از آثار مبارکه حضرت بهاءالله
اي مشتاق عشق ناله از سر جان بكن تا در دل جانان مؤثـّر آيد و گريه از چشم روح بنما تا به لقاي محبوب روشن شود و از سوزش دل بزار تا جمال يار بيني و از آتش عشق بسوز تا چون شمع از حُسنِ نگار برافروزي؛ دست از عالم هستي بردار تا به گردن دوست اندازي و دل از دل بكن تا طرّهء دلدار كشي؛ پا بر دايرهء وجود زن تا از نقطهء مقصود سر بر آري؛ سر در صحراي فنا گذار تا در مصر بقا وارد گردي. گوش را باز كن تا سروش آواز غيب شنوي؛ لطيفهء روح را منزّه كن تا بر اسرار خلوتخانهء دوست آگاه شوي؛ پَرِ روحاني بگشا تا در عماء صمدي طائر گردي و به روح قدسي متصاعد شو تا در بساط دوست معنوي حاضر آيي. قدمي از سَرِ جان پيش گذار تا در پيشگاه قِدَم راه يابي و قلمي به دورِ عالم غيب و شهود كش تا مشهود به دورمقصود گردي. قسم به روح بقا كه اگر رنـّات وفا را از اين نملهء سودا به سمع سدادبشنوي، البتّه از سر عالم ايجاد به يك مرتبه برخيزي و از جذب وداد صدهزار هزار عوالم روح ضياء مجرّد الهي را به ياد دوست فدا نمايي و به صدهزار هزار چشم از اشتياق جمال دوست اشك خونين فشاني. عالمهاي مسافت لاحدّ را در بيابانهاي هلاك و ظمأ به چشم حشا طيّ نمايي كه شايد به وادي مقصود برسي ودهرهاي دوري لایعد را از انتظار به جان بگذراني كه آيا در محفل قرب جانان وارد شوي. اگر روح بقا گردي رجا كني كه خاكپاي مبارك دوست گردي و اگر سلطان غنا شوي طلب نمايي كه يك آن بندگي دوست كني. الله اكبر كه شمعهاي روح از اشتياق لقاي محبوب در ليالي هجر چگونه ميسوزندو مشتعلند و ما به خيال نفس مشغول و چشمهاي مقدّسهء عوالم غيب چگونه از مشاهدهء جمال دوست خون ميبارد و ما به ملاحظهء پوست گرفتار. قدمهاي عاليهء مقرَّبين در بيابانهاي خشكزار به هزار هزار خاري در طلب ياري ميدوند و ما در ظلّ هوا آرميدهايم؛ و دلهاي نازك محبوبين از سوز و گداز مفارقت دوست آب گشته و ما در مهد خواب مستريحيم. سبحانالله كه جميع ارواح مجرّدهء الهي از اقصي عوالم لااسم و لارسم چون برق گذشتند و ما از ادني مراتب نفس قدم برنداشتيم و جميع ارواح منيرهء ربّاني از اعلي معارج عزّ صمداني عروج نمودند و ما از اوّل درجهء حيواني خارج نگشتهايم. روح وجود مات گشته كه چه غفلتي رو نموده و چه اعراضي عارض گشته كه اگر صدهزار ورقاء قدس در هواي بقا به الحان روح انسي تغنّي نمايد يك روح مهتزّ نميشود و يك نفس به حركت نميآيد و اگر صدهزار طمطام عطر بقا و طيبِ ضياء مسك سنا در عالم بريزند يك رائحهء خوشی از خَلقي متصاعد نميگردد و اگر جهانهاي جانهاي الهي كُلاّ َ فاني و معدوم گردند و نمانَد در عالم مگر یک نفس كه او متذكّر نميشود و منقطع نمي گردد. باز کن چشم و ببین مظهر زیبائی را،،، ،،،پاک کن گوش و شنو نغمهء ابهائی را،،، سوی رضوان و جنان آمده آن جان جهان،،، ،،،کن تماشاگه دل، چشم تماشائی را،،، جاودان جلوهء جانانه بود هوش را خیز و در مقدمش افکن، دل شیدائی را
طلوعی دیگر(Tlgrm.in/tolouidigar)