در سال 1910 حضرت عبدالبهاء پس از چهار دهه تبعید و زندان، در سن 66 سالگی عازم سفری برای ترویج و انتشار پیام حضرت بهاءالله شدند.
ایشان در مدت 3 سال به 9 کشور در 3 قاره سفر کردند. در طول این سفر افرادی از هر طبقه و قشر اجتماع ازدانشمندان و مردم عادی، سیاهپوستان و سفیدپوستان، فقرا و ثروتمندان به ملاقات ایشان میآمدند. در دانشگاهها، گروههای صلح، کلیساها، کنیسهها، مجامع علمی و یا بشردوستانه به ایراد سخنرانی پرداختند. گزیدهای از سخنرانیهای ایشان در طول این سفرها به زبان فارسی در مجموعهای با عنوان خطابات در 3 جلد تنظیم شده است. در این قسمت نمونهای از این سخنرانیها را میتوانید مطالعه کنید. نسخۀ کامل این کتابها در کتابخانۀ بهائی دسترس است.
اعظم منقبت عالم انسانی علم است زيرا کشف حقايق اشياء است و چون امروز خود را در مرکز علم میبينم در اين کلّيّه که شهرتش به آفاق رسيده لهذا نهايت سرور را دارم زيرا اشرف جمعيّتی که در عالم تشکيل میگردد، جمعيّتِ علماء است و اشرف مرکز در عالم انسانی، مرکز علوم و فنون است. زيرا علم سبب روشنائی عالم است. علم سبب راحت و آسايش است. علم سبب عزّت عالم انسانی است.
چون دقّت نمائيد دولتِ علم، اعظم از دولت ملوک است زيرا سلطنت ملوک منهدم میشود، امپراطورها و قياصره مخلوع گردند و به کلّی سلطنتشان زير و زبر میشود، امّا سلطنت علم ابدی است و سرمدی. انقراضی ندارد. ملاحظه کنيد فلاسفهای که در قديم بودند چگونه سلطنت آنها باقی است. سلطنت رومان به آن عظمت منقرض شد، سلطنت يونان به آن عظمت منقرض شد، سلطنت شرق به آن عظمت منقرض شد، لکن سلطنت افلاطون باقی است، سلطنت ارسطو باقی است. الآن در جميع کلّيّات و محافل علميّه ذکر آنها باقی است و حال آنکه ذکر ملوک به کلّی نسياً منسيّا شده. پس سلطنت علم، اعظم از سلطنت ملوک است چه ملوک ممالک را به خونريزی تسخير کنند، لکن شخص عالم به علم فتح کند. ممالک قلوب را در زير نگين اقتدار در آورد از اين جهت سلطنتش ابدی است. چون که اينجا مرکز علوم و فنون است بسيار مسرورم که در اين مرکز حاضر شدم و از برای شما تأييدات و توفيقات الهيّه میطلبم تا در علوم و فنون به نهايت درجه رسيده مانند چراغهای روشن در انجمن عالم انسانی بدرخشيد.
چون اعظم تعاليم حضرت بهاء اللّه وحدت عالم انسانی است لهذا می خواهم از وحدت کائنات صحبت بدارم و اين مسئله از مسائل فلسفۀ الهی است و واضح که جميع موجودات يکی است و هر کائنی از کائنات، عبارت از جميع کائنات است؛ يعنی کلّ شیء در کلّ شیء است. مثلاً ملاحظه کنيد که کائنات از اجزاء فرديّه ترکيب شده و اين جواهر فرديّه در جميع مراتب وجود سير دارند. مثلاً هر جزئی از اجزاء فرديّه که در هيکل انسان است وقتی در عالم نبات بوده، وقتی در عالم حيوان و وقتی در عالم جماد؛ متّصل از حالی به حالی و از صورتی به صورتی انتقال دارد و از کائنی به کائن ديگر در صور نامتناهی عرضاً و طولاً انتقال می نمايد و در هر صورتی کمالی دارد. اين سير کائنات مستمرّ است. لهذا هر کائنی عبارت از جميع کائنات است. نهايت اين است امتداد مدت لازم تا اين جوهر فرد که در جسم انسان است در جميع مراتب وجود سير و حرکت کند. يک وقت تراب بود، انتقالاتی داشت در صور جمادی؛ بعد انتقال کرد به عالم نبات، انتقالاتی داشت در صور نباتی؛ بعد انتقال پيدا کرد در صور حيوانی، حالا به عالم انسانی آمده است، در مراتب انسانی سير میکند بعد بر میگردد به عالم جماد. همين طور در جميع مراتب سير میکند، در صور کائنات نامتناهی جلوه مینمايد و در هر صورتی از صور، کمالی دارد. در عالم جماد، کمالات جمادی داشت؛ در عالم نبات، کمالات نباتی داشت؛ در عالم حيوان، کمالات حيوانی داشت؛ در عالم انسان، کمالات انسانی دارد. پس واضح شد که در هر جوهر فردی از کائنات انتقال در صور نامتناهی دارد و در هر صورتی کمالی. از اين واضح شد که کائنات يکی است. عالم وجود واحد است.
پس چون در وجود کائنات وحدت است ديگر معلوم است که در عالم انسان چه وحدتی است اين مبرهن است که وحدت اندر وحدت است. مبدأ و منتهای وجود وحدت است. با وجود اين وحدت عالم انسانی و جميع کائنات، آيا جائز است که در عالم انسانی نزاع و جدال باشد با وجود آنکه اشرف کائنات است؟ زيرا کمالات جمادی جسم دارد، کمالات نباتی قوّۀ ناميه دارد و کمالات حيوانی قوای حسّاسه دارد و کمالات انسانی دارد که عقل سليم است. با وجود اين وحدت عظيمه، آيا جائز است که نزاع و جدال کند؟ آيا جائز است که حرب و قتال نمايد؟ جميع کائنات با يکديگر صلحاند. جميع عناصر با يکديگر در صلحاند. انسان که اشرف کائنات است، آيا جائز است که نزاع و جدال نمايد؟ استغفراللّه.
ملاحظه کنيد که اين عناصر وقتی که با هم التيام دارند، حيات است، لطافت است، نورانيّت است، راحت و آسايش است. الآن کائناتی را که ملاحظه کنيد جميع با يکديگر در صلحاند. آفتاب و زمين صلحاند. آب با خاک صلح است. عناصر با يکديگر صلحاند چون ادنی مصادمه حاصل میشود، زلزله مثل زلزلۀ شهر سانفرانسيسکو واقع. ادنی مصادمه، حريق عمومی شود. اين همه مضرّات حاصل شود و حال آنکه در عالم جماد است. ديگر ملاحظه نمائيد از مصادمه در عالم انسان چه قدر بلايا حاصل میشود. علی الخصوص که خداوند انسان را به عقل اختصاص داده و اين عقل اشرف کائنات است. فیالحقيقه قوّهای است از تجلّيات الهی و اين ظاهر و عيان است. مثلاً ملاحظه کنيد که جميع کائنات اسير طبيعت است و جميع در تحت قانون طبيعت، ابداً از قانون طبيعت سر موئی تجاوز نکند. مثلاً آفتاب به اين عظمت، اسير طبيعت است، از قانون طبيعت تجاوز نتواند و همچنين اجسام عظيمه در اين فضای نامتناهی جميع اسير طبيعتاند، از قانون طبيعت تجاوز نتوانند. کرۀ ارض اسير طبيعت است. جميع اشجار، نباتات اسير طبيعتاند، جميع حيوانات، فيل به اين عظمت با اين قوّه از قانون طبيعت تجاوز نتواند. لکن انسان به اين کوچکی با اين جسم ضعيف چون مؤيّد به عقل است و عقل جلوهئی از جلوههای الهی است، قانون طبيعت را میشکند و بهم میزند. مثلاً به قانون طبيعت، انسان ذی روح خاکی است لکن اين قانون را شکسته، مرغ میشود در هوا پرواز مینمايد، ماهی میشود در زير دريا سير میکند، کشتی میسازد روی دريا میتازد. اين علوم و فنونی که شماها داريد و در دارالفنون تحصيل میکنيد، جميع اسرار طبيعت بوده، به قانون طبيعت بايد مستور باشد لکن عقل انسان اين قانون را شکسته حقايق اشياء را کشف نمود و از حيّزِ غيب به شهود آورد و اين علوم پيدا شد و اين مخالف قانون طبيعت است. مثلاً قوّۀ برقيّه از اسرار مکنونۀ طبيعت است، بايد پنهان باشد لکن عقل انسان اين را کشف کرد و قانون طبيعت شکست و از حيّزِ غيب به حيّز شهود آورد و اين قوّۀ عاصيه را در شيشه حبس نمود و اين خارقالعاده است و مخالف طبيعت است. از غرب به شرق در يک دقيقه مخابره مینمايد. اين معجزه است. انسان صوت را میگيرد در فنوغراف حبس میکند و حال آنکه صوت بايد آزاد باشد زيرا قانون طبيعت چنين اقتضا میکند. همچنين سائر اکتشافات، جميع اسرار طبيعت است و به قانون طبيعت بايد مستور باشد لکن عقل انسان که اعظم جلوۀ الهی است اين قانون طبيعت را میشکند و اين اسرار طبيعت را از دستگاه اسرار طبيعت دائماً بيرون میريزد.
با چنين قوّۀ الهيّه، چگونه جائز است که ما مثل درندهها باشيم، مثل اين گرگها يکديگر را بدريم و فرياد بکش بکش برآريم، آيا اين سزاوار عالم انسانی است؟ اگر حيوانی درندگی نمايد به جهت طعمه است، عقل ندارد که فرق بگذارد ميان ظلم و عدل، قوّۀ مميّزه ندارد. لکن انسان چون درندگی نمايد به جهت طعمه نيست، به جهت طمع است؛ به جهت حرص است. حال آيا سزاوار است که چنين وجود شريف يعنی انسان که از عقل سليم مستفيض است با چنين افکار عاليه، با وجود اين همه علوم و فنون، با وجود اين اختراعات عظيمه، با وجود اين آثار عقليّه، با وجود اين همه ادراکات، با وجود اين همه اکتشافات، باز داخل ميدان جنگ شده، خون يکديگر را بريزند؟ و حال آنکه انسان بنيان الهی است، بنيان بشر نيست. اگر بنيان بشری را خراب کنی، لابد صاحب بنا مکدّر شود. پس چگونه انسان را که بنيان الهی است خراب کند. شبههئی نيست که سبب غضب الهی است.
خداوند انسان را شريف خلق نموده و بر جميع اشياء امتياز داده و به مواهب کلّيّه مختصّ نموده، عقل داده، ادراک داده، قوّۀ حافظه داده، قوّۀ متخيّله داده، حواسّ خمسۀ ظاهره داده، اين همه مواهب عظيمه داده. خداوند انسان را مصدر فضائل نموده تا آنکه مانند شمس روشن شود، سبب حيات گردد، سبب آبادی باشد. حالا ما از جميع اين مواهب چشم میپوشيم و اين بنيان الهی را خراب کنيم و اين اساس الهی را از پايه براندازيم و حال آنکه اسير طبيعت نيستيم. خودمان را اسير میکنيم و به اقتضای طبيعت حرکت مینمائيم زيرا در طبيعت نزاع بقا است. اگر انسان تربيت نشود از مقتضيات طبيعت، نزاع و جدال است. جميع اين مکاتب، اين همه مدارس به جهت چه تأسيس میشود به جهت اين که انسان از مقتضای طبيعت نجات يابد، از نقائص طبيعت خلاص شود، کمالات معنويّه پيدا کند. ملاحظه کنيد اگر اين زمين را به حال طبيعت واگذاريد، خارستان شود، علفهای بيهوده برويد؛ لکن چون تربيت شود، زمين پاک گردد، فيض و برکت عظيمه حاصل شود. اين کوهها را اگر به حالت طبيعت گذاری جنگل شود. ابداً درخت ميوهدار نرويد ولی چون تربيت شود باغ گردد و نتيجه بخشد و ثمر دهد. انواع گل و رياحين حاصل گردد.
پس عالم انسانی سزاوار نيست که اسير طبيعت باشد لهذا محتاج تربيت است، علی الخصوص تربيت الهی. مظاهر مقدّسۀ الهيّه مربّی بودند. باغبان الهی بودند تا اين جنگلهای طبيعی را باغستان پرثمر نمايند اين خارستان را گلستان کنند. پس تکليف انسان چه چيز است. اين است که انسان بايد در ظلّ مربّی حقيقی خود را از نقائص طبيعت نجات داده به فضائل معنويّه متّصف گردد. آيا جائز است که ما اين مواهب الهيّه را، اين فضائل معنويّه را فدای طبيعت کنيم؟ حال آنکه خداوند قوّهئی به ما داده که قوانين طبيعت را بشکنيم، شمشير را از دست طبيعت گرفته بر فرق طبيعت زنيم. آيا جائز است خود را اسير طبيعت نمائيم به موجب انبعاثات طبيعی که نزاع بقا است، مانند حيوانات درنده همديگر را بدريم، نوعی زندگانی کنيم که فرقی مابين انسان و حيوان نماند؟ اين است که فیالحقيقه بدتر از اين زندگانی نمیشود از برای عالم انسانی. حقارتی بدتر از اين نيست از برای عالم انسانی. وحشيّتی بدتر از جنگ نيست، زيرا سبب غضب الهی است، زيرا سبب هدم بنيان رحمانی است.
الحمدللّه من خودم را در مجمعی میبينم که همه صلحجويند. مقاصد جميع، انتشار صلح عمومی است و جميع افکارشان وحدت عالم انسانی. جميع خادم حقيقی نوع بشرند.از خدا میخواهم شماها را تأييد نمايد و توفيق بخشد تا هر يک علّامۀ عصر شويد و سبب نشر علوم گرديد. سبب اعلان صلح عمومی شويد. سبب ارتباط بين قلوب گرديد. زيرا حضرت بهاءاللّه پنجاه سال پيش اعلان صلح عمومی بين دول، صلح عمومی بين ملل و صلح عمومی بين اديان و صلح عمومی بين اقاليم فرمود و فرمود که اساس اديان الهی يکی است و جميع اديان اساسشان ارتباط و التيام است، لکن اختلاف در تقاليد است و اين تقاليد دخلی به تعاليم الهی ندارد. چون اين تقاليد مختلف است سبب نزاع و قتال شده امّا اگر تحرّی حقيقت شود جميع اديان متّحد و متّفق گردند. دين بايد سبب الفت و اتّحاد گردد. سبب ارتباط بين قلوب بشر شود. اگر دين سبب نزاع و جدال گردد البتّه بیدينی بهتر است زيرا عدم شیء مضرّ بهتر از وجود آن است. دين علاج الهی است، درمان هر درد نوع انسانی است، مرهم هر زخمی است ولی اگر سوء استعمال شود و سبب جنگ و جدال گردد و علّت خونريزی شود البتّه بیدينی به از دين است.
و همچنين لزوم صلح عمومی بين دول و ملل را حضرت بهاءاللّه مصرّح فرمود و مضرّات جنگ را بيان کرد زيرا نوع انسانی يک قوماند و جميع سلالۀ آدم. آدم يکی است و جميع اطفال يک پدرند و اعضای يک عائله. نهايتش اين است که يک عائلۀ بزرگی است و در يک عائله اجناس مختلفه تصوّر نتوان نمود. اگر چنين تصوّر ممکن بود میتوانستيم بگوئيم اختلاف و نزاع به جاست ولی مادامی که همه اعضای يک عائله هستند، امم مختلفه نيستند. لهذا اين امتيازات که اين ايتاليائی و آن آلمانی است و اين انگليس است و ديگری روس، اين ايرانی است و ديگری امريکائی اينها به تمامها، اوهام است. همه انساناند. همه خلق خداوندند. همه يک سلالهاند. همه اولاد يک آدماند. اينها تعبيرات وهميّه است. امّا تعصّبات وطنيّه، کرۀ ارض موطن هر انسان است، يکی است، متعدّد نيست. نوع انسان را وطن واحد است ولی حدود وهميّۀ بیاساس را بعضی از مستبدّين قرون ماضيه اختراع کردهاند و در ميان بشر جنگ و قتال انداختند که مقصودشان شهرت بوده و غصب ممالک. لهذا اين احساسات وطنپرستی را پيشرفت مقاصد شخصی نمودند. خود در قصور عاليه زندگی میکردند، از هر نعمتی بهره میبردند، غذاهای لذيذ میخوردند، در رختخوابهای پرند میخوابيدند، در باغهای ملوکانه سير و سياحت مینمودند. هر وقت ملالی رخ میداد در تالارهای رقص با خانمهای ماهرو میرقصيدند، گوش به موسيقی دلپذير میدادند امّا به اين رنجبران، به اين رعيّتها، به اين بيچارهها، به اين دهقانها میگفتند برويد در ميدان جنگ خون يکديگر را بريزيد، خانمان يکديگر را خراب کنيد، شماها سربازيد، ماها صاحب منصبيم، کاپيتانيم، جنراليم. ديگران میگفتند، چرا مملکت ما را خراب میکنيد؟ جواب میشنيدند که شماها آلمانيد ما فرانسهايم. ولی مؤسّسين همۀ اين جنگها در قصور به کيف خود مشغول بودند، دست از سرور و فرح خود بر نمیداشتند، امّا خونهای بيچارگان ريخته میشد. برای چه؟ برای افکار وهميّه که اين ملّت فرانسه است و آن دولت آلمان و حال آنکه هر دو آدماند، هر دو اعضای يک عائلهاند، هر دو يک ملّتاند. اين عنوان وطن را سبب اين همه خونريزیها میکنند و حال آنکه اين کره، يک وطن است پس صلح بايد در جميع اوطان محقّق گردد. خداوند يک کره خلق کرده، يک نوع انسان خلق نموده، اين کرۀ ارض موطن کلّ است. ما آمدهايم يک خطوط وهميّه فرض کردهايم در صورتی که اين خطوط وهم است، يکی را گفتيم آلمان است، ديگری را فرانسه و با هم جنگ میکنيم که اين وطن آلمان مقدّس است، سزاوار پرستش است، سزاوار حمايت است ولی آن قطعۀ ديگری بد است، مردمانش کشته شود، اموالشان تاراج شود، اطفال و زنانش اسير گردد. چرا به جهت اين خطوط وهميّه انسان خونريزی نمايد و ابناء نوع خود را بکشد؟ به جهت چه؟ به جهت تعلّق به اين خاک سياه و حال آنکه چند روزی انسان روی اين خاک زندگانی نموده بعد قبر ابدی او شود. آيا سزاوار است به جهت اين قبر ابدی اين همه خونريزی نمائيم؟ اين خاک اجسام ما را الی الابد در شکم خود مخفی خواهد کرد. اين خاک قبر ما است. چرا جنگ و جدال برای اين قبر ابدی نمائيم؟ اين چه جهالتی است، اين چه نادانی است، اين چه بیفکری است.
اميدوارم که جميع ملل در نهايت محبّت و الفت مانند يک عائله چون برادران و خواهران و مادران و پدران با يکديگر در کمال صلح زندگانی نموده و کامرانی کنند.