و اگر عاشق به تأييدات خالق از منقار شاهين عشق به سلامت بگذرد، در مملکت معرفت وارد شود و از شکّ به يقين آيد و از ظلمت ضلالت هوی به نور هدايت تقوی راجع گردد و چشم بصيرتش باز شود و با حبيب خود به راز مشغول گردد؛ در حقيقت و نياز بگشايد و ابواب مَجاز در بندد. در اين رتبه، قضا را رضا دهد و جنگ را صلح بيند و در فنا معانی بقا درک نمايد و به چشم سَر و سرّ در آفاق ايجاد و انفس عباد، اسرار معاد بيند و حکمت صمدانی را به قلب روحانی در مظاهر نا متناهی الهی سير فرمايد؛ در بحر، قطره بيند و در قطره، اسرار بحر ملاحظه کند.
“دل هر ذرّه ای که بشکافی
آفتابيش در ميان بينی”
و سالک در اين وادی در آفرينش حقّ به بينش مطلق مخالف و مغاير نبيند و در هر آن “ما تری فی خلق الرّحمن من تفاوت فارجع البصر هل تری من فطور” گويد. در ظلم، عدل بيند و در عدل، فضل مشاهده کند؛ در جهل، علم ها مستور بيند و در علم ها، صد هزار حکمتها آشکار و هويدا ادراک نمايد و قفس تن و هوی بشکند و به نَفَس اهل بقا انس گيرد. به نردبانهای معنوی صعود نمايد و به سماء معانی بشتابد. در فُلک “سنريهم آياتنا فی الآفاق و فی انفسهم” ساکن شود و بر بحر “حتّی يتبيّن لهم انّه الحقّ” ساير گردد و اگر ظلمی بيند صبر نمايد و اگر قهر بيند مهر آرد.
حکايت کنند عاشقی سالها در هجر معشوقش جان ميباخت و در آتش فراقش ميگداخت. از غلبهء عشق صدرش از صبر خالی ماند و جسمش از روح بيزاری جست و زندگی در فراق را از نفاق مي شمرد و از آفاق بغايت در احتراق بود؛ چه روزها که از هجرش راحت نجسته و بسا شبها که از دردش نخفته. از ضعفِ بدن چون آهی گشته و از درد دل چون وای شده. به يک شربه وصلش هزار جان رايگان مي داد و ميسّر نمي شد. طبيبان از علاجش در ماندند و مؤانسان از انسش دوری جستند. بلی مريض عشق را طبيب چاره نداند مگر عنايت حبيب دستش گيرد. باری عاقبت شجر رجايش ثمر يأس بخشيد و نار اميدش بيفسرد؛ تا آنکه شبی از جان بيزار شد و از خانه به بازار رفت؛ ناگاه او را عسسی تعاقب نمود. او از پيش تازان و عسس از پی دوان؛ تا آنکه عسسها جمع شدند و از هر طرف راه فرار برآن بيقرار بستند و آن فقير از دل مي ناليد و به اطراف مي دويد و با خود مي گفت: اين عسس عزرائيل من است که به اين تعجيل در طلب من است و يا شدّاد بلادست که در کين عباد است.
آن خستهء تير عشق به پا دوان بود و به دل نالان تا به ديوار باغی رسيد و به هزار زحمت و محنت بالای ديوار رفت؛ ديواری به غايت بلند ديد از جان گذشت و خود را در باغ انداخت؛ ديد معشوقش در دست چراغی دارد و تفحّص انگشتری مي نمايد که از او گم شده بود. چون آن عاشق دلداده معشوق دل برده را ديد آهی بر کشيد و دست به دعا برداشت که ای خدا، اين عسس را عزّت ده و دولت بخش و باقی دار که اين عسس جبرئيل بود که دليل اين عليل گشت يا اسرافيل بود که حيات بخش اين ذليل شد.
و آنچه گفت فی الحقيقه درست بود زيرا ملاحظه شد که اين ظلم منکَر عسس چقدر عدلها در سر داشت و چه رحمتها در پرده پنهان نموده بود. به يک قهر تشنهء صحرای عشق را به بحر معشوق واصل نمود و ظلمت فراق را به نور وصال روشن فرمود؛ بعيدی را به بستان قرب جای داد و عليلی را به طبيب قلب راه نمود. حال آن عاشق اگر آخر بين بود در اوّل بر عسس رحمت مي نمود و دعايش ميگفت و آن ظلم را عدل مي ديد؛ چون از آخر محجوب بود در اوّل ناله آغاز نمود و به شکايت زبان گشود. و لکن مسافران حديقهء عرفان چون آخر را در اوّل بينند لهذا در جنگ، صلح و در قهر آشتی ملاحظه کنند و اين رتبهء اهل اين وادی است و اهل وادي های فوق اين وادی اوّل و آخر را يک بينند بلکه نه اوّل بينند نه آخر، لا اوّل و لا آخر بينند؛ بلکه اهل مدينه بقا که در روضه خضرا ساکنند، لا اوّل و لا آخر هم نبينند. از اوّلها در گريزند و به آخرها در ستيز زيرا که عوالم اسماء را طی نمودهاند و از عوالم صفات چون برق در گذشتهاند چنانچه مي فرمايد “کمال التّوحيد نفی الصّفات عنه” و در ظلّ ذات مسکن گرفتهاند.
اينست که خواجه عبداللّه قدّس اللّه تعالی سرّه العزيز در اين مقام نکته دقيقی و کلمه بليغی در معنی “اهدنا الصّراط المستقيم” فرمودهاند و آن اينست که “بنمای به ما راه راست يعنی به محبّت ذات خود مشرّف دار تا از التفات به خود و غير تو آزاد گشته به تمامی گرفتار تو گرديم، جز تو ندانيم جز تو نبينيم و جز تو نينديشيم” بلکه از اين مقام هم بالا روند چنانچه مي فرمايد “المحبّة حجاب بين المحبّ و المحبوب”
بيش از اين گفتن مرا دستور نيست در اين وقت صبح معرفت طالع شد و چراغهای سير و سلوک خاموش گشت.
“وهم موسی با همه نور و هنر
شد از آن محجوب تو بی پر مپر”
اگر اهل راز و نيازی به پرهای همّت اوليا پرواز کن تا اسرار دوست بينی و به انوار محبوب رسی، انّا للّه و انّا اليه راجعون.
مأخذ: آثار قلم اعلی، جلد3، ص 102
ارسال شده توسط ‘آوای دوست’ در ۵/۱۹/۱۳۸۷