حکایات امری و خاطرات مسجونین

حکایتی در باره ایام صیام

«….بارها هیکل مبارک را در ایّام صیام به قدری ضعیف مشاهده نمودم که رقّت حاصل شد تا این که یک چنین روزی بنده را برای امری در بیرونی احضار فرمودند. در بیانات مبارک آثار کسالت و ملالت هویدا بود.
آهسته آهسته مشی می‌فرمودند. کم‌کم از پلّه‌های بیت مبارک به تأنّی بالا رفتند و آثار کسالت به اظهار انزجار و ملالت منجر گردید. سپس فرمودند:

«حالم خوب نیست. دیشب سحری نخورده‌ام. افطار هم اشتها نداشتم. حالا قدری استراحت لازم دارم.»
در این حال چهرۀ مبارک به قدری زرد بود که من بسیار مشوّش گشتم. لهذا در مقام جسارت بر آمده عرض کردم:
«خوب است افطار بفرمایید.»
فرمودند: «خیر، شایسته نیست.»
عرض کردم: «با این کسالت وجود مبارک، روزه هم سزاوار نیست.»
فرمودند؛ «نقلی ندارد، قدری راحت می‌کنم.»
عرض کردم: «احبّای الهی نمی‌توانند وجود مبارک را اینقدر ضعیف و نحیف مشاهده کنند.»
بعضی فرمایشات مؤثّر در جواب فرمودند که مرا قانع کنند. قانع نشدم، بلکه بر جسارت افزودم. بعد از اصرار و ابرام زیاد، کار به گریه و زاری منجر گردید. باز هم قبول نفرمودند. نمی‌دانم چه کیفیتی در وجود من پیدا شد که نتوانستم در مقابل دلائلی که برای لزوم ادامۀ صوم خود اقامه می‌فرمودند، ساکت شوم. باز هم بیشتر اصرار ورزیدم. در دل گفتم، هرچه باداباد؛ اینقدر التماس و التجاء می‌کنم تا به نیت خود نائل گردم. زیرا هیکل مبارک را تا این درجه ضعیف نمی‌توانستم مشاهده کنم. در حین استدعا و و تضرّع و ابتهال، افکار عجیب و غریب از خاطرم می‌گذشت. مثل این که خواسته باشم مراتب مقبولیت در عبودیت و رقیّت خود را در آستان احدیت سنجیده باشم و این موفّقیت را به فال نیک پندارم. این بود که قلباً هم به روضۀ مبارکه التجا بردم تا این عبارت بی اختیار از زبانم جاری شد.
عرض کردم: «پس بیایید یک کار بکنید.»
فرمودند: «چه کنم؟»
» با چشم اشکبار عرض کردم بیایید یک روز روزۀ خودتان را بخورید تا قلب یک مؤمن گناهکار جمال مبارک را مسرور نمایید.» سبحان‌الله! نمی‌دانم این کلمه از کجا بر زبانم جاری شد که آن جوهر رأفت و شفقت را به اهتزاز آورد. یک مرتبه بلند بلند فرمودند: «به چشم به چشم به چشم.» فوراً نصیر را صدا زده فرمودند: «آن قوری کوچک را آب کن؛ بجوشان. به قدر یک فنجان چای حاضر کن و بیاور.» سپس دست مبارک را بر روی شانۀ من گذاشته فرمودند: «حالا از من راضی شدی؟ حالا اگر میل داری برو مشغول کار خود باش. من هم یک پیاله چای می‌خورم؛ تو را دعا می‌کنم.» در این هنگام از شدّت شعف و مسرّت نمی‌دانم چه حالی از من بروز کرد که فرمودند: «می‌دانم می‌خواهی در افطار من حاضر باشی و با چشم خود مشاهده کنی. بسیار خوب، بیا بنشین.» … در این اثنا مرحوم آقا رضا برای انجام امری مشرّف شد. فرمودند: «من امروز حالم خوب نبود؛ بنا به خواهش یک نفر از اولیا می‌خواهم افطار کنم.» خلاصه، همین که آقا رضا مرخّص شد قوری چای با استکان و قند حاضر گردید. فرمودند: «جناب خان عجب کار خوبی کردی؛ خدا پدرت را بیامرزد. اگر حالا افطار نمی‌کردم یقیناً مریض می‌شدم و مجبوراً افطار می‌کردم.»

خاطرات نه ساله جناب یونس خان افروخته
صفحه ۳۸۹


طلوع کرمل(https://t.me/Tolo_E_Carmel)