جناب ابوالقاسم فیضی ، ایادی عزیز امرالله
در حین بحث و فحص، نامهای از ناشناسی برای وی میرسد غیرمنتظر و غریبالمطلب. قرائت این نامۀ تجارتی تأثیر شدید در وصول او به پایان سیر و سلوکش مینماید و وی را به وادی مقصود میکشاند.
خلاصۀ آن نامه چنین بود که برادر جناب قصّابچی سالیان قبل به جوانی تاجر تازهکار تازهتصدیق و از ابناء حضرت خلیل وجهی برای تجارت به امانت میسپارد. این جوان به اسم او چای خریده میگذارد و چون سالها گذشت چای او به قیمت گزاف به فروش میرسد و پس از تحقیق معلوم میشود که برادر حضرت قصّابچی، جناب عبدالمجید، به رحمت ربّ مجید پیوسته؛ و حال، این جوان مایل است سهمیه او را برای برادرش ارسال دارد.
جناب قصّابچی به کلّی از سابقه بیخبر بوده بسیار مندهش میگردد و با خود میگوید، “این جوان کیست؟ آیا در این زمان نفوسی مؤمن و امین یافت میشوند که از هزاران لیره انجلیزی بگذرند و آن را نبلعند و به حکم امانت سعی نمایند که به صاحبش برسانند؟ من که از این وجه به هیچ وجه خبری ندارد. برادر من کسی را ندارد. اگر این مرد پول را میخورد، چه میشد؟ کی میدانست؟ کی از او بازخواست میکرد؟”
بالاخره در صدد تحقیق از حال کاتب نامه بر میآید و از ابناء زمان معرفی صاحب امضاء، موسی بنانی، را میخواهد که به او میگویند، “مگو و مپرس که این جوان بهائی شده است.” این کلام قوّۀ دافعهای گردید که قصّابچی را زودتر به سرمنزل ایمان کشاند. با خود گفته بود، “شریعتی که چنین خوف و خشیتی در دل به وجود میآورد، قطعاً از جانب خدا است.”
(داستان دوستان، ص23)
طلوعی دیگر(Tlgrm.in/tolouidigar)