اصول اعتقادی دیانت بهائی

الوهیت در باور بهائی

بیستم دسامبر ۲۰۱۹
نگارنده: آرام

در دیانت بهائی خداوند، ذات غیب منیع لایُدرَک است. یعنی ذاتی که غیب است و هیچکس و هیچ تصوری قابل وصول و ادراک به آن رتبه نیست و به هیچ طریقی قابل کوچکترین درکی نیست. السبیل مسدود و الطلب مردود.

بنابراین ما هیچگونه تصور و اشاره و صفت و اسمی نمیتوانیم در باره خداوند ذکر کنیم زیرا هر تصور یا اسم و صفت و … او را محدود می کند به همان تصور و … و خدایی که محدود شود دیگر آن خدای نامحدود خالق ما نیست بلکه خدایی شده که محدود و مخلوقِ تصور ماست.

با این حساب ما فقط و فقط میدانیم و معترفیم که این جهان هستی آفریدگاری دارد و دیگر هیچ چیزی عقلا نه از او می دانیم و نه میتوانیم بدانیم.

اما بالاترین رتبه ای که انسان می تواند راجع به آن فکر کند و رتبه ی بالاتر از رتبه خلق و رتبه انسان است، عالم امر یا عالم مشیت اولیه و یا همان عالم مظاهر مقدسه الهیه است.

در عرفان ادیان قبل، دو عالم وجود داشت: عالم حق و عالم خلق. اما در عرفان بهائی به سه عالم اعتقاد داریم: عالم حق (که غیر قابل تصور است و هیچ از او نمیتوانیم بدانیم و تصور کنیم)، عالم امر (که مظاهر مقدسه الهیه متعلق به این عالمند) و عالم خلق (که اشرف مخلوقات در عالم خلق انسان است).

عالم امر، واسطهٔ بین عالم حق و عالم خلق است. از کیفیت ارتباط بین عالم امر و عالم حق هم نمیتوانیم درکی داشته باشیم. فقط واسطه بودن را به آینه ای تشبیه می کنیم که انوار خورشید را می گیرد و به زمین و اشیاء منعکس می کند. یعنی عالم امر هم همه ی تجلیات عالم امر را به عالم خلق منعکس می کند.

لذا با توجه به این توضیح میتوان گفت که آینه اگر نظر به خورشید درونش داشته باشیم و به آن خورشید درونش اشاره کنیم و بگوییم این خورشید است، سخن درستی گفته ایم و اگر به شیشه و ظاهر آینه اشاره ما باشد و بگوییم این آینه است باز هم درست گفته ایم.

از اینجهت چون مظاهر الهیه واسطهٔ کلیهٔ صفات و تجلیات و افعال و اراده عالم حقند مانند همان آینه اگر به انوار خورشید عالم حق که در باطن مظاهر مقدسه الهیه متجلی است اشاره کنیم و بگوییم او خالق عالم است درست گفته ایم و اگر اشاره به هیکل جسمانی آنها بکنیم و بگوییم او یک انسان و مخلوق است باز هم درست گفته ایم.

زیرا مظاهر مقدسهٔ الهیه که روحشان از عالم امر است و جسمشان مانند سایر انسانها از عالم خلق و از طریق هیکل جسمانی ارتباط با عالم خلق پیدا می کنند، دارای دو رتبه هستند، رتبه الوهیتی و رتبه عبودیت.

یعنی اگر به رتبهٔ الوهیت آنها اشاره کنیم و بگوییم او خالق جهان هستی است درست گفته ایم زیرا آن رتبه واسطهٔ فعل خلقت از عالم حق به سوی عالم خلق بوده است. و اگر اشاره مان به هیکل جسمانی و عنصری او باشد و بگوییم او یک انسان است و مخلوق باز هم درست گفته ایم.

با چنین نگاهی همهٔ پیامبران از نگاه و عرفان بهائی دارای دو رتبه اند. رتبهٔ الوهیتشان همگی واحد و یکی است. یعنی در این رتبه حضرت مسیح و محمد و بهاءالله و موسی و باب و زردشت و … حقیقت واحدند. اما در رتبهٔ جسمانی و انسانی محمد پسر عبدالله بود و عیسی فرزند مریم و میرزا حسینعلی فرزند …

حال با این نگاه فهم کلمات الهیه در همهٔ کتب مقدسه راحت تر می گردد. وقتی در برخی کلمات سخن از الوهیت از یکسو و از سوی دیگر صحبت از بندگی و عبودیت میکنند.

و با این نگاه، حضرت مسیح، جسم انسانیش به صلیب کشیده شد اما حقیقت روحانی و الوهیش هیچگاه به صلیب کشیده نشد. جسم انسانیش به خاک رفت مانند تمام انبیاء دیگر اما حقیقت روحش همیشه زنده است آنهم مانند همهٔ مظاهر مقدسه دیگر.

با چنین نگاهی است که فرد بهائی تمام مظاهر مقدسهٔ الهیه را از جنبه الوهی و مبدأ واحدشان که عالم امر است یکی می بیند و لذا همه را احترام می گذارد و به همگی عشق می ورزد. محمد و بهاءالله و مسیح و موسی و … از جنبه الوهیشان برای او یکی هستند و به همین خاطر است که همه را یکی میبیند و دین الهی را هم همیشه یکی می بیند که یک روح واحد همیشه آمده و فقط دین واحد خود را بر اساس مقتضای زمان تغییر داده است.

پس وقتی مثلا مسلمانی بهائی میشود به این معنی نیست که از اسلام رویگردان شده. بلکه برعکس به این معنی است که همان حضرت محمد و یا حضرت مسیح، امروز در هیکل بهاءالله ظاهر شده و به امت خود می گوید: ای امت من اگر تا دیروز در قرآن و یا انجیل گفتم فلان کار کنید و فلان احکام را برایتان آوردم، امروز به شما می گویم زمان آن فرا رسیده که چنین کنید و چنان عمل کنید.

و بنابر این عمل به آیین بهائی، با این نگاه ایمان مجدد و پیمان مجدد با انبیای قبل است. همان حقیقت دوباره آمده و علاوه بر احیای معنویت و زنده کردن ارواح، دستورات جدیدی هم می دهد.

با این نگاه که بهائی، همهٔ مظاهر مقدسهٔ الهیه را در حقیقت الوهیشان یکی می بیند و حقیقت دینشان را هم یکی میبیند که فقط در طول زمان و مطابق با فرهنگ‌ و مقتضیات زمان تغییر می کند بسیاری از کلمات دیگر هم فهمیده می شود.

مثلا این جمله در اسلام که می گوید حلال محمد حلال الی یوم القیامة و حرام محمد حرام الی یوم القیامة یکی از معانیش با توجه به همین نگاه است. زیرا محمد حقیقتش همیشه یکی بوده است. در هر زمان هر آنچه را حلال کند حلال است و در هر زمان هر آنچه را حرام کند حرام است. در دور عیسوی چیزهایی را حلال نمود و چیزهایی را حرام. و در دور محمدی همینطور و در دور بهاءالله نیز به همینگونه. و با توجه به همین مقام بود که حضرت محمد فرمود: منم آدم اول و نوح و موسی و عیسی. زیرا همهٔ این مظاهر مقدسه دارای حقیقت و روح واحد هستند.

و به همین دلیل و اشاره به همین دو مقام است که در قرآن در جایی فرمود: لانفرق بین احد من رسله. و در جای دیگر فرمود: و فضلنا بعضهم علی بعض.

یعنی ما می گوییم خداوند ابداً قابل تصور و تجسم و فهم نیست و ما انسانها بالاترین رتبه ای را که میتوانیم تصور کنیم و تلاش برای شناختش کنیم عالم امر است. و لذا چون عالم امر واسطه خلقت بوده است به یک اعتبار خالق است.

با چنین توضیحی میتوان گفت مسیح خداست، محمد خداست، بهاءالله خداست و …. البته منظورمان آن خدای ذات غیب منیع لایدرک نیست بلکه جنبه الوهی این اشخاص است. عین همان مثال خورشید در آینه که وقتی به خورشید درون آینه اشاره می کنیم و میگوییم این خورشید است، منظورمان این نیست که آینه خورشید است.

ما معتقدیم که همهٔ مظاهر مقدسه دارای مقام مظهر ظهوری بوده اند اما به خاطر عدم بلوغ مردم در زمانهای گذشته نمیتوانسته اند که این مقام را آشکار کنند زیرا قابل پذیرش برای بشر غیر بالغ نبوده. اما در دیانت بهائی چون بشریت به حدی از رشد و بلوغ رسیده است این مقام را آشکار و توضیح داده اند.

اما اصطلاح مظهر ظهور مختص دیانت بهائی برای توصیف دقیقتر مقام و هویت پیامبران است. در گذشته همه خود را به نوعی پیامبر و از جانب خدا میدانسته اند. اما اشاراتی هم در همان اسلام به جنبه الوهی آنها هست. مثلا ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی. آنکسی که تیر انداخت تو نبودی بلکه خدا بود. در حالی که محمد بود که در میدان جنگ‌ تیر انداخت.

مثلا با توجه به همین عدم بلوغ مردم، آنها با اینکه علمشان عدم لدنی بوده و همه چیز را می دانسته اند اما تظاهر می کرده اند که کسی و فرشته ای می آید و در گوش آنها پیام خداوند را زمزمه می کند تا مردم بپذیرند. و الا اگر مثلا حضرت محمد میخواستند بگویند من از خودم این کلمات را می گویم همه رویگردان میشدند و می گفتند او که نه سوادی دارد و نه به مکتبی رفته چرا باید حرف او را بپذیریم و معتقد باشیم که درست می گوید؟ چون رتبهٔ جسمانی او که در قالب محمد ابن عبدالله ظاهر شده بود، علی الظاهر بیسواد بود.

او آن موقع نمیتوانست بگوید من از عالم قدسیم و واسطهٔ خلقتم. اما بعداً که همه به او ایمان آوردند ببینید که چه حدیثهای قدسی در رابطه با مقام آنها آمد. مانند لولاک لما خلقت الافلاک. که اشاره به همان مقام واسطه بودن عالم امر است و غیره . و یا مسیح که خود را در پدر و پدر را در خود توصیف نمود که اشاره به همان تجلی خداوند در اوست که اگر بگوییم مسیح خداست درست است و اگر بگوییم که او عیسی بن مریم و یک انسان است درست است و اگر بگوییم که خداست که در جسم ظاهر شده درست است.

به نظر من اعتقاد مسیحی هم همین توضیحات بنده است. وقتی از یک سو مسیحیان میگویند عیسی پسر خداست و از سوی دیگر می گویند پدر در پسر ظاهر شده، بین مسیح و خدا دو تا هویت قائل می شوند. پس یکی نیستند.

اما مسیحیان میگویند خود ذات خدا حلول در هیکل عیسی کرده و تبدیل به مسیح شده. اما ما این را نمی گوییم و می گوییم چنین تصوری موجب محدود شدن خداوند در هیکل جسمانی می شود و این چنین اعتقاد و تصوری را محال می دانیم. نامحدود نامحدود است و نمیتوان اصلا او را محدود کرد. همینکه او را محدود کردیم دیگر آن خدای نامحدود نیست بلکه تصور محدود ماست.

اما ما میگوییم عالم حق در عالم امر تجلی کرده است. حق در عیسی مسیح مانند خورشید در آینه تجلی کرد و ما در آینه، خورشید را با تمام آنچه که درک ما از خورشید دارد از همان آینه هم همان درک را میتوانیم داشته باشیم. ولی آن خورشید توی آینه خود خورشید نیست یعنی خورشید نیامده در آینه و دیگر بیرون از آینه خورشیدی نباشد بلکه خورشید خورشید است و آینه آینه. اما به لحاظ تجلی خورشید در آینه، آینه هم به نوعی خورشید شده است. اما ذات خورشید نیست.

بهائیان همهٔ مظاهر مقدسهٔ الهیه و از جمله حضرت مسیح را محل ظهور صفات و کمالات و اسماء الهی می دانند. من شخصا معتقدم که مسیحیان اگر انجیل را با نگاه بهائی بخوانند دیدگاهشان متفاوت خواهد شد و متوجه می شوند که حضرت مسیح هم دقیقا همان را فرمود که حضرت بهاءالله آشکارش کرد.

اما به باور مسیحیان هم احترام می گذارم و بنده فقط اعتقادات بهائی را در اینجا بیان کردم. به نظر بنده ذات خداوند هرگز تغییر پذیر نبوده و نیست و اینکه فکر کنیم از ابتدای خلقت به گونه ای بوده و یکدفعه تصمیم گرفته کلاً مکان خودش را ترک کند و وارد بدن یک انسان بشود از حیث منطقی مستلزم تغییر و نیاز در ذات خداوند است که اعتقاد به تغییر و نیاز دربارهٔ خدا از جنبه منطقی، خدا را از خدایی می اندازد. خدای متغیر و نیازمند خدای لایتناهی و ازلی نمیتواند باشد. ولی در نهایت این اعتقاد ماست و آن هم اعتقاد مسیحیان و محترم.

با نگاهی که عرض کردم همهٔ ادعاهای مسیح کاملا درست است و هیچ منافاتی ندارد. به اعتقاد ما همهٔ مظاهر مقدسه بخشنده بودند و … منتهی به تناسب مخاطبینشان به گونه ای صحبت کرده اند که مردم گمراه نشوند. اما اگر دقت کنید در قرآن هم میتوانید چنین ادعاهایی را من غیر مستقیم بیابید.
مثلا همگی نجات دهنده بودند زیرا هر کس به آنها ایمان می آورد نجات می یافت.

اگر نگاه بهائی و مثالهایی را که زدم دقت کنید می بینید که هم قرآن درست می گوید هم مسیحیت. از دو زاویهٔ مختلف است. قبلا هم عرض کردم اگر بگوییم که خدا عالم حق است و روح القدس جنبه الوهی مسیح و عیسی جنبه جسمانی مسیح میبینید که این سه از یک زاویه یکی هستند و از یک زاویه هم سه حقیقت متفاوت.

عالم حق و امر و خلق از یک زاویه که همگی خداوند و تجلی خداوندند لذا انگار همگی یک چیزند اما از زاویهٔ دیگر سه عالم متفاوتند. قرآن این اعتقاد مسیحیان را که این سه تا را کاملا یک حقیقت ببینیم رد می کند و رد کردنش از آن زاویه است که معتقد باشیم مسیح خود خداست و دیگر خدایی در جای دیگری نیست. اما بهائیان می گویند اگر آنها را از دو زاویه ببینیم هم تثلیث در مسیحیت اگر منجر به انحراف در معنا نشود درست است و هم اعتقاد اسلام به اینکه اینها با هم متفاوتند درست است.

به نظر بنده قرآن برداشتی که از تثلیث میشه رو رد میکنه نه آن حقایق ثلاثه را. والّا قرآن نه خدا را رد کرده نه روح القدس که در قرآن همان فرشته وحی نامیده می شود و نه پسر که همان پیامبر است. اما اینکه این سه را عیناً یک ذات بپنداریم رد می کند.

در دیانت بهائی این دو اعتقاد با هم پیوند می یابند. بدین معنی که اینها سه عالم متفاوتند اما در عین حال عالم امر تجلی عالم حق است و عالم خلق تجلی عالم امر.

مفهوم پدر، پسر، روح القدس در دیانت بهائی همان عالم حق (پدر)، عالم امر (روح القدس) و عالم خلق (پسر) است.

همیشه یک مسیح و یک نجات دهنده وجود داشته و تا ابد هم هست. اما آن، حقیقتِ مسیح است نه شخص عیسی. همان حقیقت واحدی که همیشه ظاهر شده از ازل تا به ابد. اما در هیاکل مختلف و در زمانهای مختلف.

اگر ما میگوییم خدا در این جهان حضور دارد و ظاهر است آیا این بدین معناست که این گل و یا فلان شیء خودِ خداست؟ خیر، بلکه به معنی تجلی او در همهٔ عالم امکان است. باز هم مثل همان مثال خورشید. اگر خورشید در همه جا نور و حرارتش احساس می شود آیا بدین معنی است که خورشید از آن بالا آمده و تکه تکه شده و در همهٔ اجسام رفته است؟ خیر، بدان معنا نیست.

به همین دلیل است که دیانت بهائی اعتقاد برخی اهل تصوف را که خداوند را در کل کائنات تقسیم شده می بینند رد می کند. آنها می گویند خود خدا به اشکال مختلف ظاهر شده و این جهان هستی، خود خداست که به این شکل ظاهر شده. در حالی که دیانت بهائی می گوید خیر خدا خداست و خلق هم خلق. فقط خداوند (البته از طریق و واسطه عالم امر) در همهٔ کائنات تجلی کرده است.

بهائیان معتقدند به اینکه عالم امر ازلی است. فقط ازلیت و قدیم بودن خدا ذاتی است و قدیم بودن عالم امر، زمانی. یعنی هر دو همزمانند اما یکی ذاتاً قدیم است و دیگری زماناً.

واقعا این صحبتها همگی در نظر و اعتقاد است و باید ببینیم ایمان ما و اعتقادات ما چگونه با مشکلات امروز بشر سازگاری پیدا می کند و کاربردی می شود. در دیانت بهائی آنقدر که از تعالیم دوازده گانه صحبت می شود که چگونه میتواند معضلات جهان امروز را به شکلی واقعی و کاربردی حل کند، بحث از اعتقاد راجع به اینکه بهاءالله مثلا بشر بود یا خدا بود یا تجلی خدا بود و … نمی شود.

یعنی آن اعتقادات را داریم و در بارهٔ آنها هم گاهی صحبت می کنیم اما معتقدیم که اینها بحثهای نظری است و اصلاً دلیل آمدن مظاهر مقدسه تعالیم جدیدشان است و باید به هدف از ظهورشان توجه کنیم و اگر به مقام خودشان هم توجه می کنیم برای این است که مطمئن بشویم که این تعالیم از سوی قدرتی فوق بشری نازل شده و بتوانیم با اطمینان به آنها عمل کنیم و الا نه آنها نیازمند به این هستند که ما مقامشان را بدانیم و آنها را بستاییم و نه این کار به تنهایی هدف است و فایده ای دارد. بلکه هدف تمام ظهورات این بوده که “بشر” در مسیر درست و در مسیر کمال، مرحله به مرحله قرار گیرد.