید شفا می آید
جناب اوجی نه ماه پس از این اتفاق ایمان اورد. نحوه ایمان آوردن او به این صورت بود که پس از گذشت چهار سال مجموعه ای از سوالات را گردآوری کرده بود. سوالاتی که مبلغین بهایی قادر به پاسخگویی به آن نبودند و حتی به همین سبب از او دوری می کردند. تا این که شبی در عالم رویا حضرت اعلی پاسخ این سوالات را به او عنایت کردند و به سرگردانی های چندین ساله او پایان بخشیدند.
با وجود نصایح همسر از اولین بامداد پس از ایمان به راه افتاده و همه را از گنجی که نصیبش شده بود آگاه می کند. پس از ایمان آتشی که در سینه اش افروخته شده بود سبب سفر های تبلیغی او به شهرها و روستاهای متعدّدی می شود از جمله این شهرها می توان به حومه شیراز ، مرودشت و ده بید، طهران، اهواز و کوار اشاره کرد.
فعالیّتهای خستگی ناپذیر و کلاس های تزیید معلومات و تبلیغی او همچون خاری بود بر چشمان عدّه بسیاری، مخصوصاً اعضای حزب حجتیّه که به هر ترفندی از تهدید، شکنجه و رشوه متوّسل می شدند که او را از راهی که انتخاب کرده بود منصرف کنند. سال ۱۳۵۷، یک سال قبل از انقلاب در جریان آتش سوزی خانه های احبای شیراز و حومه به دست حزب حجتّیه و مردم به تحریک این حزب، جناب اوجی حاضر به ترک و تخلیه منزل مسکونی خود نشدند و تنها بهایی مانده در مرودشت بودند. ایشان همسر و چهارفرزندشان به مدّت چهار ساعت سنگسار شدند. خود جناب اوجی از این محاصره و باران سنگ به گفته پسرشان به باران عنایت تعبیر می کنند.
آزار و اذیّت جناب اوجی و خانواده شان به همین جا ختم نشد. مخالفان ایشان که به هیچ نحوی نتوانسته بودند او را از راهی که دارد منصرف کنند تصمیم گرفته بودند تا او را به هر نحوی که هست از سر راه بر دارند. سال ۱۳۵۸ اقدام به ترور ایشان کردند که این ترور نافرجام بود و از تیر های شلیک شده تنها یکی به دستشان اصابت کرد. به علّت شرایط انقلابی ایران و نبود دارو پس از ساعت ها که بدون کوچکترین مسکن و دارویی روی یک برانکارد در راهرو بیمارستان بودند به صورت سرپایی تیر را که به علّت گذشت ساعت ها حرکت کرده و شریان های اصلی دست را قطع کرده بود بدون هیچ گونه بیهوشی از پشت کتف خارج کردند. عمل جراحی که مشاهده آن برای پرستاران حاضر نیز غیر ممکن بود اوجی با یک لبخند تحمّل کرد پس از اینکه تیر را خارج کردند تیر را بوسیده و بر روی چشم می گذارد و در جواب تحیّر پزشک جراح پاسخ داد شما اطلاع ندارید که من این تیر را به چه علّت خوردم و شعری می گوید که :
گر عنایات الهی چند روزی دیر شد
شکر ذاتش را که اکنون قسمتم یک تیر شد
می کشم از استخوان و می نهم بر دیدگان
باز اگر تیری به قصد سینه ام تدبیر شد
تیر حسرت بدتر از تیر جفایم می کشد
کز چه رو قتلم برای مدتی تاخیر شد
روزگاری ناله ها کردم به درگاه خدا
ای خدا آن ناله های زار بی تاثیر شد
بعد از این من یاز می مانم به راهش منتظر
بلکه تیر دیگری از جانبش تقدیر شد
گر شدم رسوای عشق دوست پیش عام و خاص
در جهان نامم به یمن عشق عالمگیر شد
با وجود فلج شدن دست و قطع اعصاب و درد طاقت فرسای چند ساله حاضر به ترک ایران حتی جهت معالجه نشدند. تا عاقبت در تاریخ 3 خرداد 1361 درشیرازبه دست عمّال جمهوری اسلامی دستگیر شدند و پس از شش ماه زندان و شکنجه در تاریخ 24 آبان 1361 بر طبق اطلاعییه ای که در روزنامه اطلاعات منتشر شد به شهادت رسیدند. نحوه شهادت به صورتی بود که نه جسد را به خانواده شان تحویل داده و نه محل دفن را با وجود پیگیری های چند ساله معلوم کردند. خود او عشقش در وصیت نامه اش این گونه می گوید که حتی خطاب به کسی که ایشان را ترور کرده بود می گوید:”…اوجی از صمیم قلب فدای شما شد…” و در شعری که در وصیّت نامه اش سروده است هدفش از زندگی را چه خوش می گوید:
همراه کاروان ز گذرگاه روزگار
نقشی گذاشتند و گذشتند بی شمار
ما نقش پای حین گذشتن گذاشتیم
کز بهر رهروان اثری باشد آشکار
تنها چهار چیز بود حاصل حیات
عشق است و خدمت است و جوانمردی و نثار
(نابت) مدام می طلبد از خدای خویش
نستوه و استوار شتابد به پای دار
…..
«نابت تخلص شاعر می باشد پس از ایمان آوردن»
صفا بخشیدن
ما صفا بخشیدن از باد صبا آموختیم
مهرورزی را ز ِکاه و کهربا آموختیم
پایداری را ز کفش و سربلندی از کلاه
گرمی و دامن فشانی از قبا آموختیم
شیوهء فرمانبری از سَبْحِه، اِمداد از عصا
عیب پوشیدن، سراپا از عبا آموختیم
از زر خالص، خلوص، از آینه روشندلی
انجذاب و قدرت از آهن ربا آموختیم
حشمت ذات از سلیمان، عزّت نَفْس از کریم
ذکر خیر از هدهدِ شهر سبا آموختیم
فیض بخشیدن ز اَبْر و عطر پاشیدن ز گُل
عاشقی از خامِس ِ آلِ عبا آموختیم
راه و رسم بندگی در مکتب عبدالبهاء
از احبّای عزیز و اقربا آموختیم
جای تنبیه یدی دربارۀ اهل جهان
صد هزاران آفرین و مرحبا آموختیم
در دبیرستان عالَمْ غیر درس ِ عاشقی
“نابتا” هر علم دیگر را هبا آموختیم
شعر از جناب حبیب الله اوجی (نابت)
ای خوش آن لحظه
ای خوش آن لحظه که قلبم هدف تیر شود
وای بر من اگر امضای قَدَر دیر شود
تازی خیمهء شب بازی دنیا سگ کیست
که به پیش سپه عشق، عنان گیر شود
دَمِ عشّاق جگر سوخته را تاثیری است
که از او سلطنت عشق جهانگیر شود
گیر و داری است در این راه خطرناک که دل
هر زمان دامن جان گیرد و درگیر شود
پیر را عشق جوان سازد و هر تازه جوان
چون گرفتار غم عشق شود پیر شود
تشنگان در طلب آب روانند ولی
عاشق از سوز تب عشق ز جان سیر شود
دیده ام خوابی و امّید که در اسرع وقت
یار با ما سَرِ صلح آید و تعبیر شود
کرده محکوم به اعدام مرا حاکم شرع
هان مبادا که در این مرحله تاخیر شود
“نابت” ار بانگ اَنا الحَق بزند چون منصور
جای دارد که در این جامعه تکفیر شود
شعر از جناب حبیب الله اوجی (متخلص به نابت)
ایشان این شعر را پس از اطلاع از حکم اعدام خود، سروده بودند.
منبع: مجموعه اشعار از شعرای بهائی “بلائی عنایتی”، ص17 (با اندکی تغییر)
«نایب الإمام» دشمن سرسخت بهائیان بود
در حالی که مسؤولین جمهوری اسلامی ایران منکر ظلم و ستمی هستند که بر بهائیان نموده و می نمایند، سایت شیعه آنلاین اعترافی را منتشر کرده است با عنوان: «نایب الإمام دشمن سرسخت بهائیان بود». مطلب در مورد شیخ آیت الله سیّد نورالدّین حسینی شیرازی است.
این سایت از جمله می نویسد: «در ۱۳۳٤، آیت الله بروجردی از شاه خواست که از نفوذ بهائیت در کشور، بویژه در عرصه سیاسی جلوگیری کند. شاه نیز به استانداران خود دستور داد که مانع فعالیت های بهائی ها شوند. این مسأله سبب شد تا در همان سال و همزمان با ورود شاه به شیراز، آیت الله سید «نورالدین شیرازی» دستور تخریب مرکز بهائیان شیراز را صادر کند. مرکز بهائیان شیراز در حالی تخریب می شد که خود آیت الله شیرازی در صحنه حضور داشت.»
امّا حقیقتی که شیعه آنلاین و «دشمنان سرسخت» دیانت بهائی از آن غافل بوده و هستند این است که خداوند به رغم تمام تلاش هایی که چنین دشمنانی برای ریشه کن کردن نهال این دیانت بدیع کرده و می کنند، آن را نه تنها حفظ می کند بلکه روز به روز بر شاخ و برگ و طراوتش می افزاید. به عنوان نمونه شاید برای شیعه آنلاین جالب و سبب تنبّه و بیداری باشد که بداند از قلب دستگاه همان شیخ نورالدّین، عاشق دلداده ای بیرون آمد که پس از انقلاب اسلامی در ایران، سر در ره آئین بهائی فدا نمود و به خون خویش آیات عشق و وفا و عبودیت بنگاشت. وی حبیب الله اوجی است.
و جالب تر خواهد بود که سایت مزبور بداند ایشان در بساط قدرت مذهبی- سیاسی شیخ آیت الله سيدنورالدين حسينی شيرازی، چنان تقرّبی داشت که شیخ از شدّت محبّت او را فرزند خواندۀ خود می دانست و نظر به این تقرّب، شیخ و اطرافیان وی را «مؤمن حبیب» خطاب می کردند. وی به خدمت شیخ قائم بود و از جمله جانماز او را پهن و جمع می کرد و پشت سرش نماز می خواند.
از آنجا که شیخ در بهائی ستیزی ید طولایی داشت، «مؤمن حبیب» نیز در ظلّ او از صواب و ثواب آزار و ستم بر بهائیان بی نصیب نبود! چه که شیخ و مقتدای «مؤمن حبیب»، مانند بعضی شیوخ بهائی ستیز در عصر قاجار و پهلوی، به دروغ به او تلقین کرده بود که بهائیان دشمن دین و امّت اسلام اند و آزار و اذیّت و حتی کشتن ایشان سبب تقرّب درگاه الهی و رفتن به بهشت موعود است.
این خصومت چنان در قلب وی محکم گشته بود که، همان طور که شیعه آنلاین هم اشاره کرده، در سال ۱۳۳۴ هجری شمسی و همزمان با جریان ضوضاء فلسفی علیه بهائیان ایران، از جمله در تخریب خانۀ حضرت باب در شیراز که از اماکن مقدسه و زیارتی بهائیان است، شرکت کرد و برای کارگرانی که به دست شیخ مأمور تخریب خانه بودند، بیل و کلنگ و شربت و آب خنک می آورد.
آری به ارادۀ الهی از دستگاه «نایب الإمام»ی که دشمن سرسخت بهائیان بود، «حبیب»ی بیرون آمد که از مولایش حضرت بهاءالله آموخت که بجای تخریب باید آباد کرد و در برابر زهر دشمنان سرسخت آئین بهاء، باید شهدِ مهر و وفا داد. و چنین بود که آن شهباز اوج عشق و عرفان، در رَهِ وحدت عالم انسان که هدف اصلی زندگانی اش شده بود، جان شیرین نثار نمود. جانم فدایش باد.
حامد صبوری
٤/٩/۱۳٩۰
مهمان عرش
جان فدا کردی، به راه مظهر ایمان خود
عاشق عبدالبهاء گشتی بدادی جان خود
سینه را آماج تیر جاهلان کردی به عشق
سوختی هر سینه را با شعلۀ سوزان خود
عشق را فریاد کردی، با ندای یا بهاء
سر به روی دار بردی، بر سر پیمان خود
بال و پر را باز کردی، همچو عنقای بقا
رفتی و مهمان شدی در عرش بر یزدان خود
ای حبیب، نامت بود اینک چراغ راه ما
رفتی و دل را پریشان کردی از هجران خود
تا ابد نامت بود بر پهنۀ، این آسمان
شهره گشتی و شدی افسانۀ دوران خود
لشکری عمامه بر سر، سّد راه تو شدند
باز از ایقان خود گفتی و از، برهان خود
موج دریا گشتی و بر ساحل دلها زدی
امر حق بالد به احوال چنین شیران خود
نوریا، اوجی اگر رفت ما براهش مانده ایم
می دهیم جان را به راه وحدت ایران خود
جناب مهرداد نوری