شعر ، ادب ، هنر در دیانت بهائی

اي به سر زلف تو سوداي من

این اشعار منسوب به حضرت طاهره و همچنین سلیمان خان شهید است. تعداد ابیات و ترتیب آنها در نسخ مختلف متفاوت است.

اي به سر زلف تو سوداي من
وز غم هجران تو غوغاي من
لعل لبت شهد مصفاي من
عشق تو بگرفته سراپاي من

من شده تو، آمده بر جاي من

گرچه بسي رنج غمت برده‌ام
جام پياپي ز بلا خورده‌ام
سوخته‌جانم اگر افسرده‌ام
زنده دلم گر چه ز غم مرده‌ام

چون لب تو هست مسيحاي من

گنج منم، باني مخزن تويي
سيم منم صاحب معدن تويي
دانه منم مالک خرمن تويي
هيكل من چيست اگر من تويي؟

گر تو مني، چيست هيولاي من؟

من شده از مهر تو چون ذره پست
وز قدح باده‌ي عشق تو مست
چون به سر زلف تو داديم دست
تا تو مني، من شده‌ام خودپرست

سجده‌گه من همه اعضاي من

دل اگر از توست، چرا خون كني؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون كني؟
دمبدم اين سوز دل افزون كني
تا خوديم را همه بيرون كني

جاي كني در دل شیدای من

تا ز خم ابروی خود چین گشود
صد گره از روی دل و دین گشود
چون بتکلم لب شیرین گشود
عقدۀ دل همچو نخستین گشود

ناطقه ی بلبل گویای من

آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مايه‌ي هر هست و بود
كفر و مسلمانيم از دل زدود
تا به خم ابرویت آرم سجود

فرق نِه از كعبه كليساي من

كِلك ازل تا بورق زد رقم
گشت هم‌آغوش چو لوح و قلم
نامده خلقي به وجود از عدم
بر تن آدم چو دميدند دم

مهر تو بُد بر دل شيداي من

دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعه‌ي سينه كِشت
عشق تو گرديد مرا سرنوشت
فارغم اكنون ز جحيم و بهشت

نيست به غير از تو تمناي من

باقي‌ام از يار و ز خود فاني‌ام
جرعه‌كش باده‌ي رباني‌ام
راهرو وادی حیرانیم
سالک صحرای پریشانیم

تا چه رسد بر دل رسوای من

بر درِ دل تا اَرِني‌گو شدم
جلوه‌كنان بر سر آن كو شدم
هر طرفي گرم هياهو شدم
او همگي من شد و من او شدم

من دل و او گشت دلاراي من

کعبه من خاک سر کوی تو
مشعله افروز جهان روی تو
سلسله جان خم گیسوی تو
قبله دل طاق دو ابروی تو

زلف تو در دیر چلیپای من

شيفته‌ي حضرت اعلی ستم
عاشق ديدار دل‌آراستم
راهرو وادي سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم

پر شده از عشق تو اعضاي من

تا کی و کی پند نیوشی کنم
چند نهان بلبله نوشی کنم
چند به عشق تو خموشی کنم
پیش کسان زهد فروشی کنم

تا که شود راغب کالای من

شوق تو زد شعله به جان و تنم
سوخته بادیۀ ایمنم
برق تجلی زده در خرمنم
من متحیر که خود این کی منم

این سر من هست و یا پای من

خرقه و سجاده به دور افكنم
باده به ميناي بلور افكنم
شعشعه در وادي طور افكنم
کوه و در از عشق به شور افكنم

بر در ميخانه بوَد جاي من

عشق، عَلَم كوفت به ويرانه‌ام
داد صلا بر در میخانه ام
باده‌ي حق ريخت به پيمانه‌ام
از خود و عالم همه بيگانه‌ام

حق طلبد همت والاي من

ساقي ميخانه‌ي بزم الست
ريخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذره صفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست

از اثر نشئه‌ي صهباي من

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند
بر همه موجود صلا مي‌كند
هر كه هواي ره ما مي‌كند
گر حذر از موج بلا مي‌كند

پا ننهد بر لب درياي من

هندوي نوبت‌زن بام توأم
طاير سرگشته به دام توأم
مرغ شباويز به شام توأم
محو ز خود، زنده به نام توأم

گشته ز من درد من و ماي من

سفینه عرفان