شهدای دیانت بابی و بهائی

جناب فدرس شبرخ

سر کار خانم بهیه شبرخ مادر جناب فدرس شبرخ شهید عزیز می‌نویسد:

فدرس دومین فرزند عزیز ما بود که در زابل محل مهاجرتی به دنیا آمد، زیرا ما در هنگام نقشۀ چهل و پنج ماهه، پس از ازدواج به آن ناحیه مهاجرت کرده بودیم و بیست سال در آنجا اقامت داشتیم. فدرس در آغاز طفولیت، کودکی سالم و پر جنب و جوش بود. دو ماه و نیمه بود که به چشم‌دردی که مخصوص آن منطقه بود دچار شد و با پرستاری بسیار نجات یافت. بار دیگر با کامیونی که به طهران می‌آمدیم در حالی که کنار من خوابیده بود و خستگی زیاد بعد از چند شب بی‌خوابی بر من مستولی شده بود به خواب رفتم، یک وقت دیدم که پتو خالی است و طفل سه‌ماهه‌ی من در آن نیست. شوفر کامیون برای یافتن طفل، از راه برگشت و پس از پرس و جو مطلع شدیم که طفل سالم و در نزدیکی زاهدان است. قبل از زاهدان به حرمک رسیدیم که محل تقاطع بین زابل و زاهدان و مشهد است.‌ مردم دسته دسته جمع شده بودند و می‌گفتند امام رضا معجزه کرده است بچه‌ای از ماشین افتاده و هیچ چیزش نشده. ما رسیدیم فهمیدند بچه بهائی بوده و همه در شگفت بودند. به همراه شوهرم به بیمارستان وارد شدیم و طفل را سالم و بدون آسیب در آغوش دکتر دیدیم. با فدرس از هشت‌سالگی تا پانزده‌سالگی به محافل و مجالس می‌رفتیم. ناشرین نفحات‌الله که به زابل می‌آمدند صحبت‌ شان در فدرس عزیز بسیار مؤثر بود به طوری که او برای بچه‌ها نطق می‌کرد و مانند یک ناطق علاقه‌مند اطفال را مجذوب می‌نمود. صاحب چاپخانه‌ای بودیم که کارها به فدرس سپرده شد. او با دختری به نام الهه متین ازدواج کرد که حاصل آن دو پسر به نام های شمیم و شروین است. در انقلاب اخیر ایران، فدرس هم گرفتار شد و مدت سه ماه در زاهدان زندانی شد. پس از آزادی چند مأمور به چاپخانه آمده کلیدهای چاپخانه را گرفتند و منزل او را تصاحب کردند و هرچه بود از دست او خارج شد.
به طهران رفت تا برای بازگرفتن اموال خود اقدام نماید ولی کسی به گفته‌های او توجه ننمود. بالاخره در طهران دستگیر شد و به زندان افتاد و دچار رنج و عذاب و شکنجه گردید. بخصوص در زندان طهران به علت محکم زدن به صورتش پرده گوش او پاره شد. مدت بیست و سه ماه در زندان بود سپس او را به زندان زاهدان منتقل کردند.
به خاطر دارم که در ایام طفولیت که شش یا هفت ساله بود پس از مراجعت از احتفالی که با حضور همۀ احبای زابل تشکیل شده بود هنگام شب در منزل در تختخواب خود نشسته بود، به او گفتم چرا نمی‌خوابی؟ گفت: “می‌خواهم بدانم من هم می‌توانم مانند سایر احبا محلی داشته باشم که با اشخاص غیر بهائی راجع به امر صحبت کنم؟”
در روز نوزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۶۵ (نهم مارس ۱۹۸۶) او را به دار آویختند پس از سه سال زندانی از متاعب روزگار فارغ و آزاد شد. در تشییع جنازۀ او در فردای آن روز متجاوز از ۶۰۰ نفر شرکت نمودند.
این بود شرح مختصری از حیات فرزندم فدرس شبرخ که با قلمی ناتوان به رشتۀ تحریر در آمد.

اقتباس و تلخیص از نوشتۀ خانم بهیه شبرخ.


ماخذ:عندلیب

شماره۲۸پائیز۱۳۶۸

t.me/ayine_bahai