روز اول مهرماه ۱۳۶۳ روزی است که سینۀ بی کینه و مملو از عشق جناب شاپور (هوشنگ) مرکزی را در طهران هدف تیر جفا کردند. این عاشق صادق را جفاکاران در گرگان بازداشت و تحت الحفظ به زندان اوین فرستادند و مدت یک سال ایشان را تحت شکنجه های شدید قرار دادند که یقیناً برای گرفتن اعترافات تلویزیونی بوده است. شکنجه ها بقدری شدید بود که یک چشم بینائی اش را از دست داده و دندهٔ ایشان شکسته بود بطوری که پسرشان آقای پیام مرکزی، در آخرین ملاقات نتوانستند پدر را در آغوش بگیرند.
جناب شاپور مرکزی در تابستان ۱۳۰۸ در همدان متولد شد. او دومین فرزند خانواده بود. پس از مرگ اولین طفل، وی مورد محبت و علاقۀ شدید پدر و مادر قرار گرفت. نام او شاپور بود ولی در سجل احوال به هوشنگ تبدیل شد، چون در آن روزها نام شاپور فقط به فرزندان رضاشاه اتلاق می شد.
پدر شاپور جناب خلیل مرکزی مردی فهمیده و خوش خصال و صاحب داروخانه ای در بروجرد بود، لذا همسر و فرزند اغلب اوقات در بروجرد می زیستند. در سال ۱۳۱۳ فامیل مرکزی به طهران منتقل شدند و شاپور در دروس خود علاقۀ زیادی به ادبیات و انشاء داشت و اشعار حافظ را دوست می داشت و از بر می نمود و در کلاس های درس اخلاق نیز شرکت می کرد و در بین شاگردان مقام والائی را حائز می شد. پس از اختتام تحصیلات متوسطه، پدرش مرحوم شد و با مادر تنها ماند. با وجود اصرار برای ادامه تحصیلات خدمت امر را مقدم دانست و به اتفاق مادر به دهی به نام (زرنان) در بیست کیلومتری طهران واقع در جاده کوهستانی که اتومبیل به آن راهی نداشت به مهاجرت رفت و کلاس های درس اخلاق تشکیل داد. متأسفانه به علت کمبود وسائل اولیه به مرض یرقان مبتلا شد و به بیمارستان طهران منتقل شد. پس از چند سال عشق مهاجرت او را بسوی بحرین کشاند. در آن سال ها مهاجرت ایرانیان به آن جزیره آسان نبود و اجازه اقامت ایرانیان مشروط به احتیاجات اقتصادی می گردید. شاپور موفق به ورود به بحرین گردید. واردات و فروش سیب زمینی در بحرین از راه بوشهر نوعی تجارت بشمار می آمد. این مسافرت ها در نهایت سختی و مرارت انجام می گرفت و حتی یکبار در بوشهر به اتهام جاسوسی، او را تعقیب نمودند، چون او چشمانی آبی به رنگ آسمان داشت تصور نمودند که اروپائی است.
در بحرین هفت سال مقاومت نمود. در یکی از سفرها به طهران با خانم پریچهر آزاده که از فامیل محترم بهائی و سرشناس بود ازدواج نمود. حاصل آن وصلت دو فرزند به نام های مژده و پیام گردید که اکنون هر دو در راه حضرت محبوب با نهایت عشق و اشتیاق به خدمت مألوفند. فامیل مرکزی در بحرین این امتیاز را داشتند که روابط قلبیهٔ مخصوصی با ایادی امرالله جناب ابوالقاسم فیضی و فامیل محترمشان که آنها نیز مهاجر بحرین بودند برقرار نمایند. افکار عالی و پر محبت این استاد و مبلغ پر شور در روح این فامیل چنان مؤثر شد که روابط روحی این دو فامیل تا لحظه واپسین عمر جناب فیضی ادامه داشت. پس از سال ها مقاومت بالاخره فامیل مرکزی به ایران برگشتند. جناب مرکزی در خدمت مؤسسۀ مستقل آبیاری و ادارۀ آمار آب های سطحی و زیر زمینی شروع بکار نمود. او در شهرهای طهران، کرمانشاه، بابل، آمل، گناباد، گنبد قابوس و گرگان مشغول به خدمت بود. در هر شهری که وارد می شد خدمات ارزشمند خود را به تشکیلات و جوامع بهائی شروع می نمود. بالاخره به عضویت هیأت معاونت منتصب شد و به دستور معهد اعلی مسافرت های متعدد به نقاط دور دست برای کمک به فامیل های ممتحن و مورد آزار و ستم نمود.
در سال ۱۹۸۳ زمانی که جناب مرکزی از سفر تبلیغی به شهر مورد سکونتش گرگان مراجعه می نمود، بطور غیر منتظره ای بوسیلۀ قوای مسلح دستگیر و یکسره به زندان فرستاده شد. قبل از دستگیری نامه هائی با انشائی ممتاز جهت دادخواهی احبای مظلوم ایران به اولیای امور نگاشت که در هر کدام از آنها دنیائی از عشق و انسانیت و محبت در قالبی مستدل به چشم می خورد. یک سال در زندان دوران پر زحمتی را گذراند. دنده های قفسۀ سینه اش را شکستند و به یک چشمش چنان آسیب رساندند که قدرت دید را از دست داد. بالاخره آن وجود نازنین را در اول مهرماه ۱۳۶۳ (بیست و سوم ۱۹۸۴) تیر باران نمودند. جسد را در صندوقی انداختند و در محلی به نام قبرستان کفار مدفون نمودند. متأسفانه خانم ایشان نیز سال ها در زندان محبوس بود ولی بالاخره از زندان آزاد گردید.
مأخذ: دارالانشاء بیت العدل اعظم الهی.
ترجمه از انگلیسی، تلخیص اقتباس از ماه مهر گلستانه
شعر جناب شاپور مرکزی که قبل از اعدام برای همسر خود سرودند:
پریم قسم به یزدان/ به ولا و عشق و ایمان/ به دو چشم مست جانان/ به شهادت شهیدان/ به دماء سرخ آنان/ به طناب دار لرزان/ به گلولههای غلطان/ به بلا و درد و زندان/ به خشونت نگهبان/
که همیشه دارمت دوست
به خدای حی دادار/ به عطا و لطف دلدار/ به صفای دشت و گلزار/ به دلی که می دهد یار/ به صدای گریهٔ زار/ که رسد زپشت دیوار/ به دل ِ من ِ گرفتار/ به دل ِ حزین و بیمار/
که همیشه دارمت دوست
پریم قسم به مویت/ به صفا و لطف رویت/ به وفا و مهر خویت/ به صدای های و هویت/ به دل ِ غمینِ شویت/ به صدای گفتگویت/ به لبان بذله گویت/ به دو چشم چون سبویت/ به دل خدای جویت/
که همیشه دارمت دوست
پریم قسم به کعبه/ به خدا و عشق سوگند/ به دو دست بسته دربند/ به ولای هر دو فرزند/ به قرین و یار و پیوند/ به زبور و زند و پازند/ به مرارت شب بند/ به حلاوت لب قند/ به خدا و آن همه بند/
که همیشه دارمت دوست
فرازی از وصیت نامهٔ جناب شاپور مرکزی:
“شاد و مسرورم که مؤمن از دنیا می روم و به حسن خاتمه فائز می گردم. حیات هر بشری را خاتمه و انتهایی است، الحمدلله خاتمهٔ حیات من در طریق اعتقادات من. این خون افسرده را در راه سعادت نوع بشر بر خاک می ریزم و امیدوارم این تحفهٔ ناچیز در پیشگاه خداوند منان و در ساحت محبوبمان مقبول افتد.”
ندای صلح بهائی(@Voice_bahai)