حکایات امری و خاطرات مسجونین

‍ خاطراتی از ایادی عزیز امرالله جناب اولینگا

امر الهی همیشه مقدّم است

عقل سلیم و خردمندی و فرزانگی جناب اولینگا را به بهترین وجه می‌توان در مکالماتی یافت که عروس ایرانی‌اش فروغ احسانی، مهاجر اوگاندا، از ایشان در ارتباط با ازدواجش با پسر جناب اولینگا، جورج، ثبت کرده است.

جناب اولینگا در تیلینگ Tilling دفتری مخصوص خود داشت که “اطاق دعا”یش بود و شمایل مبارک حضرت عبدالبهاء و حضرت ولیّ امرالله و هر آنچه را که برایش عزیز بود در آن گذاشته بود؛ جناب اولینگا غالباً با فروغ در آنجا صحبت می‌کرد. در همین اطاق بود که جناب اولینگا از او پرسیدند که آیا واقعاً مایل است که با جورج ازدواج کند؛ آیا در این مورد اطمینان دارد. پرسیدند، “دوست داری که با او ازدواج کنی؟ ازدواج امر آسان و ساده‌ای نیست. باید خیلی مراقب باشی؛ باید دقّت کنی. آیا دربارۀ آینده فکر کرده‌ای؟ می‌دانی چه مشکلاتی در آینده وجود خواهد داشت؟ تو متفاوتی؛ از خانواده‌ای متفاوت و از کشوری متفاوت؛ آیا قلباً این موضوع را پذیرفته‌ای؟ آیا واقعاً این حالت را دوست داری؟”
بارها ایشان پرسیدند و بارها من جواب مثبت دادم. عاقبت مرا در بغل گرفته بوسیدند و گفتند، “بقیه‌اش با حضرت بهاءالله است؛ ایشان مسائل را حلّ خواهند کرد.”
روزی، بحرانی ایجاد شد؛ بعد از آن که اوّلین فرزندش به دنیا آمده بود، در اوّلین سال ازدواج، سوء تفاهمی شدید بین فروغ و یکی از اعضاء خانواده پدید آمد؛ فروغ آنقدر غم‌زده و ناراحت بود که فرزندش را برداشت و خانه را ترک کرد.
فروغ تعریف می‌کرد که، “ایناک یکی پسرانش را با این پیغام دنبال من فرستاد که، «به فروغ بگو برگردد و فرزندش را در این خانه بگذارد و بعد به هر مکانی که دوست دارد می‌تواند برود.»” وقتی فروغ با جناب اولینگا روبرو شد به ایشان گفت، “امّا این فرزند من است!” جناب اولینگا جواب دادند، “خیر این کودک به این خانواده تعلّق دارد؛ اگر سوء تفاهمی با کسی داری آن را با اعضاء خانواده حلّ کن. تو نمی‌توانی کودک را وارد مسائل خود و مسألۀ شخص دیگر بکنی. کودک را بگذار و بعد آن را همه با هم حلّ می‌کنیم. طفل را در این قضیه داخل نکن.”
فروغ به خاطر می‌آورد که، “وقتی ایناک آنطور سخن گفت زانوانم به لرزه در آمد! طفل را گذاشتم و گفتم، «ولی من بدون اوّلین فرزندم کجا می‌توانم بروم؟»، و سپس ایناک به من گفت، «وقتی خشمت فرو نشست، به دفترم بیا. مایلم تو را، بدون حضور جورج، ببینم؛ فقط تو.» جرج در تمام این مدّت ساکت ماند و در دل خود دعا می‌خواند که این مسأله حلّ شود.”
چون قدری آرامش حاصل شد، فروغ، در حالتی که باید آشوبی عظیم برای جمیع آنها بوده باشد، به دفتر جناب اولینگا رفت. جناب اولینگا به او یادآور شد که چگونه قبل از ازدواج به او هشدار داده بود که مسائلی پیش خواهدآمد. سپس مشتاقانه در چشمان او نگریست و گفت:
“فروغ عزیز من، این رفتار تو، یعنی بردن طفلت و حل نکردن مسأله، هیچ کمکی نه به تو می‌کند نه به من و بخصوص هیچ به مصلحت امر مبارک نیست. می‌دانی که هر کاری تو امروز انجام دهی باید کمکی به امر الهی باشد؛ سبب اعتلای امرالله باشد. تو می‌دانی که کوچک‌ترین مسأله بین تو و جورج چطور ممکن است به حیثیت امرالله لطمه بزند. لطفاً فقط به این موضوع فکر کن و بقیه را به فراموشی بسپار!”
فروغ به خاطر می‌آورد که، “ایناک به کلّی مرا متحوّل کرد. مناجاتی خواند و مرا در بغل گرفت و گریست. او گریست و من رطوبت اشک‌هایش را احساس می‌کردم و سپس به من گفت، «لطفاً، لطفاً به امرالله کمک کن!»”
فروغ، در حالی که کاملاً عوض شده بود، در حالت آشتی مطلق، به خانواده بازگشت و از آن به بعد اتّحاد و اتّفاق حاکم شد. جناب اولینگا بزرگترین درس را به او داده بود – همیشه امرالله مقدّم است .
خاطره‌ای از ایادی امرالله جناب ایناک اولینگا
عالم بهائی، شماره 18 / ص628


کانال طلوع کرمل(@Tolo_E_Carmel)