“اى حيات العرش خورشيد وداد
که جهان و امکان چه تو نورى نزاد
گر نبودى خلق محجوب از لقا
يک دو حرفى گفتم از سرّ بقا
تا که جانها جمله مرهونت شوند
تا که دلها جمله مجنونت شوند
تا ببينى عالمى مجنون و مست
روحها بهر نثار اندر دو دست”
“رمزى از اسرار عشق سرمدى
باز گويم چون بجان باز آمدى
خوش بيا اى طير نارى در بيان
تا نماند وصف هستى در ميان
پاک کن اين قلبهاى پر حسد
نقد کن اين قلبهاى بى رصد
تا که بيهوشان عهدت اى کريم
هم بهوش آيند از جام قديم”
“اين ربيع قدس جانان هر دمى
صد بيان دارد ولی کو محرمى
اين بيان باشد مقدّس از لسان
کى بمعنيش رسند اين ناکسان
اين بيان از گفت و لفظ و صوت نيست
اين بيان جانست و او را موت نيست
عاشقان بينى تو اندر اين بهار
جان نثار آورده هر دم صد هزار
اين بهار عزّ روحانى بود
اين ربيع قدس ربّانى بود
گر وزد بر تو نسيمى زين سبا
جان فانيّت کشد جام بقا
گر نسيمى آيدت از کوى دوست
جان فدايش کن که اين جان هم از اوست”
“اى جمال اللّه برون آ از نقاب
تا برون آيد ز مغرب آفتاب
نافهء علم لدنّى بر گشا
مخزن اسرار غيبى بر گشا
تا زمشکت بو برند اين مردگان
تا زخمرت خوش شوند اين بيهشان”
“گفت اللّه اللّه اى مرد نکو
رمز حق در نزد نادانان مگو
اللّه اللّه اى لسان اللّه راز
نرم نرمک گوى و با مردم بساز
هم مگر لطف تو گيرد دستشان
پس کند فارغ ز بيم اين و آن
پر معنى بر گشا طيّار شو
در هواى قرب او سيار شو
قرب او با جان نه در طى قدم
چون بجان پوئى در آئى در قدم
پس به آنى طى افلاک وجود
نيست مشکل چون شوى زاهل سجود”
“اى صباى صبح از زلفين يار
نافه هاى مشک روحانى بيار
اى سحاب فضل روحانى ببار
تا صدف لوءلوء همى آرد ببار”
“آنچه چشمت ديد و هم گوشت شنيد
او ز جمله پاک آمد اى رشيد
پس تو با اين گوش و چشم اى بى بصر
کى شوى از سرّ جانان با خبر
چشم ديگر بر گشا از يار نو
گوش ديگر باز کن آنگه شنو”
“اى ذبيح اللّه ز قربانگاه عشق
بر مگرد و جان بده در راه عشق
بى سر و بيجان بيا در کوى يار
تا شوى مقبول اهل اين ديار
وادى عشق است روح اللّه بيا
با صليب از راه و هم بيره بيا”
“بوى جان ميآيد اين دم بر مشام
مى ندانم کز کجا آيد مدام
اين قدر دانم که از زلفين يار
ميوزد بوئى که جان گردد نثار
نافه مشک الهى باز شد
جان ما با ياد او همراز شد
اى نسيم صبح روحانى بوز
از سباى قدس رحمانى بوز
تا ز بوى عنبرت جانهاى مست
بر پرند از ارض هستى تا الست”
“عشق آن باشد که جان فانى کنى
جان و دل در ملک باقى افکنى
سرّ اين معنى شنو گر پى برى
تا به معراج الهى بر پرى
تا که نخلت بار روحانى دهد
ميوه هاى قدس نورانى دهد
اى نسيم از زلف او عطرى بيار
اى غمام از فضل هو رشحى ببار
تا رياض جان عشاقان او
لاله هاى عشق آرد بس نکو”
“چون شنيدى ناله نى را زعشق
اين زمان بشناس او را هم ز عشق
چون شنيدى صوت نى نائى نگر
تا نباشى بىخبر از شه مگر
چونکه نائى در جهان اغيار ديد
زان سبب نى را حجاب خود گزيد
پس تو بر در اين حجابت يکزمان
تا که جز نائى نه بينى در جهان”