یکی از قدماء احباب به نام جناب آقا رضا سعادتی چنین حکایت کرده است :
در زمان مسلمانی در یزد بودم . روزی دو نفر از واعظین بالای منبر ذکر مصائب حضرت حسین را میکردند و من به ناله و زاری پرداختم و از عمق جان از برای زیارت روی دلجوی حسین ناله و شیون آغاز نمودم به قسمی که همه حاضرین را متأثّر و متألّم ساختم . روضهخوانی به پایان رسید و مجلس متفرّق شد . در کوچه یکی از آن دو واعظ مرا نزد خود خواند و از من پرسید :
” سبب این همه ناله و نوحه و ندبۀ تو چه بود ؟ آنچه میخواهی بخواه تا من برای تو مهیّا کنم . “
گفتم ، ” زیارت حسین را میخواهم . “
گفت : ” بسیار خوب ؛ من مخارج سفر ترا به کربلا متحمّل میشوم و به کمال حرمت و جلال تو را به زیارت میفرستم .”
گفتم : ” قربانت ؛ من زیارت روی مبارک خود حضرت حسین را میخواهم نه تربت مطهّرش را . “
گفت : ” پس خوش آمدی . ما را با تو کاری نیست . “
به کوچه بعدی که پیچیدم با واعظ دیگر نیز همین گفت و شنود پیش آمد . ایّامی چند بر این مقدّمه گذشت و من از یزد به عشقآباد رفتم و بعد از مدّتی در آن مدینه به ایمان فائز گشتم و با عشق و انجذاب شدید برای زیارت جمال قدم به ارض اقدس شتافتم . پس از تشرّف به حضور مبارک فرمودند :
” بسمالله ؛ خوش آمدید ؛ ” و بعد خطاب به من فرمودند ،
” الحمدلله که به زیارت حسین فائز شدی .”
در آن حین تمام قضایای یزد و مجلس روضهخوانی و گفتگو با واعظین و اشتیاق وفیر خود را به زیارت روی مبارک حضرت حسین به یاد آوردم و مات و مبهوت ، غرق لذّت از لقای حق بودم
روز دیگر در موقع تشرّف اسامی شش نفر از احبّاء را به خاطر آوردم که ذکرشان در محضر مبارک بشود . هنوز به زبان نیاورده بودم که جمال قدم هر شش نفر را به اسم یاد نموده فرمودند ، ” زیارت شما قبول است ؛ قبول است ؛ ”
و چون در صدد ذکر اسامی بعضی دیگر نیز بودم ، فرمودند ، ” الباقی هم قبول است .”
کتاب محبوب عالم ، صفحه 402