گر بسوزند دو صد بار ز پا تا به سرم
به تو مشغول چنانم که ز خود بی خبرم
دیده برداشتن از روی توام ممکن نیست
بی جمالت چه کنم نور ندارد بصرم
ای مسیحای دلِ مردۀ مجروح دلان
زنده فرما تو به انفاس نسیم سحرم
نائی عشق ندانم چه نوائی در من
می نوازد که من از پردۀ هستی به درم
همچو پروانه ز شوق رُخت ای شمع مراد
آتش عشق همی می جهد از بال و پَرم
چشم پُر ناز تو از هر مژه، ای مونس دل
می زند دم به دم اندر رگ جان، نیشترم
سر و جان لایق خاک قدمت نیست ولی
ز سر کوی تو من سر ز خجالت نبرم
غزلیات استاد محمد علی سلمانی
سفینه عرفان(@safineherfan)