حکایات امری و خاطرات مسجونین

حکایتی از حیاط حضرت عبدالبهاء

ژولیت تامپسون، در امریکا، مشغول ترسیم شمایل حضرت عبدالبهاء بود که لوآ گتسینگر و می مکسوِل وارد کتابخانه شدند، از عرض اطاق گذشتند و به سوی محلّی رفتند که او نشسته بود و پشت سرش ایستادند.

حضرت عبدالبهاء سرشان را بالا گرفته به می لبخندی زدند و فرمودند، “شما قلب مهربانی دارید، خانم مکسوِل.” سپس رو به لوآ کرده فرمودند، “شما قلب رئوفی دارید. امّا، ژولیت، شما چه نوع قلبی دارید؟” و خندیدند. ژولیت گفت، “چه نوع قلبی دارم؟ اوه، راستی چه نوع قلبی دارم؟ شما بهتر میدانید، مولایم. من که نمی دانم.” هیکل مبارک دیگربار خندیدند و فرمودند، “قلبی پرعاطفه؛ سپس دستانشان را دور یکدیگر پیچاندند که حالتی پر شور و هیجان یا جوش و خروش را تداعی میکرد. بعد ادامه دادند، “ژولیت، شما قلبی پر جوش و خروش دارید. حال، اگر این سه قلب در قلبی واحد متّحد شوند، یعنی مهربان، رئوف و پرعاطفه – چه قلبی خواهد شد!”

Juliet Thompson was painting the Master’s portrait in America. Lua Getsinger and May Maxwell came into the library, crossed over to where she was sitting and stood behind her. The Master looked up and smiled at May. ‘You have a kind heart, Mrs. Maxwell. Then he turned to Lua. You, Lua, have a tender heart. And what kind of heart have you, Juliet?’ He laughed. ‘What kind of heart have you? Oh, what kind of heart have I? You know, my Lord. I don’t know. An emotional heart. He laughed again and rolled His hands one round the other in a sort of tempestuous gesture. You will have a boiling heart, Juliet. Now, He continued, ‘if these three hearts were united into one heart—kind, tender and emotional—what a great heart that would be!
(Honnold, Annamarie, Vignettes from the Life of ‘Abdu’l-Bahá, p. 46)


انديشه(https://t.me/Andishebahai)